ARTES LIBRARY 1837 VERITAS SCIENTIA OF THE UNIVERSITY OF MICHIGAN TUEROR A WANIS PENINSULA MANINAKA OIRCUMSPICE 1 ! Mand THE GULISTAN (ROSE-GARDEN) OF SHEKH SÅDÍ OF SHÍRÁZ. A NEW EDITION, IRAN CAREFULLY COLLATED WITH ORIGINAL MSS. BY E. B. EASTWICK, M.R.A.S., PROFESSOR OF ORIENTAL LANGUAGES IN THE EAST-INDIA COLLEGE AT HAILEYBURY. HERTFORD: PRINTED BY STEPHEN AUSTIN, FORE STREET, BOOKSELLER TO THE EAST-INDIA COLLEGE. 1850. PK 6540 .G2 1850 HERTFORD: PRINTED BY STEPHEN AUSTIN, FORE STREET. PREFACE. THE GULISTÁN of SADÍ is confessedly the most esteemed of Persian writings. Throughout the East, wherever Mu- hammadans are to be found, it is read, quoted, and admired. In India amongst natives it is the first book put into the hands of the student of Persian; and it has been fixed upon by Government as a work in which civil and military officers who are desirous of qualifying as Persian Interpreters must pass an examination. It may therefore appear strange that no edition of so useful a book has appeared in this country since 1827. This circumstance is, perhaps, mainly attributable to the number of lithographed and manuscript copies obtainable in India. In these, however, the beginner has to encounter some unnecessary obstacles, such as the want of punctuation and the difficulty of the written hand; and moreover, it requires some knowledge of the language and a very intimate acquaintaince with the work itself to find in the manuscript - 时 ​iv PREFACE. copies any particular story or passage of which one may be in quest. It is hoped, therefore, that the present edition, in which the above difficulties are removed, will be found more useful for beginners than manuscript or the preceding editions. It will be seen that though the edition of 1827 (which was based on that of GLADWIN) has been taken as the foundation of the present, still many different readings have been adopted. This has been done on the authority of manuscripts obtained from the Libraries of the East-India House and the East-India College. The texts of GENTIUS, GLADWIN, and of the French Edition have also been carefully compared. Some stories more suited to Oriental than European taste have been omitted. HAILEYBURY, OCTOBER 1ST, 1849. E. B. EASTWICK. TABLE 1. PAGE LINE ۴۱۱۸ ١٦ ។ १ ۱۳ ١٩ १ ٢٣ ١٠ ١٦ ١١ ۱۷ ١٢ OF CORRECTIONS AND ALTERATIONS MADE IN THE PRESENT EDITION OF THE "GULISTÁN." [The column A. gives the new reading; B. the old.] A. B. هر گاه هرگاه دعوتش را يعني دعوتش را يكي حكايت ـ يكي هدیه اصحاب را خبري و هدیه اصحاب را برم خبرش محامِدِ پادشاه اسلام خلد الله ذکرِ محامدِ پادشاه اسلام انار الله |۳ برهانه ابوبکر بن سعد زنگي ملكه از ننگ ترکان ز پیش فرست جليس بگفتم نگه کرد حسب واقعه پیش گیر آنگه سخن درکام از تنگ ترکان تو پیش فرست هم جليس نگفتم بمن نگه کرد حسب این واقعه پیش آر آنگه که سخن در گام 2 PAGE LINE A. ۱۳۱۶ ۱۴ ۲۰ ។ ١٥ | ។ १ IV ۲۱ ١٠ / ١٦ ١١ ។ १ = 2 ۱۹۴ ۱۰ ۱۲ تا شبي ماء خاطر B. شب را ماء خاطر دامني گل پس چیست في الجمله ازگل السماء - القاهرة الدین ادام الله أبي بكر مجلي معين هر اینه بر ایشان دامنی پر از گل پس طریق چیست في الجمله هنوز ازگل السماء - المنصور علي الاعداء القاهرة الدین ابو بكر بن سعد بن زنگي ادام الله ابو بكر } W و دعاي خير تقصير و تقاعدي متحلّى معين هر آینه است بر ایشان واجب است ودعاي خير لازم تقصيري و تقاعدي مستمع بسی منتظر باید مستمع را بسي منتظر باید بود چرا گفتم جوي نيارد که چرا گفتم جوی نیرزد نماید پست پست نماید جاي بقاي دعاي دید deju you you خرچ نمودیم جابي you aging: بقالي دعاني چنان دید 3 PAGE LINE A. ۲۰ ۲ ۴ } ١٩ ۲۱ و 1 بابِ اوّل B. این ملک را این شخص ملک را مرا این دروغ مرا آن دروغ خبث خبثي Insert برطاق چشمان او که دروغیکه حال دلت خوش کند به از راستي کت مشوش کند حکمت Omit این لطیفه بر طاق چشمان که هنوز نگرانست هنوز چشمش نگرانست اي فلان اي عزيز کوتاه بود کوتاه قد بود باري روزي بكراهيت بكراهيد اول ١١ ۱۲ १ ។ ١٧ ١٥ اول چند از مردان کار دیده تني چند از مردان کار دیده بینداخت پسر دریافت فتنه بنشست و گفته اند بینداخت و بازگشت پسر بفراست دریافت فتنه فرو بنشست از اینجا گفته اند ملک اقليمي بگيرد هفت اقلیم ار بگیرد مقاومت ایشان گرفتن بمیل رفت مقاومت با ایشان گرفتن ببیل (.in accordance with 4 Mss) شد ។ ۱۳ V १ پسر همچنان پسر هنوز 4 استاد و ادیب بیاموختند حوكما B. اقبال خداوندي باد در جهان برفتند PAGE LINE A. استاد ادیب را بیاموخت پیدا Insert after و لمعان انوار در جبین او مبین و هویدا و بسي دلها از او شيدا وحكما اقبال خداوندي باقي باد بجان آمدند ٨ ۱۴ ۲۲ ١٥ ١١ ۱۲ وزیر گفت غلام دیگر وزیر گفت اي ملك غلام هیچ وقتي آویخت Insert after ។ باز در کشتي آوردند سلامتي نماز کرد سلامتي كشتي ١٩ نماز گذارد بهوده بیهوده درویش ۱۶ | ۱۴ ۱۷ IV (in accordance with 4 mss.) مستجاب الدعوات مستجاب الدعوة | حجاج يوسف بخواندش حجاج بن يوسفرا خبر کردند بر من در آن در حق من كن در آن حالت بود Insert after | ۱۳ ۲۱ در پایان مستی این بیت میگفت ۲۲ و همه شب مي خورده در پایان مستي مي درويشي برهنه گفت بیرون بیرون فرستاد درويشي سر و پا برهنه بیرون بزیر قصرش بیرون پیش او فرستاد ك ا ۱۸۴ 5 PAGE LINE JA IV ۱۹ ។ ١١ १ A. B. روي از وي در هم کشید روي از این سخن در هم کشید گفت ملک گفت برانید این گداي شوخ مبذر را این گداي شوخ چشم مبذررا برانید نباشد لشكر چون نباشد لشكررا قصارا چون After this line insert چه مردي کند در صف کارزار که دستش تهی باشد از روزگار اگر افتد و باشد و گر گاهي افتد گاه باشد شماتت اعداء شماتت اعداي سلامت در کنارست سفر مکه افتاد بصنع خدا دیانت Insert after و تقويلي و امانت سلامت بر کنارست سفر حجاز افتاد بحكم خدا کباب کردندي گفتش به نیم بیضه کباب مي کردند گفتند به پنج بیضه خداي تعالي را بيازارد خلقِ خداي تعالي را بيازارد دل مخلوقي دلِ خلقي و گفت ٢٢٣ ۴ ۱۹ ۲۴ ۱۳ ۲۱ " ។ ١٥ ۳۰ १ ١١ ۳۱ و در حال تباهي او نظر کرد و گفت ۳۲۳ ۱۸ ۲۳ شمردم که زیرکان گفته اند ـ (According to 4 mss.) شمردم 6 PAGE LINE A. B. اگر این بنده بتاويل شرع اتفاق با بدان آن به بکام دوستان بفرمود طلب کردند حکما گفته اند با ددان آن به بکام خویشتن بفرمود تا طلب کردند حکما گفته بودند 93 بسوی آسمان کرد و بخندید بسوي آسمان کرد و تبسم نمود اگر این بنده را بتاويل شرعي اتفاقا ۳۲۲۳ ۳۳۴ 1 १ ۱۰ ۱۴ ۳۴۱۸ ١٩ خواجه خواجه چون } } چنانکه في الحال چنانکه ។ اندیشید باشد و ايادي و گفته اند بنوعي استاد بدو دست اندیشید که اگر بملاً افتد فتنه نه ايادي منتِ شمار و حكما ۲ بنوعي استاد او را بدو دست ۳۹۱۵ ۴۰ اگر دشمنی کند بتواند اگر روزي دشمني کند با او مقاومت ۱۴ بہر طاعت ملوک دگر زحمت من ندهي نتوانی کرد بهرِ طاعتِ ملوک چنانکه گفته اند ۷ دیگر بارم زحمت ندهي ۴۱ ۴۲ ۲ ۳۷ بي دیگر ۴۴ ۴۰ ۱۵ 1 this word is not in شيادي سياحي in accordance with a s) ( 4 the Dictionaries.) نه چندان ' در کشتي بودم بگیر آن هر دو برادر را اما نه چندان در کشتي نشسته بودم بگیر آن هر دورا १ 7 PAGE ۴۲ ۴۷ LINK A. ۱۷ ۴۸ ۱۹ ۴۹ ۱۱ ا ۵۳۲ ۵۳ 1 ۶۲ ۱۱ B. ملاح آمد نانِ خود و نشستن که مرا فرق گذاشت ملاح در آب رفت نان جوین (.according to ss) و بر زمین نشستن که مرا فرو خواهد گذاشت کاشتن کاشتن تا تلف نشدي يکي از ملوک يكي از ملوک عرب دلتنگت شد بودند Insert after در غایت حسن و جمال باب دوم دلتنگ شده نا امید بازگشت نحن بدین جایی رسانیده بودم سخن بجاي رسانیده بودم بزدند شیخ insert گفت الحمد لله before پرسیدندش تو که باین محنت گرفتاري شکر چه مي گویی insert خرامان before نظر کردم معلومی نداشت دزدان بزدند شيخ اجل ابو الفرج ۶۴۸ ٧٠ Iv V ٧٥ VɅ ۳ ۸۳ ۱۰ قدمي چند برفتمي نيم من طعام بخشایش ابو الفرح برفتمي ده من طعام بخشايشي وقت برهنست و گاه وقت برهنه و وقت از خداي جز خداي زاهدان را چندان که طلب کردم زاهدان را نیافتم PAGE LINE A. B. در صحبت او همه پسندیدند رفت گفت نعمت هیچ نخواهد به بخل معروف بود در صحبت او بودند ۸۴ ۸ همه خندیدند و ظرافتش پسندیدند ۱۷ بر من رفت پیر گفت نعمت بسیار باب سيوم چيزي بخواهد ۸۸ 91 17 ١٠١ به بخل چنان معروف بود که حاتم ۹ ۱۰۱ طائي بكرم Omit lines 9 and 10 of the old edition. يكي از عرب نازل نشدي گفتم يکي از عرب در بیابان زايل نشدي گفتم تو چيزي نگذاشتي که بگویم آن شنيدستي که در صحرای غور آن شنيدستي كه وقتي تاجري بار سالاري بيفتاد از ستور در بیابان بیفتاد از ستور وه که گر اه اگر و ملك هستي او مجاورت خلان ވ W و ملک و هستي او مجاورت خلدان من 1.V 17 ١٠٩ ۱۱۱ ۱۴ ۱۶ ۱۱۳ ۱۱۰ ۱۴ ۱۱۷ و غلامان و کنیزکان دلاویز و و غلامانِ چابک و کنیزکان دلاویز ۱۹ شاگران چابک دارد و شاگردان دلاور خوابگاه ساخت همي برد بقراضه بارگاه ساخت همي رود بقراضه زر 2L ۱۱۰ ١٣١٧ ۱۳۱ 19 9 PAGE LINE A. B. ۱۲۲۲۱۸ یارش از کشتي بدر آمد که یارانش از کشتي بدر آمدند که ۱۸ | ۱۲۲ پشتي کند همچنان درشتي پشتي کنند ـ همچنان درشتي دید پشت بگردانید که سهلي دیدند ـ پشت بگردانیدند ـ که نرمي و مردانه تر و زورمندتر و مردانه و زورمند ۱۲۳ ۳ ١١ ياري کنند گرفته بود و عنان طاقت از دست ه رفته از فرط اشتها १ ١٢٦ ۴ ۱۳۷ V ۱۲۸ ۱۱ ۱۳ ۱۳ ۱۳۹۱ ۱۳۲۲ ۱۳۳ ۱۳۵ ۱۶ 1 ١٩ ياري دهند گرفته بود از سراشتها اندیشناکم نه چنان که اندیشناکترم که جوانان را کاروانیانرا سلحشور سلحشور نادر افتاد نادر افتد نتوان کرد Insert after زینهار که بدین طمع دیگر بار دام نگردي درويشي را دیدم درويشي را شنيدم باب چهارم بربدي نمي آيد گفتش تو بر نيامدي جالينوس پس از مرگ تو به بدي نمي نمي گرايد گفتش ترا وس حیت نماند جالينوس حكيم پس مرگ تو جامه اش بستدند جامه از تن وي کشيدند 10 PAGE LINE ۱۳۶ I ١٣ ۱۳۹۱۸ ۱۴۰ A. B. جامه اش بفرمود و درمي چند بداد دید با زن او بهم نشسته جامه او را باز داد و در مي چند بر آن اضافه نمود با زن خود نشسته دید باب پنجم فرشته ایش نماید فرشته اش نماید The 2nd, 3rd, 4th, 5th, 9th, 10th, 11th, 12th, 17th, and 20th Stories in the former edition are omitted. Insert خيالا يوافقني علي الليل هاديا فقلت له اهلاً و سهلاً ومرحبا اماني الذي اهواه في عكس الد ندیده بود گفت کجائی که ندیده بود - بدید و گفت - کیا ۱۰ مشتاقیم توبه مده غراب بودي که مشتاق تو بودم پند مده غراب نیز بجان آمده بود و لا حول بجان آمده بود و ملول گشته * لا ۱۴۱ ۱۸ ۱۴۲ ۱۱ امة ۱۴۵ ۲۰ ۱۹ ۱۴۸ ۱۶ حول کنان خيرة رأي نديدي Insert after طایفه دوستان بپرسه او آمده بودند کنان - خيره درآي يكي از این طایفه گفت یکی گفت که کسي که مگر کسي يکي را از ملوک عرب یکی از ملوک عرب را 11 PAGB LINK ۱۴۸ | ۱۸ ۱۴۹۳ < I IV ۱۰ 171 ۱۶۳ ۲ A. B. از دست داده است // // و از دست داده و الم يرها يوما فتوضح لي عذرِي الم يرها يوما فيوضح له عذري نظر بایست ء نظر بايستي کردن تاسر مشاهده بر تو تجلی کند باب ششم - دستِ تندِ ترش روي تهي دست بد تند خوي و ترش روي ـ تهي خوي بهانه جوي ۱۷۰ 1. ١١ ۱۷۲ ۱۷۴ ١٧٦ > The 9th Story in the former edition is omitted. باب هفتم Omit two lines after line 13. ترش روي و تلخ گفتار و بد ترش روي تلخ گفتارِ بدخوي مردم خوي و مردم ازار و گدا طبع ازار گدا طبع نا پرهیزگار و نا پرهیزگار شکنجه کردي که مي بوسند يا العجب بادیه را ترا بر وي بازوي بیوفتي چو جماد وگر خوري در شکنجه کشيدي که مي پوشند The 11th Story in the former edition is omitted. بو العجب عرصه بادیه را و ترا بروي و بازوي بیفتد چو جماد و گر خورد ١١ After line 11 insert جدال شيخ سعدي با مدعي صفت توانگري و درويشي J 12 PAGE ۱۸۰ LINE A. AFour lines are here omitted between B. و از جمله and مبتلا گردد آن آنست که هر شـ شب صنمي يکي آنکه هر روز جواني از سرگیرند در بر گیرند که بدیدار او و هر شب صنمي در برکه جواني از سرگيرند و دیو مکاره کردم و بد بخت . چیست يهدي و لا يهتدي و علم بي بحث بر سر تو مشفقتر شوي مي آيد دیوار مکاره ا کردم هستند باب هشتم و بد بخت که يهدي به و هو لا يهتدي و علم بي دراست Insert وقتي بلطف گوي و مدارا و مردمي باشد که در کمند قبول آوري دلي وقتي بقهر گوي ـ که صد کوزه نبات گه گه چنان بکار نیاید که حنظلي W بر سر تو از تو مشفقتر بشو بر آید نشاید Insert after ވ عرب كويد السيفُ آخر الحيل ۹ ١٨٥ ١٨ 1^7 101 ۱۹۰ ۱۹۱۶ ۱۹۲ ۱۹۴ ۲ ١١ که اگر قادر شود نکند که اگر قادر شود بر تو رحمت نکند ۱۷ نکته Insert خداي عز و جل نپندارم از خاکي خداي نپندارم از خاک بر سنگ نه سنگ 190 1 ۱۹۷ ١٩٨ ر۹ 13 .، دشمن دلي بيازارد بر قول كلي B. دشمن هیچ که دلي بيازارد بر قبول کلی LINE A. به از خاموشی نیست به از خاموشی پیرایه نیست PAGE ۱۹ ١٦ ۱۹۹ ۲۰۳ ۴ پنجه با شیر و مشت با پنجه با شیر انداختن و مشت با ۹ ۲۰۶ ١٥ / ٢٠٧ I ۲۱ ١٢ / ٢٠٨ ۲۰۸ ۲۰۹ ^ ١٩ ٢١٠ ។ شمشیر شمشیر زدن نيستي نبودي صیاد صیاد خود حکیمان دیر حکیمان دیر دیر دشمن پیش دشمن در پیش توان هشت توان بخشید آنگه رفت که چون رفت و گر جاهل در زمره اجلاف و گر جاهلي در زمره اوباش جوهر اگر در خلاب افتد جوهري اگر در خلاب افتد که آتش بیند گفتند بخت مرد از آن که آتش آید پرسیدند شخص تخت ت و مرد قحبه پیر از نا بکاري چه کند قحبه پیرچه کند و شحنة معزول و از بدكاري و شحنة معزول آفریده است بلند و برومند آفریده است و برومند گردانیده ۲۲۶ ۱۲ ۲۲۷ ۱۷ ۲۲۸ ۲۰ ۲۲۹ ۱۴ ۱۷ است ازین هر دو ازين چيزي VOCABULARY OF THE GULISTÁN. N.B.-In this Vocabulary the mark [:] is used for "compounded of," and [;] for "derived from." A. stands for Arabic, and P. for Persian. اب ابک áb, water, anything liquid. ab-i didah, water of the آب دیده eyes, tears. ~ áb-i haiát, water of life, immortality. la ábádán, fertile, inhabited, cultivated; synonimous with Tábád, but not used in com- position. ibá kardan, to refuse, to reject. : ibá, aversion, disgust, and kardan, to make. áb jú, the flood-tide. abad, an age, eternity. زر abr-i ázar, winter-clouds, clouds without rain. : abr, cloud, and ázar, the last lunar winter month. Ibrahim. The patriarch Abraham, surnamed an- خليل الله nabé, The Prophet, or khalilu 'lláh, the friend of God. Tábrú, dignity, honor, rank, glory. abrú, the eyebrow. ibrik, a bright sword. An ewer. jjáb-i zar, liquid gold, white wine. si̟NĨ áb didah, water of the eye, J; áb-i zulál, pure limpid tears. abr or abar, a cloud. ‚ abrár (pl. of ju) just, ابرار بر ❤ī water. :áb, water, and J; zulál, limpid. holy.ábkash, a water-carrier. ibrár, (Iv of barra) ac- ceptance, justification. کشیدن ab, water, and آب : kashidan, to draw. a . ابگ اجل (2) ábginah, a mirror. A drink- ing glass. ablah, foolish, simple. Iblis, the Devil. abna-i jins, those of ابناي جنس the same species or character. : abná (pl. of ibn) sons, and wizjins, species. .abnis, ebony آبنوس -A dynasty of Persian kings were SO called they were originally Turkumans, and reigned from 1148 to 1264 A.D. To the 6th of them Sadi dedi- cated his "Gulistán." átash, fire, rage, heat. littifak (VIII of) agree- ing, consent, league. Chance, accident. sabawáhu, his parents, dual ittifakan, in concert. By of abú, father. ❤ll abwáb (pl. of báb), doors, chapters. Taxes. Uwyllgṣl abú ³l fawáris, the ass. : abú, father, and fawáris (pl. of .horsemen (فارس) Abubakr, father of the maid, (i.e. ale a-i-shah, wife of Mu- hammad) the first Khalíf, and chance, accidentally. áṣár (pl. of așar) signs, marks, traces. aşar, sign, mark. sinful, criminal. aşıman (acc. of aşım) ijábat (Iv of) an- swering, compliance, consent. jázat (1v of j) leave, اجازت successor of Muhammad. A name of Sad-bin-Zangi, a monarch of the Atábak dynasty, permission, dismissal. (جهد) ijtihad (VIII of اجتہاد Striving to perform, care, effort. “Gulistán.” He reigned thirty-ujrat, recompense, hire, to whom Sadi dedicated his five years, and died a.d. 1259. abúnașr (father of victory) name of the father of Abubakr, wages. ވ ajrahu, his reward. :→ ajr, reward,and & affixed pron. "his." who was surnamed farrukh-ájil, delaying. Returning. uddin, the minister of the Prince Sad-bin-Zangi. .ވ abú hurairah (father of the kitten) a companion of Muhammad, so called from a favourite kitten he had. Future. ajal, appointed time, death. ajall, may (God) make re- splendent, 3 p. sin. pret., used W optatively. fr. Į jalla, he shone. latábak, a Turkish word ajlრ(pl. of jilf) signifying "father of the prince. "" base, ignoble tyrants. احا ادر ( 3 ) balahád, singly. jiḥtiráz (VIII of j→) being careful, caution, forbearance, abstinence. ! iḥtilám (VIII of) dreaming, nocturna pollutio. حمل ahtimal III of احتمال احد الحسنين akhá l baliyat, brother in misfortune (acc. of akhtar, a star. اختصار ikhtiṣár (VIII of) abbreviation, curtailing, brevity. ikhtiyár (VIII of) election, choice. sustaining, patience. Suspicion.ákhir, last, the end. aḥadulḥusanain, one ikhráját (pl. of) of two good things. ness. ahaduhum, one of them. ~↳÷ꞌikhráját expenses. akhgar, charcoal, embers. (pl. of khulk) Habits, man- iḥsán, beneficence, kind-akhlak, (pl. of) peoples. aḥsan, more beautiful, aḥsana (in prayer) may (God) ners, morals. … be gracious, 3 p. sin. pret., used ikhwan (pl. of ¿¿¹) brothers, optatively. aḥsin (imp. of Iv) do good. ahsana 'llah, may God احسن الله be gracious. Laḥshá (pl. of L) bowels. whal iḥṣan, (IV of …) con- tinence. Besieging. Strength. comrades, friends. lol (A) adá, payment, performance. lol (P) adá, pronunciation, voice. Jī ádáb (pl. of ) good manners, ceremonies, courtesy. ladáma, may he prolong, 3 p. sin. pret. of the 4th conj., used optatively (root) -adama 'ah ayya ادام الله ايامه .ahmale, foolish, a blockhead احمق mahu, may God prolong his days. Jaḥwál (pl. of J) states, circumstances. us aḥyá-i årab, families or tribes of Arabia. : (pl. of) tribes, and the عرب country of Arabia. Kobakházak, 3 p. sin. pret. of the IV. of) induced thee to plunge, has made thee enter. adab, politeness, respect. jul idrar (Iv of) agitating. Bestowing freely and often. solidrárí, a pension. (idrak ادراک idrák (Iv of) attain- ing, comprehension, intelligence. ,adrakahu alghark ادركه الغرق and pronominal اخاض : affix "thee." drowning overwhelmed him. ادم أرز ( 4 ) - pádam, -inclina رو iradat tv of ارادت | bani بني آدم adam, Adam آدم (IV tion, purpose. ádam, the sons of Adam, i.e. mankind. ĻJĨ ádami, human, a man. cosi adamigan, men, mortals. sol; _•SĨ ádami-zádah, born of man, human. آدمیه cạo sĩ adamiyat, humanity. wl adib, courteous. A tutor. (A) adim, the surface of the Tárástan, to adorn. Ĩ árám giriftan, to rest, .aram, rest آرام to repose. ↓oll arámil (pl. of) widowed. Distressed, poor. áráyish, ornament. Prepa- ration. arbab-i-mani, spiritual ارباب معني ,adima - sami ادم السما .earth La adimu-ʼsamá, The expanse of heaven. Goat's leather perfumed, which is brought from Arabia. (P) adim, the face. adinah, Friday. Il azá, vexation, trouble. Jigá, when. (future sense) lo! izá persons. : arbáb, lords, and sense, virtue. arbáb-i-himmat,high- minded, liberal persons. ¿lë, irtifå (VIII of ¿) eleva- tion, altitude. in arjmand, rare, worthy, dear, noble. urdibahisht, Persian month, April. urdi bahasht, the second ارد بهشت | iga badi, when it begins إذا بدأ Arashir Babakan, the اردشیر بابکان بدأ when, and اذا : (to shine) iga kauwamtahd, when اذا قومتها incepit. thou straightenest them. jázar, name of Abraham's father. The last lunar winter month. اذن azn, perceiving. Being sure. azin, chanting the Kurán. Hearing. ign, leave, license. Ji azall, most vile. aziyat, injury, hurt. if (اگر) (ar (for ار 1st King of the 4th Persian dynasty or Sassanides, was the son of a shepherd who married the daughter of one Bábak- hence the name. He was co- temporary with Commodus. jjarzák (pl. of ÿj, rizķ) possessions, riches. arzani dashtan, to ارزانی داشتن give, bestow. járzú, wish, desire. arzidan, to be worth. To suit. ارژ است ( 5 ) Karjang, the house of the painter and impostor Mání. warslán, a lion. .arslan, ارسلان The name of several kings of Persia of the Seljuk dynasty. ars, the earth, soil, land. arzihi, his (God's) earth, 9 arkán (pl. of) pillars. اژدرها or jazdarhá or ajdarhá, a large snake, a serpent. A dragon. ވ آزردن ázurdan, to vex. πþjĩ ázarm jú, warlike. (But in Ch. IV, St. 5, meek, mild) jaz kih, from whom. .aamadan, to try آزمودن أزوي .ar vad or wai, from him از وي | arkan-i-daulat, pillars ارکان دولت az har dari, of every از هر دري of the state, i.e. ministers. áramidan, to repose. arrah, a saw. kind, or description. On all topics. From a chapter or subject. Tári, thou mayest bring, 2 p. asá (root) he sinned, did evil. sin. aor. of. jí áz, avarice. jaz, from. .azad, free آزاد .asan, easy آسان ŵĩ ásáyish, tranquillity, ease. ❤ asbáb (pl. of) causes. Goods, chattels, furniture. .asp, a horse اسپ azad shadan, to be آزاد شدن 9 Justád, a teacher, master. liberated, to be free. آزادگان بهر ; ázád kardan, to free. Bolí ázádagán, the free from worldly cares, the religious. jlazán, thence, on that account. lazánjá, because. Tázár, vexation, grief, trouble. jaz bahr, for the sake of. laμejl az bahr-i khudá, for the sake of God. -ar pai dar ama از پاي در آمدن از حم dan, to fall into distress. plj izdiḥám (VIII of ;) crowd, throng, concourse. ,astan آستان ,astanah آستانه threshold. istaḥyaytu (root ~~) I am ashamed. slight, disesteem. (x خف) (istikhfif ( of استخفاف istikhlas of استخلاص liberating. (x dá) ustukhwán, a bone. Stone of fruit. astar, a mule. mebl istiṭáāt, power, possi- bility. است ( 6 ) اصل rowing. capa (عد isti dad (x of استعداد .asudan, to rest آسودن | import ظهر istighar x of استظهار `ing aid. .asiya sang, a mill-stone آسیاسنگ bor عور istiarat x of استعارة Luī ásiyá, a mill. ásib, trouble, injury, ca- lamity. asir, prisoner, captive. Saséré, ishárat (Iv of) a sign. Láshámidan, slushāhidu, I behold. city, genius, skill, aptitude. (x ic) ask- .asiri, captivity اسيري غفر istighfar of استغفار ing forgiveness. pardon of God. W .ashamedan, to drink آشامیدن astaghfir allah, I ask استغفر الله ވ ) .ashtur, a camel اشتر curiosity قصو istiksa (x of استقصاء ishtihá (VIII of) ap- petite, desire. asharr, worse, most wicked. .poems شعر ashar pl. of اشعار éáshuftan, to disturb, to be confounded. strict investigation. going قبل istikbal (x of استقبال to meet. istikrár (x of) confirma- tion, settlement. (x .astin, sleeve آستین ,thieves (شقي ashkiya (ple of اشقیا انس) istinis x of استيناس familiarity, intimacy, sympathy. gül ustuwár, firm, strong. Faithful, true. asrári, my secrets. isráf (IV of …) extra- vagance. ↓ asåa, I endeavour. ¿K… & Iskandariyah, in Egypt. criminals. K✰ áshkárá, evident, manifest. Līáshná, a friend, acquaintance. ➡áshúb, terror, confusion. Láshyán, a nest. ❤ aṣḥáb (pl. of —ak) masters, companions. صاحب ashab اصحاب اصحاب Alexandria~ aṣháb-i kuhf, lords Iskandar-i-Rúmí, Alexander the Great. of the cave, the seven sleepers. Istakhar, the ancient name اصطخر ,Iskandar - - Rumi اسكندر رومي اسلام pllw! islám (IV of pl) the true faith, Islamism, orthodoxy. lawĨ ásmán, heaven. ¿lī ásmání, heavenly. of Persepolis, capital of Persia, during the three first dynasties. Jaşl, root, origin, principle, lineage, race. ´aşlan, not at all, by no means. اصن ( 7 ) افت işna, do thou. Jolagall, that I lose. عمره ވ .arabe, an Arab اعرابي Inc Jaṭála 'lláh umraha, may God lengthen his life. 2 R aðrábí, hich a xử (pl. of gec) limbs. اعلي и a zam, greater, greatest. a la, most high, supreme. Ɩbꞌ aṭibbá (pl. of ——b) phylli lám (IV of ple) informa- sicians. tion, announcing. ,works (عمل amil pl. of اعمال , quarters طرف atraf (pl. of اطراف directions. Jlib atfál (pl. of Jib) infants. εULI ittila (VIII of b) investi gation, information. .atlas, satin اطلس εlab! aṭmå (pl. of ab) desires. Molel iådat | (IV of ) repe- tition, revisal. mál actions. lac i malú, perform ye. (The final is not pronounced, being و merely added to show that the is not a conjunction.) ¿‚ aūzu, I take refuge. what a yán (pl. of) eyes. Nobles. اعیان | عود اعادت aadahe اعاده -ayan-i hazrat, no اعیان حضرت manu عتق ita iv of اعتاق ták (IV c) mission, liberation. bles of the court. Janeli tidál, equity, moderation. ágház, beginning. itadulat, may she makeaghlab, most likely. straight. Ughlamish, a king of المش itirág (VIII of ~) op- position, objection, resistance. itiráf (VIII of) con- fession, avowal. släc itikád (VIII) belief, confidence. slac i timád (VIII of c) trust, reliance. lac a dá (pl. of,c) foes. S olacl a dáyihi, upon his foes. éll íráz (Iv of éj) turning away the face. Declining, refusal. ___\a ráƒ, purgatory. Turkestán, who reigned towards the year 656 of the Hijra. He was son of Jingíz Khán. Tághosh, an embrace. The bosom. laghyár (pl. of) others. Strangers, rivals. 9 “Šī áƒák (pl. of ) quarters of the world. Horizons. انون afanin (plural of أفانين branches. áfat, calamity. Táftáb, the sun. F افت الار ( 8 ) . „Kosĺ uftádagán, the fallen, the | اُفتادگان unfortunate. ވ luftádan, to fall. .aftan, falling افتان iftikhar (VIII of) glory, boast. extol. afrákhtan, to exalt, to afrúkhtan, to set on fire, to kindle. afrin, creating. In composi- akárib (pl. of —¿ë) kins- men, relations. akálim (pl. of climates, regions. Jikbál (IV of J) felicity. lajļš ikbálhumá, the good for- tune of them both. imitate. iktida kardan, to اقتدا کردن ikdam namadan, to اقدام نمودن .arab nearer, nearest قرب و جهان آفرین tion the Creator, as W approach. Jakall, smallest, least. اکابر iklim, region, climate. akábir (pl. of) the rich, nobles. ikrám, respect, observance. akun, I am. ;. Creator of the world. Táfrínish, the creation. , afzúdan, to increase. i dil…il afsánah, a charm, a fiction. afsurdan, to wither, to flag. lŵš) ifshá (IV of j) divulging. lafshandan, to scatter. j afzaltar, better, more ex- cellent. ♫agar, if. .aknn, now اكنون .agahi, information آگاهی اگر .agarchih, although اگر چه iftar kardan, to break افطار کردن agandan, to fill, to cram. a fast. ↓afa, a snake, a viper. afghán, lamentation, alas! Kil iƒká (acc. of Kil) falsehood. Kilifká Cullit iflás (IV of us) penury, want. * afwáh (pl. of 5) mouths, rumour. 9 Jal, the. (Arabic article) Ji ál, family, race. alá, holla! ho! illá (for) except, unless. Lëÿ al-atkiyá (pl. of) the pious. W jafuz, that I might get, 1 p. illá-tabadú, do not worship. sin. aor. from j. al-árz, the earth. الاغ (9) المع الخروج .al-khuraj, egress الخروج with اغنية al-aghani (pl. of الاغاني al - Kharij kabla قبل الولوج 9 the article) songs. ~ al-umam (pl. of ス) nations, sects. 'l-wúlúj, provide for egress be- fore you enter. al-abrár, the holy, the pious. al-khatib, the preacher. lal-insán, man. Wal-bán, the tamarisk-tree. ☺ al-báhirat, the resplen- dent. al-bazr, the seed. al-bain, the desert. ☺. Ļil iltijá burdan, to seek refuge. İş at-tajalli, the light, revela- ي tion. لفت altifat (VIII of التفات courtesy, respect. at-takwim, correcting. at-tamr, the date. at-taufik, the grace, the aid. al-latź, which. (Rel.pron.fem. الذي of al-jarr, dragging down. Mark- ing a letter with kasra. (This word is used as a pun in Story 17, ch. 5.) beloved one. ↓ الد. ad-dárain, the two worlds. ad-dują, darkness. ad-daulat, wealth. Jaz-zill, abjectness, distress. ar-risk, daily subsistence, stipend. ar-rafã, the short vowel ’(u) at the end of a word. Also, elevating. jilzám (Iv of) convincing, compelling. Jaz-zulál, the pure water. Lalash shát, the sheep. „ûlash-shakúr, the thankful, grateful. bash-shaiṭán, the devil, the proud or stubborn one. العجم ވ alṭრ(pl. of) benefits. || al-ådáwat, enmity. al-ajam, Persia. ➡ꞌ al-årab, the Arab. _al-ḥabib, the friend, the al-usr, the difficulty. al-ḥama, the dove. al-hamd, the praise. dal-hamdu’lilláh, the praise be to God. al-khabiṣát, the impure. al-üla, lofty things. || al-ûmr,Omar, a proper name. ވ (عنقود al-anakid pl of العناقيد clusters of grapes. el al-is (pl. of ) yellow camels. b الغ ( 10 ) الن al-mabraz, a privy. al-ghurabá (pl. of) the poor. al-gharib, the poor. w of. al-muta addt, the injurer المتعدي -al-muhsinin, the gener المحسنين - غاشية al-ghawasht pl. of الغواشي coverings, burthens. bal-ghais, rage, ire. اُلفت ment. alif bá tá, the alphabet. ulfat, friendship, attach- Jal-fukará (pl. of) the poor. al-fakr, poverty. al-fakir, the mendicant. ous. wo al-muddar, the adversary. lm|| al-muståán, the assistant, the helper. (مسلم al-muslimin (pl. of المسلمين the faithful, the Muhammadans. al-mashriķain, the East and the West. (dual of 3) (مطعم al-mataim pl. of المطاعم al-kahirat, the victorious القاهرت al-kadr, reputation, dignity. Fate. al-kiṣṣah, upon the whole, to sum up. ❤l al-kitáb, the book. meats, eatables. الملة al-mikdár, the quantity. al-millat, religion, creed. A nation. I al-mulik, the king. (ماشية al-mawishi (pl. of المواشي | al-karim, the beneficent, the الكريم pilot merciful. al-kils, quick-lime mixed with sand to form a plaster. al-kamry, the armed, the strong or bold man. Lalmás, a diamond. the quadrupeds, especially camels, sheep, etc. al-mújår, the afflicted. al-maula, the king. God. № al-muayyad, the aided. alam yarahd, did he not الم يرها (مثناة al-masant (pl of المثاني songs. The double chord of a lute. (In Ch. III., St. 27, حسن المثاني see her? an-nár, the fire. Hell. will an-nás, men, mankind. excellent in song). المكتب an-náshirát, the winds. al-mikabb, that looks on the ground. an-nasr, victory. الم أعهد a lam a had, did not I an-năim, delights, benefits, bargain? mell favours. الن آن ( 11 ) Jall an-nami, the ant: the lion-Jamṣál (pl. of J) equals, ant is meant. الوان resemblances. Fables. alwán (pl. of) colours. Támadan, to come. Sorts. al-widá, farewell. ☺ī álúdan, to defile, to pollute. al-wulúj, entering. Alwand, name of a high mountain in Hamadán, eighty leagues from Isfahán. amrad, beardless and hand- some. imroz, to-day. imshab, to-night. ámekhtan, to mix. sa imzai, transmitting, des- patching. al-wahháb, the Giver (an imẫn-i-naṣr, gazing, امعان نظر الوهاب علي epithet of God.) ila, to, as far as. directing the vision: the nomi- native to at page 19 of the "Preface," but two мss. and Kimkán (IV. of) possi- bility. دیدم the French Edition read ila man, towards him who. ¿alláh, God. : J' the, and اله ال a god. allah taala, God most الله تعالي .allahum, O God اللهم High. ilahi, divine. ilaik, towards thee. ♫ilaikum, ilaikum, to you. اما alim, painful, excruciating. ilaihi, unto him. Lol ammá, but. imlá, a filling up. amlák (pl. of) goods, property. gói ámin, protect thou. ‚ ámúkhtan, to learn. „ umúr (pl. of¸¹) affairs. ވ umid, hope. اُميدوار gal umid-wár, hopeful. An aspirant. ¿lī ámáj, a butt,mark for archers. amír, a commander, governor, Limám, a leader, priest. آمان ullamán, safety, security. ummat, religion, sect. .amut, I die امت 2 εl! imtina (VIII of ₹) pro- hibition. lord. amir-i-kabír, a great lord. lán, that, he. lan, this. lin, if. inna, truly. انا انگ ( 12 ) ›˜¡l iná-a, a vase. inábat, repentance. W jll andázah, quantity, measure. Symmetry. .andim, the body اندام ,inn ankar al-aswat أن انكر الاصوات of a truth, the most frightful of sounds. UT ánán, they. Kiliánánkih, they who. inn al-ghuşún, of a truth, the branches. ambár, magazines. jambáz, a partner in trade. ambází, partnership. ambán, soft skins of goats. blul imbisát (VII of b) glad- ness, recreation, mirth. انبيا lambúh, a concourse, a mob. andar, ,andaran اندرون within. landak (adj.) little. Sandaki (sub.) a little. andúkhtan, to acquire. , andúh, grief. .andeshnak, anxious اندیشناک Landeshah, doubt, anxiety. ŵandeshidan, to consider, to reflect. Tánrá, to that one, to him. انس uns, society, familiarity. Habit. \~\ ambiyá (pl. of) prophets.ánast, is that. anta, thou. Cintasabta, thou art re- lated. linṣáƒ, justice. (adv.) Forth- with. (vide ch. VII., st. 12) lel anfás (pl. of) spirits. (anfusakum (concerning انفسكم expect نظر intizar VIII of انتظار ing, waiting. (نقم intikam (VIII of انتقام your spirits. ven-innaka, certainly thou. Klinkár (Iv of) denial. Kangáridan, to compute, suppose. .ankas, that person آنکس ,anjamidan, to finish انجامیدن geance. anjám, end, event. accomplish. sembly. Banquet. Tánchih, whatever. ,angoshtan انگاشتن anjuman, a company, as انجمن angusht, finger. .angushtart, a ring انگشتری an gum kardah آن گم کرده فرزند Jinjil, the Gospel. andákhtan, to throw, hurl. farzand, that one who had lost his son, i.e. Jacob. (page 60) انگ ایا ( 13 ) angur, a grape. Tángah, then. angekhtan, to excite. →Ĩ ánam, I am he. .in lam, if not إن لم آنم انواع ,all albab, the wise اولی الالباب the intelligent, the prudent. | awwalin (oblique pl. of J,') the first. Kawlaika, .alaika, those اولی ¿¹‚³l anwá* (pl. of ¿) kinds, áwekhtan, to hang, to sorts. catch hold of. Kimbī Şꞌ Anvari, a celebrated Persian ahistagí, slowness, gentle- poet, who died A.H. 597, A.D. ness. 1200. He was patronized by ahistah, slowly. Sultan Sanjár, of the Seljuk family. Tání, such art thou. inni, of a truth I. manís, a comrade, an intimate friend. ú, he. jl, áwáz, voice, a sound. hĨ áwán (pl. of) times, seasons. او باش pated. ¿ë KoĨ áhik-i taftah, quick- lime. Joahl, people, inhabitants. -ali khirad, wise per اهل خرد sons. Jos ahl-i dil, the pious. al-i shanakht, the اهل شناخت intelligent. lés Jol ahl-i șafá, the pure. aubásh, profligate, dissi-ahl-i tarik, devotees. auj, top, summit. Sublimity. اودايه awiddáyihi, on his friends. lawrád (pl. of) leaves. Jai Jo ahl-i fazl, men of excel- lence, the virtuous. allahlahu, worthy of it. Ja ihmál (Iv of as) delay. Portions of the Kurán recited áhan, iron. at different hours. »g cuardan, to bring. sisĩ áhang, design. ahang-i hijaz, setting آهنگ حجاز ,pron. he او : ist, he is اوست subst. verb. out for Mecca. Táhú, a stag, deer. .ahwa, I love اهويل | praises وصف (awsaf pl. of اوصاف .times وقت .awkat pl اوقات Jħawwal, beginning, first. awlatar, nearer, better. sai, O! (interj.) áyát (pl. of ) signs, miracles. Verses of the Kurán. ایا بار ( 14 ) آيادي sobi áyádí (pl. of) hands. Benefits, favours. ↳ bá, with, possessed of. báb, a door. A chapter. bábu 't-taubat, the gate of repentance. ju Iyáz, name of a favourite of Sultán Maḥmúd. انا ♫Ụ¹ ayyám (pl. of ¿….) days, times, seasons. bákhtan, to lose. áyat, a verse of the Kurán. bád, the wind. Also, may it A miracle. بودن be. (from kúliṣár (IV of ³) presenting, bádám, an almond. offering. (Iv badshah, more commonly بادشاه bridging و جز jaz iv of ايجاز compendium. a bád-pá, fleet. written pádsháh, a king. ☺☺Ĩ áyadat, may come to thee, ♫ bád-gird, a whirlwind. • ↳ bád-i mukhálif, an ad- verse wind. will be to thee. Táyadash, may come to him, will be to him. .irid, God ايزد listádan, to stand. Llishán, they, them. aikih, alas! that. ) la imán (IV of faith, belief. iman, safe, free, void of care. .in, this این linán (pl. of) these. Kinak, behold. ɖɔļ bádiyah, a desert. bár, a load. Fruit. A time. .baran, rain باران bár bar, beast of burthen. bár bardár, a bearer of burthens. la↳ bár-i khudá, Great God! bár-i kháṭir, distress or load of mind. ›ɩ bárgáh, a court, a palace. bárah, twelve. ☺ aywán or íwán, hall, court, bárhá (pl. of,!) times. palace. Táyinah-dár, the mirror- holder an attendant on the great in the East. of mirror-holder. .bari, once باري باريتعالي | bár-í taẪla, most high God. sla áyinah-dárí, the office bárídan, to rain. ↓ bárík, fine, thin. باز بام ( 15 ) Jb bátil, vain, futile. jų báz, again. j bázár, a market-place, a street báțin, interior, hidden. with shops. baz amadan, to come باز آمدن back. … jḥ báz áwardan, to bring back. wj báz pas, restitution. ☺☺ jụ báz kharidan, to buy خریدن back, to redeem. ¿ụ bágh, a garden. c bátiní, my interior. baghbán, a gardener. بافنده است bafindast for بافندست is a weaver. baki, remaining. ↳ bák, fear. ☺ulu jụ báz dádan, to give back, bá-kih, with whom. to return. lj باز داشتن bálá, above, high. báz dáshtan, to keep b'il-banán, with the tips of back, to withhold. the fingers. Aų wood. „j j bázargán, a trader, a mer- b'il-khashab, with dry chant. ☺j jụ báz zadan, to strike again. j báz kardan, to open. a jụ báz kashidan, to draw back. Jų biʼr-raḥil, in suffering us to depart. bálish, a pillow. ,bish shajaral-akhzar الشجر الاخضر baz gardanidan, to بازگردانیدن turn back (act.) on the green tree. ↓↓ báligh, adult. sj báz gardidan, to return. b'illaghw, at the blunder jų bázú, the arm. or inconsiderate act or speech. U bj bázúán (pl. of,j) the arm. D'il-malám, by reprehen- بازوان sj bází, play. sion. ✅j bázíchah, play, sport. (dim. b'il-wara, in the creation. بازي) of ļ básik, tall (palm tree). bi alwiyat, with the stan- dards. A básh, be thou, stay, have a b'illáh, by God, with God. patience. بودن) bálin, a pillow, cushion. báshad, it may be. (from bám, the terrace or flat roof of a house. · - ( 16 ) بدا ,bamdad بامداد ,bamdadan بامدادان at morn. Jú bámanash, between me and him. s báng, cry, clamour. Call to prayer from the minaret. to call to prayer. sil bảng-i subh, the morn- da bi jamálihi, by his beauty. bachah, an infant, the young of an animal. bahs, controversy. بحث کردن pute. baḥs kardan, to dis- ba huzur, into the presence. ánkih, .bahr, the sea بحر ,bang bardashtan بانگ برداشتن ba hukm-i ankh, in بحکم آنکه -bahil kardan, to ab بحل کردن -bang-i namaz, sum بانگ نماز で ​ing summons to prayer. mons to prayer. bá wujud, with the exist- ence of, through. P. báwar kardan, to believe. báham, together, along with. baham amadan, to fall باهم آمدن accordance with. solve, to pardon. buḥúrá, rivers. bakht, fortune. bukhti, a camel with two bakhtyár, fortunate. bunches. into a passion. bayad, it must be. bakhsh, share, portion. ببر babar, carry thou. 9 but, an idol. bakhsháyish, favour, for- giveness. batar, for badtar, worse. 9 bakhshish, a gift, gratuity. .bakhshandagi,liberality بخشندگي but-tarash, a maker of بت تراش idols. bajá áwardan, to bring bakhshidan, to bestow, bakhshandah, liberal. pardon. bukhl, avarice, parsimony. bakhil, stingy, niggardly. bakhilí, avarice. № bud, bad. into place, to perform. ba ján, heartily, sincerely. jcí u ba ján ámadan, to be in imminent peril. ,ba jan parwardan بجان پروردن .bad-akhtar, ill-starred بد اختر ba jan ranjidan, to بجان رنجیدن to cherish as one's own life. ján be cut to the heart, to be deeply distressed. ba-dán, know thou. ly badán (pl. of ) bad men. بدا برق ( 17 ) بدانکه ŵ bad ánkih, after that bar ámadan, to emerge, manner. ( badán-kih, 2 per. imperative of wild to know, and that) know thou that. lû bad-andesh, malignant. Badakhshán, a country of central Asia directly north of Cábul, and separated from it by the Hindú Kosh. It is cele- brated for its rubies. ba-dar, out, out of doors. out. ba-dar ámadan, to come ba-dar raftan, to go out. ¿↓ .to be displeased بهم بر آمدن but برانداختن bar andákhtan, to throw down, to defeat. …ƒ bar áwardan, to extract, to gather. out. bar áyad, may or can come barát, for, because. barbuț, a harp or lute. bar pa dashtan, to بر پا داشتن یا raise. pá → bar-at (for) on thee. بر ♬ bar táftan, to twist. bartar, higher. ba-dar kardan, to expel, & p to banish. badrakah, a guide, escort. badast-am, into my hand. bad - farjam, ending بدفرجام badly. Malignant. badan, body. bad-ú, to him. badi, badness, vice. badi, wonderful, rare. bad-in to this. Ja bazl, a gift, liberality. di̟ bazlah, a joke, witticism. bar, upon. barr, dry land, continent. barábar, equal, parallel. jol birádir, a brother. .bar tust, is on thee بر تست burj, a bastion, tower. بوج بر برد bar hakk, true, just. bar khástan, to rise. barkhi, a little. burd, he carried away. bard, cold, chill. bar dáshtan, to raise, to carry off. To sustain. ވ burdan, to bear, carry. i burd-i yamání, striped stuff of Yaman. head. bar sarash, at his or its ** bi-rashshihi, by sprinkling. .barf, snow برف → barf áb, snow-water. .departed (رفت) buraft برفت ,biradir khoondage برادر خواندگي profession of brotherly affection. bark, lightning. C : برق بسر ( 18 ) bar karár, firm, fixed. barakát (pl. of 5) blessings. کشیدن barakat, a blessing. بر bar kashidan, to extract. ♬ bar kandan, to eradicate. birkah, the bason of a fountain. barham zadan, to strike together. i برهنگي barahnagi, Nakedness. di barahnah, naked. برهنه bari, free, innocent. Careless. (v. page 119) bari dáshtan,to exempt. biryan sakhtan, to بریان ساختن .barg, a leaf برگ bar gardidan, to turn برگردیدن away from. bar giriftan, to turn aside. To relinquish. :) bar gashtan (neut.) to turn. -bar gumúshtan, to de برگماشتن pute. • bar má, on us. آید bar mi ayad, it comes برمي out, it rises. barinj, rice. ♫♬ bar na-dáram, I will not lift up. برنگرفتم برو bar na-giriftam, I did not lift up. bar naiyáram, I will not bring out. happen, to fail. barú (for) on it. burút, whiskers, mustachios. fry. buridan, to cut. bazáz, a linen-draper. jj Buzurj-mihr, the prime minister of Núshírván, king of Persia. buzurg, great, venerable. buzurgán, ancestors. Great men, superiors. buzurgwári, greatness, excellence. jbuzurgi, greatness. Adult- ness. *j; bazah, a sin, a crime. bas, enough. Lubasá, many a one. blu basát, wide plain, extensive surface. Also, bisát, a bed, carpet, anything spread. ju bistar, a bed. .garden بوستان bustan بستان ad می بستم (bastami (for بستمي basar imadan, to excel بسر آمدن bar naiamadan, not to بر نیامدن Sig barúmand, fertile. birún, without. barah or barrah, a lamb. burhán,demonstration, proof. been ready. bastan, to shut, bind, in anything. بسر بكم ( 19 ) ,bitalatini ud-duja بطلعته الدجيل | basar bardan, to finish بسر بردن w basar shudan, to be finished. bu bast, open. by brightness, the gloom. batn, the belly. Jbatúl, by length. pubism (contr. for) in the buti-a, slowness, hesitation. name of. بسي de båd, after. basi, sufficient, many a one. bud, distance. bisyár, much, many. bisyárí, abundance. bu basit, surface, superficial. Simple (i.e. opposite to com- pound). basim, affable. bishárat, joyful tidings. bashar, men, mortals. basharat, the skin, the outer cuticle. The outside. bashariyat, human nature. है ¿laş başáliḥ, as virtuous. .basi, some بعضي بعلبك le Balbuk (Heliopolis) in Syria. biaun, by the aid of. e baid, distant. Jae Baghdad, Baghdád, a city on the eastern side of the Tigris, capital of Babylonian Irák, built A. H. 762 by the Khalifah Almansúr. Je baghl, arm-pit. baghi, rebellion. Başrah, city of Basrah in baghair, without, except. the Persian Gulf. lë baká, duration, permanence. baladr-i lagtx بقدر لذيذ العيش -bisaat, capital or stock-in بضاعت trade. bizáât, ↳ bat, a goose or duck. baṭáhirin, (: insep. prep. act. signifying “in,” and part. "being clean") clean, (vide Chapter III., Tale 21, الكِلْسِ لَيْسَ بِطَاهِرٍ Jb baṭṭál, idle, vain, false. baṭálat, vanity, idleness. Jüb baṭsh, power, authority, severity. .. laziz al dish, by the degree of the sweetness of pleasure. bakat, a region, dwelling place. bakalbí, of my heart. bakiyat, remainder, residue. use. بكذاب bakiyati, some remains. K bakár ámadan, to be of Buktásh, a famous athlete. bukazáb, as a liar. A bikamálihi, by his beauty. بكم ( 20 ) بور bimaniyati, according to my desire. bukm, dumb. baguftá, he said. bagú, say thou. بن bal, but. balá, calamity. bilád (pl. of s) cities. بلاغت balaghat, Puberty. Ja bulbul, a nightingale. bulbulá, O! nightingale. bin (for) son of. bun, bottom, root. biná, edifice, fabric. banábar, because, by reason of. eloquence.banát (pl. of) daughters. Balkh, a city of ancient Bactria, not far from the Oxus. buldán (pl. of sa) cities. baldat, a city. balagh, consummation. ballagh, give thou. balkih, moreover. Albuland, high. whiwhy banát-i nabát, daugh- ters of grass, i.e. tender herbage. biná gosh, the cavity of the ear. بنحوي binaḥwi, with the reader of syntax. band, hope,imagination. Trick, sleight, artifice. order into confinement. band farmadan, to بند فرمودن بنده bandagan (pl of بندگان servants. .bandagi, service بندگي sal bulandi, height. bulúr, chrystal. bulúgh, adult. Mature. .bali, yes بلي baliyat, misfortune. balaitu, I am captivated. baligh, great, vast. Eloquent. bamá tala, for the sake of those sayings. bandan, to bind. bandah, a slave, a servant. بندي) bandiyan (ple of بندیان prisoners. بني آدم bani ádam (: bani, obl. pl. of sons, and ♫ĩ Adam) Men. bunyád, foundation. ibamáfihi, of whatever thing bú, smell, perfume. is in it. bawwáb, a doorkeeper, a Ja bamisl, like. porter. Lenun bamismåa, in my ear. U búdan, to be. biman, with whom. ! búriyá, a mat. بور ( 21 ) بیج ,baham بهم ,baham dar بهم در .bahin, best بهین ó̟é̟ búriyá-báƒ, a maker of mats. ستان smell, and و bustan بوستان place) a flower garden. (lit. a place of perfume). .basah dadan, to kiss بوسه دادن بوسیدن w! búsidan, to kiss. To rot. valög ö bú kalamún, flowers of various hues. The chameleon. together. bi, without. biyábán, desert. wa biyábán-i kuds, the desert of Jerusalem. bayáz, a note-book. بي اعتبار bí-i tibár, without esti- .be insaft injustice بي انصافي mation. bí bi Senseless. búm, an owl. S búi, an odour. .be basr, without sight بي بصر bidan, to scent, to dif بوئیدن vain. fuse perfume. bah, better, preferable. بي بهره & bih, a quince. &bihi, through him. bahá, price, value. JW bahár, the spring. baharán (pl. of) springs. bí-bahrah, unprofitable, bait, a distich. A house. of finance, the treasury. بيتحاشي bait-ulmál, the chamber bi taḥásha, without ceremony. -ba tadbir, without de بي تدبیر بہیمت baharim pl. of بهائم my liberation, imprudent. من baitam for بیتم بيت beasts. bahtar, better. bahjat, beauty. Gladness. distich. ♫ Bahrám, a name of several bi-tamiz, without discern- Persian kings. ment. -bi-toshah, without pro بي توشه Bahram Gir, sixth of بهرام گور | that name, a king of Persia, of the dynasty of the Sassanides, surnamed “Gúr” from his fond- ness for chasing the wild ass. bahisht, Paradise. bahishti (adj.) of paradise. visions. baitha (pl. of) verses. bíján kardan, to de- بیجان کردن prive of life. بي جمالي bi jamáli, want of beauty. ( 22 ) بیه & bíchárah, without resource, bai, buying, selling, com helpless. By bícháragán, helpless per- bi izzati, dishonour. sons. merce. ja whë bi kiyás, incomprehensi- Immense. ble. .bichiragh, helplessness بیچارگي ,ba yakbar, all at once بيكبار without and بي ( bi-chan بيجون چون like) peerless. cho sự bí-háşil, unprofitable. بيخ bikh, a root. bi-khabar, without informa- tion. bi khabaránand, they are ignorant. ¿ bígánah, foreign, strange. bi girán, inestimable. si bí gunáh, guiltless. Bailkán, a city in Armenia Major, near the ports of the Caspian Sea. bimár, sick. ✰ bi-khwábí, sleeplessness.bim, dread, fear. bed, a willow. Kûvo → bed‑i mushk, the musk-bi-muḥábá, without re- willow. spect. bídári, vigilance. baidak, a pawn at chess. Sj, bi-rozí, unaided by for- بي روزي bain, between. bín (imp. of ) behold. tune. birún, out, outside. bais, miserable. bist, twenty. بي pá, .bi-nawat, indigency بينوايي | bi sar ops without head بی سروپا bíná, seeing, possessed of vision. bí-nazir, peerless. bí-nawa, without food, indi- gent. or foot, wretched. JJ bish, greater, exceeding. بيني baini, between me. bini, thou shalt see. Also bishtar, comp. of the above. (subst.) the nose. A bishah, a desert. bain yadihi, in his mind. La baizah, an egg. baitár, a horse-doctor. öbbi tákati, weakness, want bihudah, absurd, vain, بیهوده | بطاقتي of power to support anything. bi-wafai, faithlessness, in- gratitude. foolish. یاد يرس ( 23 ) پ pádásh, retribution. a pádshah, a king. pár, over, across. Párs, Persia. پار Ja páy-mál, trodden under foot. Ruined. Vile. sa payandah, firm, perpetual, permanent. páyah, rank, dignity. Step, promotion. ↓ pársá, abstemious. A devotee, pukhtan, to cook. an ascetic. .Parsi, Persian پارسي past. párínah, ancient. Elapsed, , pás, a watch, guard, defence. Regard, consideration. blá uwỤ pás-i kháṭir, for the sake of. !↓ pásbán, a watchman. A ☺ļu shepherd. pák, pure. j pákbáz, sporting harmlessly. An honourable lover. imagine, to entertain an idea. To parágandah, scattered. Distressed. Ruined. پراگنده پر pur, full. ✈ partau, a ray, light. jipur ḥazar, full of caution. purkhásh, battle, conflict. pardákhtan, to quit, abandon. To execute. pardah, a curtain. A musical key or mode. 8 pardah dár, a chamberlain. ☺ ☺ų pák burdan (lit.) to pardah-i-bíní, the carti- carry clean off. „ pákrau, upright in conduct. -pak sakchtan, to con پاک سوختن sume utterly. *;. pákízah, pure, chaste. * pákizah rau, innocent. pálhang, a bridle, halter. pánzdah, fifteen. b páyán, the end, extremity. … páy-posh, a shoe. la páy-dár, firm, enduring. lage that separates the nostrils. lc 85, pardah-i åshák (lit.) the melody of lovers. A musical mode. (: pardah, a key in music, and ÿle (pl. of e) a lover.) pardah-i haft پرده هفت رنگ rang, veil of seven colours. Worldly vanities. pardahi alhan, the پرده الحان musical scale. (: pardah, a key in music, and st (pl. of a strain, a note.) الحسن ,parastar پرستار .pay-gah, dignity. Ofice پایگاه a worship- Step. .parastandah, per پرستنده پرس پنج ( 24 ) 15 pali pursandam, they might ask me. pistah, a pistachio nut. پسر pisar, a son. pursidamash, I asked پرسیدمش ,pasandan پسندن to ap- him. daw pursídan, to ask. parniyán, a kind of fine painted Chinese silk; also, gar- ments of the same. ,pasandidan پسندیدن پسیج prove. pasij, ready. Provisions for a journey. him pasíniyán, the moderns. pusht, the back. parwá, care, anxiety. Pusht didan to turn پشت دادن گاو پرواري .parodiri, fatted پرواری back, to fly. a fatted ox. ¿½ parwánah, a moth. a pushtah, a bundle, a load. „Š, parwarđagár, the Deity pushti, aid, help. (as nourishing all). pû pushtibán, supporter. …“, parwardan, to rear, foster, pashm, wool. reared. ŵ pashah, a gnat. parwardah, nourished, pashiz, any small piece of support. ›Ñ…, parwarindah, a cherisher. پروین Parwin, the Pleiades. jparhiz, parhiz, abstinent, temperate. money. pashímán, penitent. ¿ pashímání, penitence. palang, a tiger. .palang, پلنگ -palang-afgan, tiger پلنگ افگن parhiz kardan, to ab پرهیز کردن (pl. killing. stain. پلنگ palangin pl of پلنگان ,part-paikar, fairy-faced پری پیکر beautiful. parishán, dispersed, con- founded. Afflicted, sad. pajmurdan, to fade, to wither. pajmurdah, withered. pas, behind, after, then. tigers. il palangi, tiger-like. palid, filthy, impure, defiled. panáh, protection. A pumbah, cotton. ja pumbah doz, a carder of cotton. www pasat (: behind, and for pron. 2 per.) behind ¿ panj, five. thee. .panjah, fifty پنجاه پیج پیل ( 25 ) panjum, the fifth. panjah, the claw. pand, advice. paidá, produced, created. pir, old. pírástan, to adorn. پیرامون piraman, and پیرامن pandar, conceit, pindar, imp پندار .think thou پنداشتن of pírámún, environs, round about. pindáshtan, to think, con- The skirt of a garment. sider. píránah, like an old man. .pinhan, hidden پنهان píráhan, a loose vest. پنهان شدن ☺☺☺ ☺☺ pinhán shudan, to be pír-i tarikat, a spiritual concealed. panir, cheese. guide. .piraz, victory (فیروز (for) پیروز w púst, skin, rind. coat upon coat. jw, pústín, a fur cloak, a dress of skins. Spiri, old age. ¿lû pishání, the forehead. .pish, before, in front of پیش ,pist bar pist پوست بر پوست پیش) pishtar (comp. of پیشتر پیش) گرفتن pish gir (imp of پیش گیر j, pústín dúzí, the busi- before. û ness of one who makes garments pishrau, a leader. of skins, a furrier. púshidan, to cover, hide. púlád, steel. , púidan, to run. pahlú, the side under the short ribs. take, select. A píshah, a business, trade. pishah war, an artificer. pishin, primitive, preceding. ŵ pishiniyán, the ancients. pai, the heel. After, in pur-, paigham, a message. suit of. pai-á-pai, step by step, suc- cessively. piyádah, on foot. jpiyáz, an onion. payám, news, a message. pích, a turn, twist. wy píchánídan, to twist. e paighambar, a messenger, a prophet. paik, a courier. Kpaikár, battle, conflict. K paikán, a javelin, a dart. pil, an elephant. y pilán (pl. of JJ elephants.) pilbán, elephant-keeper. d پیل تبس ( 26 ) piltan (lit. with a body like an elephant) gigantic. pilawar, a pedlar. paimán, a promise, treaty. نه ¿l, paimánah, a measure either tárak, the top, crown of the head. tárikh, date, day of the month. .tarika, تاريكي táríki, darkness. tázah, fresh. for wet or dry goods. paiambar, messenger, pro- Tázi, Arabian, the Arabic phet. language. yü paiwastan, to join, unite. ∞ļjű táziyánah, a scourge, a lash. paiwand, kindred, relation. Conjunction, joint. tázidan, to run. ´ll تاسفا taassufan, of grief. tá, until, in order that. ➡ táb, heat, warmth, lustre. Power. tábán, lustrous, shining. tábistán, the summer. tábdár, bright. i taassuf (v of) grieving. táftan, to shine. To spin, to twist. To turn away the face. ták, a vine. Stá kai, how long? tion. tálif (11 of) compila- Lottaammul (v of) reflec- tion. Tátár, the Tartars, Tartary. táwán, a mulct, fine. تاثیر táşir (11 of) impression, تاویل táwil (11 of J) explanation, influencing. interpretation. ¿ táj, a crown. stá wai (for) until he. tájdár, wearing a crown. ♬ tájir, a merchant. tá chand, how far? tá-yid (11 of ) aid. tabár, (P) family, tribe. stabah, ruin, destruction. tákhtan, to attack, rush tabdil (11 of J) change, upon. To gallop, to walk fast. tákhir, delay, obstacle. tádib, erudition, instruc- tion. Chastisement. تبدیل alteration. S tabarruk (v of S) felicita- tion, benediction. Abundance, plenty. ¿h táráj, plunder, devastation. tabassum (v of) smiling. تبسم تبه ترس (27 ( 27 ) tabah (for tabáh) ruin. taḥayyur (v of) amaze- ment. .takht, a throne تخت کلاه تتري Tatari, Tartary تتري kuláh-i tatari, a Tartar cap worn by persons of distinction. & tatimmah, appendix, supple- ment. tijárat, traffic. تخليص تخم takhlis (11 of) release. tukhm, seed. tadáruk (VI of ) pre- caution, preparation. tajásur (v1 of) bold- tadbir (11 of) deliberation. ness, intrepidity. →→tajrabat, experience, proof, trial. W Ş№ tadrí (2 p. sin. fut. R. Su he understood) thou shalt know. tazhib (11 of) gilding. — _utajassus (v of m) search, tar, wet, moist, fresh, green. inquiry. tajannab kardan, to تجنب کردن refrain, desist. ing. Also a particle which added to an adjective forms the compara- tive degree. taḥzir, threatening, caution turá, thee, to thee. j tarázú, a balance. (11 (: .p. sin. fut. R 2 ترا ( tarin تراني manumis حر (tahrir of تحرير راي sion. Writing correctly. &taḥrimah, rendering vener- able or sacred. she saw, and aff. pr. 1 p. sin., me) thou shalt see me. ☺ turbat, a grave, a sepulchre. taḥsin (11 of) com- تربیت ÿ tarbiyat (11 of 5) disci- (ربي mendation. taḥsin kardan, to tahsin kardan, to تحسین کردن applaud. tion, gain. pline, education. ment. tartib (11 of —) arrange- Ju taḥşil (11 of J) collec- tartil (11 of 5) reciting i tuhfah, a present, a rarity. tahkik (11 of) investi- gation. with a clear voice. taraḥḥum (v of) com- miserating. W 555 taraddud (v of 5) irresolu- tion, hesitation. ruling. taḥakkam, commanding, taḥammul, patience, endu- rance. to fear an ترسیدن ( tarsa ترسا infidel. tarsidan, to fear. ترش ( 28 ) تطي Sėû ķabúli, lime approbation. -tashrif kabul, sub تشریف قبولي | turgh, sour. Austere, rough ترش tursh-rú, of sour aspect. Štarakki (v of) promo- tion, improvement. S Turk, a Turk. Stark-i adab, a rudeness, an abandonment of due respect. Turkistán, Transoxiania. Stark kardan, to quit, forsake. tarikat, bequest, legacy. ¿ turunj, a citron. نج ~~ tarannum (v of) singing, modulation. tiryák, treacle of Baghdad, esteemed an antidote against poison. tarah, green, pot-herb. تشرك tashraka (2 p. sin. fut. R. he shared) that thou participate. .thirsty تشنگان .tishnan pl تشنه tress. (pl. (P) tashwir, anguish, dis- ûtashwish (11 of not in use) confusion, alarm. تصنیف) tasanif (ple of تصانیف literary compositions, books. A taşdik (11 of ) verify- ing, attesting. W W taṣarruf (v of ~) pro- fession, use. taşannu (v of) artifice, speciousness, display. تصنع not in صنف tasnif I of تصنیف & turid bihi (: 2 p. sin. fut. R. and insep. pre. in, with, by, pr. aff. 3 per. sin., it) which thou desirest. S tazdad, that may increase. ← تسبيح use) compiling, publishing. staṣawwur imagine. tasawwur kardan, to İysï taṣawwuf (v of …) con- templation-súfíism. tasbíḥ (11 of a chaplet ☺ of beads, a rosary. tazarrů (v of _~) humbling one's self, submission. olá z tasbiḥ khwán, one who taṭáwul (v1 of ↓↓) oppres- tells his beads. pression, usurpation. ,tatalli ush-shams تطلع الشمس ,delivery سلم taslim II of تسليم (11 plw) consignment. Health, security. Submission. W Ju tasalli (v ofw) consola- tion. tashbih (II of ) com- parison. E rising of the sun. taṭawwuˆ (v of ¿↓) doing a good action gratis. tatibu (2 per. fut. R. he pleased) thou wilt be- stow happiness. تعا ( 29 ) تکا تعاليل taåla (the 3 per. pret., often joined to the name of God, and translated Most High. adjectively) taabbud (v of e) worship- ping God. tafaḥḥus, investigation. tafarruj (v of) recrea- tion. Walking. stafarruj-gáh, a place for recreation. tafrikah, division, discord. tafrikah kardan, to تفرقه کردن arranging عبو tabiyah 11 of تعبيه ☺☺së distribute, to separate. exercising, inserting. ç taåddi (v of‚ª) violence, oppression. تعذيب tafakkud (v of) searching, inquiring diligently. —ʊ tāzib (11 of —à) punish-tafakkur (v of) thinking, ment, torment. تعرض contemplation. ė taārruș (v of £) impedi-tafwiz (11 of 5) con- ment, obstacle. ☺j taziyat (11 of ) con- dolence. W — taâṣṣub (v of —c) par- tiality. Bigotry, obstinacy. Jube tățil (11 of he) delay, rendering useless. fiding. lö takázá, exaction. Aclä takand (VI of a) backward- ness. t uķabbiḥ (2 p. sin. fut. R. he detested) thou detestest. Ä taålluk (v of e) attach takaddus (v of …) holy. ment, dependence. pl tålim (11 of ple) instruction. •ë tânat, reproach. taahhud (v of ) agree- عہد تعهد ment, promise. تغابن W تقرب • takdir (11 of) decree, fate. takarrub (v of →) asso- takrir (11 of) recital, confirmation. ciation. Propinquity. taghábun (VI of) de-ë taksir (11 of) deficiency, frauding one another. fault. taghyír (11 of) alteration,takwa, piety. change. tafákhur (v1 of) boasting. co قوي (takwiyat )of تقویت roboration. .tag, a gallop تگ تفریق tafarik (ple of تفاريق JK takásul (VI of ) neglect, indolence. intervals, divisions. .inquiry فتش taftish 11 of تفتیش تكب تو ( 30 ) *1. takabbur (v of) arrogance, pride. Le taksibuhá (: 2 p. sin. fut. R. he acquired, tamkin, (11 of) power, authority, dignity. tamalluk, (v of “.) flattery, W endearment. and ↳ aff. pr. 3 p. sin., it) thou tamanna, wish, desire. lo mayest acquire it. mony, trouble, inconvenience. takalluf (v of) cere- ĻŠ takallamú, speak ye. takiyah, a pillow. Reliance, dependence. b taláṭum (v1 of buffeting, dashing. deceit. talbis (11 of) fraud, talkh, bitter. talkhi, bitterness. تمنّا j tamúz, a Syrian month (July) tamiz, judgment, discern- ment. tamil, that bends. tan, the body. ¿ī J tan ásání, ease of body. tanáwul, (VI of J) eating and drinking. ,tan parwari, luxury تن پروری talattuf kardan, to تلطف کردن shew kindness. ruin. talaf, consumption, waste, talfik (11 of) collecting, sewing together. تلون talmiz, a scholar, student. talawwun (v of) change- able, versatile. W voluptuousness. tambih (11 of 4) caution, admonition. tund, hasty, violent, impetuous. wy Ja tan-durust, healthy. tanzil (11 of J) revelation, the Kurán. La tansha (3 per. sin. fem. W of L) that shoots aloft. تنعم aor. tanåðum (v of) happiness, enjoyment. tamm, being complete.tunuk, shallow. this book is finished. Lil tamáshá, spectacle, sight. plutamám, complete. tang, narrow, tight. tang-chashm, covetous, insatiable. above) more complete. ¿ tamattu (v of ¿) enjoy- tamámtar, (comp. of the tangi, distress, narrowness, ment. tanhá'í, solitude, retire- تنگ ment. tu, thou. توا ثوا ( 31 ) توابع ¿ï tawábi* (pl. of) fol- lowers, dependents. ¿öö tawázů (v1 of) polite- هور a تواضع ness. تهنئت tahni-at (11 of 's) con- gratulation. tahawwur (v of) fury, boldness. ph tawam, a twin. .tahi, empty تهي Utawána, powerful. tir, an arrow. ümlü tawánistan, to be strong, jlltir andáz, an archer. to be able. .tawangari, opulence توانگري tirah, turbid, obscure. jtiz, sharp. Atishah, an axe. taubah, penitence. ← taubikh (11 of not in use) tigh, a sword. reproach. E tauḥid (11 of №~,) unity. taudi (11 of ¿,) bidding ( ودع adieu, dismissing. Depositing. taurit, the Pentateuch. túshah, provisions. (11 guidance, favour of God. sábit, firm, stable. fixed, ratified. şábit suraiyá, the Pleiades. şughúr (: sarwat, opulence. sabit shudan, to be ثابت شدن .sabit kardan, to ratify ثابت کردن the وفق taufile 1 of توفيق ¿‚ tawakku (v of ¿,) hope. ثغور ) sughra al islam ثغور الاسلام tawakku kardan, to توقف کردن اسلام a strait, and ثغر ple of delay. K tawakkul (v of √,) confi- dence in God. Ja, taukil (11 of 5) committing to custody. tú 'i, thou art. religion of Muhammad) the passes, straits, frontiers of the true faith. şum, after that. sumrah, fruit. تهاون … taháwun (v1 of) — تہذیب gence, sloth. tahzib (11 of) adorn- samin, costly. negli-sum yatifiya, then it quenches. ing, purifying. Lşaná, praise. ☺ë tuhmat, calumny. .sawab, a reward ثواب جا جفت ( 32 ) = ↳ ค همه جا já, a place. as everywhere. ww↳ jásús, a spy, emissary. .jasust, espionage جاسوسي win Jálínús, Galen, the cele- brated physician. ← jámi, a principal mosque where the Khutbah is read. a jámah, a garment. ján, life, soul. uli jánán (pl. of) souls, dear ones. ↳ jánib, side, direction. W jan bahakk جان بحق تسلیم کردن taslim kardan, to surrender the jabr or jabar, restoration, repairing damage, as setting a bone. J. Jabril, the archangel Gabriel. jabal, a mountain. jiblat, nature, constitution. jibilliy, natural, original, innate. jud, bestow thou. Ja jidál (111 of J) strife. Ajarr, repeating. The mark kasrah (-) jarráḥ, a surgeon. ☺ol jiráḥat, a wound. jurm, fault, crime. spirit to the Deity. jaryán, flowing, running. . juz, except جز jan-sitan, seizing the جانستان soul. Mortal. jjazá, reward, retribution. ján-kandan, to dig out jazm, deciding, positive. - the soul, to expire. ján-war, an animal. ¿jání, a single soul. ¿lu, jáwadání, eternity. jazirah, an island. jasárat, daring, presump- tion. jastan, to spring, leap. jisr, a bridge. jasim, majestic. jáwid, immortal, perpetual.justan, to search. › jáh, rank, dignity. sjáhat, thy rank. a jáhadáka, they insist. Jo jáhil (part.) ignorant. Kjái-gah, a place. Ju jibál (pl. of ↓) moun- tains. jabah, a quiver. li jafá, oppression, cruelty. juft, a pair, couple. A fellow. .to marry جفت گرفتن جگر جوش ( 33 ) A son. jigar-band, the bowels. ♣jall, glory, or jalla, he shone in glory (epithet of God). 9 jull, a housing for a horse. Mjallád, an executioner. Jjalál, majesty, glory. jaláliy, the new Persian era, so called from Jalálu'd-dín Málek Sháh, under whose reign, which commenced A.H. 465, the Persian calendar was reformed. Luul julasá (pl. of) com- panions. (A) julnár, from (P), pomegranate flowers. jalis, a companion. Ja jamád, anything not grow- ing, and inanimate as a stock or stone. ucho jamáåt, a meeting, society. Ja jamál, beauty. Jamshid, an ancient king of Persia, being the fourth monarch of the first or Písh- dádyan dynasty. He built Is- takhar or Persepolis, and was dethroned by Zahhák. jama, company. Conjunc- tion. The plural number. semble. jamiyat, collection, re- flection. Á jumlagi, completely. da jumlah, the whole. .jama, all جميع Jun jamil, good, beautiful. jinn, a fairy, a genius. Kui jumbidan, to agitate. jambaika, thy two sides. jang áwardan, to جنگ آوردن make war. in war, veteran. jang azmúdah, tried جنگ آزموده .jangi, warlike جنگي جواب junún, insanity. jau, barley. jawab, an answer. jawan-mardi, manli- I jawán-mard, brave. si جوانمردي ness, courage. jawání, the season of youth. A young man. júd, liberality. jaur, violence, oppression. and جور ( jaur peshan جور پیشه A profession) a tyrant. ja jauz, a nut. jjausak, a lofty edifice, a palace. -jama amadan, to as جمع آمدن .jish, ebullition خوش جمعاند jamand, for جمعند jamåand, they are assembled. * jaushan, a coat of mail. e جوش چگو ( 34 ) 1. júshidan, to boil, to effervesce. ल ثر A jauhar ▲ (; P) a jewel. chábuk, active, expert, jewellers. alert. Jobchádar, a sheet. A veil. ,four چار ( Char-payah چار پایه (جوهري jauhariyan (pl. of جوهریان jú'idan, to seek. F.A javvín, (; ) of barley. jjaház, a ship. and ↳ foot) a quadruped. A bedstead. J juhhál (pl. of Jo) igno- chúrah, a remedy. rant men. jahán, the world. jahan-afrin, the جهان آفرین .jahan-dart, empire جهان داري cháh, a well, a pit. usb cháhat (: ↳ well, and well. forthou) thou in the world-creator, God. jahándan, to leap, to dart. sul jahándídah, one who has seen the world. - jahánídan, to impel, to cause to leap, to gallop. jihat, mode, reason, cause. chap, the left side. chirá, why? chirágh, a lamp. چرخ ( charch andaz چرخ انداز a tense bow, and cast) an archer. to chust, quick, brisk. jahal, ignorance, stupidity.chashm, an eye. juhúd (P) = Jew. ه يهودي (A) چشم ( chashm khanah چشمخانه J jahúl, extremely ignorant. jaib, the bosom. Breast of a garment. A pocket. ji'taniy, thou comest to me. jírán (pl. of ) neigh- bours. jírání, my neighbours. jaish, an army. An agree- and a house) the socket of the eye. chashmah, fountain, spring. ,chashmah-i haiwan چشمه حیوان the fountain of immortality. û chashmah-i húr, foun- tain of light. chashidan, to taste. chakidan, to drop, to trickle. chigúnah, how? in what jifat, a carcase, unclean. way. able life, recreation. چل حاج ( 35 ) chil (for) forty. & chamchah, a spoon. chunán, like that, in that manner. зỤ ♣ chih pá'í (: & why, and to wait پایستن aorist of پائی why dost thou hesitate? chihal, forty. Kili chunánkih, as that which, chidan, to gather, to glean. such. chirah, rude, uncivil. dichand, so as, some. how much? how many? (int.)chiz, a thing. Schizi, something, a little. la chandánkih, as long as, whilst. chist, what it is. What is it? jchand roz, some days. grasp. chandin, some, certain. chang, a crook, a claw, chunin, thus, in this way. When. ✈ (for) chú, like. چوال ( chawal-daz جوالدوزي a sack, and to sew) a large packing-needle. chúb, wood, a stick. herd. (or) chúpán, a shep- ¿ chúpání, the pastoral office. chaugán, a game like the Scotch game of Golf, but played on horseback. The bat used in the said game. 9 chún, when, whenever, whereas, since, because, how. chih, what? why? how? chahár, four. chahárum, fourth. Chin, China. Chini, of China, Chinese. て ​obb háját (pl. of b) wants, necessities. bhájat (sing. of the above) want. dini hájatmand, necessitous. s Hatim Tai, Abu Adi حاتم طابي Hátim bin Abdallah bin Sad al Táí, usually called Hátim Táí, was an illustrious Arab, celebrated among Eastern na- tions for his liberality. He lived before Muhammad, but his son, who died at the age of 120, in the 68th year of the Hijra, is said to have been a companion of the Prophet. Táí is the name of a powerful Arabian tribe, to which Ḥátim belonged. setting out حج ) hajy حاجي for Mecca) a pilgrim to Mecca. حاد حرا ( 36 ) " jul (or ÿjb) ḥádik, acute, intelligent. Job háşil, gain, acquisition. házir, present, prompt. házirán (pl. of) those who are present. hijáz, Mecca, and the adja- cent territory, Arabia Petræa. One of the principal modes in Persian music, 1. isfahán, 2. irák, 3. j hijáz. Nine others are enume- rated. d uhúb ḥákimán (pl. of) hujjat, argument, proof, governors, rulers. → reason. Jhál, state, condition, circum- hujrah, a closet, chamber, cell. stance. bhálat, state, quality, con- dition. háli, at the time, whilst. ↓ (part.) hámil, a carrier. db hámiluhu, its carrier. all hámilah, pregnant. ↳ (part.) ḥámí, a defender. hubban, affection. habs, confinement. حبل ( Habla ward حبل الوريد W hadd, boundary, limit, degree. حدث mence. event. W hiddat, passion, vehe- huds, a novelty, a recent حد شر E hadd-i sharã, legal punishment. hadis, a tradition, es- pecially those of Muhammad, which are divided into حديث النبوي ,two classes -the sacred say حديث القدس sayings of the Prophet, and W a cord, a tendon, and the jugular vein) the jugular vein on each side of the neck. حتي habbah, a grain, seed, berry. hatta, until. ings of the angel Gabriel. حديقة garden. ḥadikah, an enclosed ja hazar, caution, warning. W harr, heat, warmth. hajj, a pilgrimage to Mecca.hurrás, (pl. of b) to Mecca. W pilgrims (حاج hujjaj pl. of حجاج ,Hujjati bin Yusuf حجاج بن يوسوف the Governor of Arabian Irák under the Khalífah Abdulmalik, A.H. 65. farmers. ☺ ḥirásat, government, custody, guardianship. ḥarám, unlawful, forbidden. sljḥarámzádah, a bastard, ~ a villain. حرا ( 37 ) ba خطاب | haramiy, a robber, an حرامي assassin. harf, a letter, word, syllable, particle. critic. harf-gir, a censurer, a Sharakat, motion, action, conduct. haram, sacred. The sacred enclosure at Mecca. who harmán, repulse, disap- pointment. hurmat, honor. » ḥurúr, (; — heat) warmth. A harir, silk. ve ḥariş (; covetous) greedy. rival. harif, a companion. A v.j→ ḥazin (; grief) sad. hiss, feeling, sensation. hisáb, account, calculation. hasb, computing, reckon- ing. واقعه ḥasb-i wákiah, ac- cording to circumstances. Su hasad, envy. hasrat, grief, regret. y hasan, beautiful. husn, beauty. i hasanat, good, beautiful. lbá a y husn-i khitáb, ele- gance of address, polite con- versation. shusn-i ráí, just obser- vation. .Hasan Maimandi حسن ميمندي Khwajah Ahmad bin Hasan, called Maimandí, from the town of Maimand, where he was born, was the Wazír of Sultán Mahmúd, of Ghazní. His enemies, and particularly Altamtash, the General of Mahmúd's forces, endeavoured to ruin him with the king, but were constantly baffled through the influence of the queen. Firdausí, the author of the Sháh-námah, was introduced to the Sultán by Hasan. Igus ḥasúd (; Su envy) envious. hashm, pomp, retinue, mag- nificence. he hisár, a fortified town, a castle. lus or has haṣbá or haşá, gravel, pebbles. Juan ḥuşúl (; Jha) acquisition. a hissah, a lot, share, portion. hazrat, presence, court, majesty. ḥuzúr ,presence (حضر) huzur حضور court. husn-i tadbir, whole- C some discipline. hutám, anything dry, brittle. hazz, delight, pleasure. حفص حوا ( 38 ) kai Hafsah, one of the wives Ḥalab, Aleppo, the ancient of Muhammad. bi hifz, custody, memory. → hakk, just (an attribute of God). Right, truth, justice. W ´hakkan, really, truly. Berca, a principal town of Syria, and capital of a Pachalic. halk, the throat. dë halkah, a ring, a circle. An assembly. halkah ba gosh lit حلقه بگوش .hakk shinas, grateful حق شناس having a ring in the ear, the badge of servitude), obedient. hilm, mildness, clemency. -hall shinasi, grati حق شناسي tude. W Kije ḥakk mārafatika معرفتك معرفت حق : hakk, the right, halwa, a sweet cake or pud- La mårafati, of knowledge, and thine (lit. the right of thy knowledge) as thou oughtest to be known. W ,hakk na shinas حق ناشناس ding made of butter, flour, and milk. halim (; q.v.) mild,gentle. hilyat, splendour, external appearance. ungrateful. ÿjë huķúk (pl. of →→) rights, ~~) duties. hakir, base, contemptible. ☺ëëḥakikat, truth, reality, fact. Khikáyat, story, tale. hukm, order, command. ḥukamá (pl. of ~~) sages. jlul μl hukm andáz (: Jl himár, a male ass. ḥammál, a carrier of bur- حمّال he dens, a porter. hammám, a bath. tection, defence. protec (حمي ;) himayat حمایت حميدة hamid (ple of حمائد laudable actions. and haml, a load, a burden. l to cast, execute) any one obedient to orders, but at Ch. 111., Story 28, an archer. dom. dhamlah, an assault. sity. hamiyat, zeal, impetuo- hikmat, philosophy, wis-hanjarat, the wind-pipe. hakim, a sage, a physician. Jhalál, lawful, legitimate. → haláwat, sweetness. Jihanzal, the colocynth. “g hút, a large fish. ül ḥawáshí (pl. of dula) followers, attendants. حوا ختم ( 39 ) ་ ḥawálat, recommending, entrusting to the care of another. húr, a celestial bride. hauz, a reservoir. haulihi, round about him. haiy, a tribe. ḥaiát, .haiat, life حیات kháṭir, the heart, mind. Account, sake. khák, dirt, earth. ol; khák zád, sprung from earth, earthy. lublá kháksár, mixed with earth. Humble, abject. hairán, perplexed, harassed.khákistar, ashes. haif, oppression. hilat, artifice. khákam, I am earth. khálí, empty, void. .Khamish, silent خاموش ḥin, an interval, period of khám, raw, crude. time. haiwán, an animal. haiátihi, his life. .khamushi, silence خاموشي ,Khanah pardazi خانه پردازي khánah, house, abode. domestic economy. lab khándán, family, race. 1. ر khanakah, a religious house خانقاه (sealing ختم ) khatima خاتمة conclusion. (; for darweshes. khátún, a lady, a matron. khánmán, house, family. khár, a thorn. khárá, a hard stone. ullá khár-bunán, roots of خاربنان thorns or brambles. Uus, khar-kash, one خارک who carries bundles of thorns. khár-kan, one who plucks up thorns or thistles. khástan, to rise, to get up. khás, special, particular. đáo là khássah, especially. olá kháşiyat, peculiarity. خاوي : Khawt Ubatn خاوي البطن empty, J' the, and) empty bellied. ww kha'idan, to gnaw, to chew. khubs, malignity, impurity. khabar, information, report, rumour. khubrat, experience, trial, proof. khatm, the seal, completion. khabis, impure. ختم خرو (40 ( 40 ) ختمي khatami, a khatami, a complete | perusal of the Kurán from be- ginning to end. ☺ khijálat, (; ) shame, bashfulness. cious. khujistah, happy, auspi- khajal, the being ashamed. la khudá, God. kharáshidan, to scratch. kharámidan, to walk proudly or gracefully, like in- خرامیدن cedere. kharbuzah, a melon, a cucumber. kharch, expense. khurd, little, small. shipping God, pious. khar-i Dajjal, the ass خردجال of Dajjal, or Anti-Christ. -khuda parast, wor خدا پرست -hiradmand, wise, in خردمند خادم khuddin pl. of خدام telligent. domestics, servants. khudáwand, a lord, a khurdah, a fragment or master. particle. خداوندگار khudáwandigar, the khurdi, infancy. The be- creator of the world. ing little. khudáwandi, lordship. kharsak, leap-frog, or blind man's buff, a child's game. la khudayá, O God! khidmat, service. Kkhidmatgár, a servant. خر khar, an ass. →→ kharáb, destroyed, ruined. “✰ kharábát, a tavern. kharábat, devastation. .kharab, a ruin خرابي kharáj, tribute, tax. Khurásán, the province of Persia bordering on Herát, but the word is often applied in a more extensive sense to the region lying between Persia and the Bolán, and having Mekrán to the south and Bokhára to the north. w kharif, a doting old man. khirkah, a religious mendi- cant's garment made of patches. khargáh, the royal tent, court, or palace. khurram, pleasant, delightful. khurmá, a date. khurman, the harvest, reaped corn. khar-muhrah, a small shell used in some places as coin. ☛ W khurramí, delight. kharwar, the load of an ass. w khurús, a cock. خرو خطه ( 41 ) خروش Sinú ŵ khashuna (3 per. pret.) he khurúsh, a loud cry, khishm-nák, angry. clamour. kharúshidan, to make a loud noise, to shout. kharidár, a purchaser. kharidan, to purchase. kharif, autumn. «sechio вест khazz, silk. khazán, the autumn. became rough (this part of the verb in Arabic in asserting general propositions assumes a present sense). Si khushnud, pleased. خشونت decrepitsi ¿jó khizánah, a treasury. khazá-in (pl. of the above) treasuries. khazaf, a potsherd. ∞ khazinah, a treasury. khas, a thistle, a weed. khasárat, damage, loss. khuspidan, to slumber. khissat, vileness, baseness. * khushúnat, asperity, severity. ha khişálihi, his endowments. la khaşlat, quality, disposi- tion, habit. askhasm, an enemy. a khaşmi, contention. khuṣúmat, enmity. khaşib, a palm tree. khatt, a line, boundary. Strife. Character. Letter. The mous- tache, the beard. um khastah, wounded, infirm, sick. خطا khitá, fault, error. khitáb, a title, address. khasis, sordid, low, base. khiṭá kardan, to com- خطا کردن khisht, a brick. mit a fault. khatat, Scythia beyond خطاي khisht-i piruzah, or خشت پیروزه ,khisht-i firuzah خشت فیروزه turquoise coloured bricks. خاطب khutaba pl. of خطبا - khisht-zan, a brick خشت زن Mount Imaus. (Milton's Cathay). maker. preachers. je û .khushk, dry خشک خشک مغز khushk-maghz (lit. dry-brained) a simpleton. ,khushket خشكي dry land. khatar, danger, risk. Sib khatarnák, dangerous. ... خط ( khatt-i sabz خط سبز q.v. and green) recent, the first Drought. ûkhishm or khashm, anger. appearance of a beard. khaṭah-i, the frontier of. f خطي خوا ( 42 ) khatib, a preacher. khatir (; khaṭir) great, important. de khafáchah, Arabian ban- ditti. خفت khiffat (;khaffa) levity of conduct. Co khi ffat-i rái, weak- ness of intellect. khuftan, to sleep. khafiyat (tril. inf. 9th cl. from the R.) confinement. khiláb, clay, filth. oll khaláş, liberation, re- ,khalist خلاصي lease. khilaf (111 of) oppo- sing, contrary. Má khalal (; Jakhalla) injury, damage, disturbance.* vacy. khalwat, retirement, pri- khaloat nishin, one خلوت نشین who sits in retirement. dil khalifah, vicegerent, the title of the successors of Mu- hammad, first assumed by Abubakr. khumár, effects of intoxica- tion, sickness or head-ache after drinking. khamr, fermenting. Wine. (: خم ) kham kamand خم کمند crooked, bent, and noose. khamúsh, silent. snare) vice خلف ( Khilafat خلافت gerency, the office of those imperial rulers of Islám who succeeded Muhammad. khullán (pl. of ) inti- khandidan, to laugh. mate friends. Akhaláik (pl. of ) people, nations. خنک khamir, dough, leaven. khandak, a ditch, trench. sakhandah, laughter, laughing. i khunuk, happy. Cool, temperate. khwáb, sleep. khwáb-gáh, place of sleep, place for repose. tinction, lord, master, teacher. A merchant. khalada (3 per. sin. pret., used, optatively) may he prolong. mai khilât (; ¿á) a robe of honor. khalk, created things, people. khwajah, a man of dis- خواجه تاش خلق khalkan pl of خلقان companion تاش and خواجه (: khalak) tattered threadbare garments. khwajah - tásh a school fellow, comrade. خوا ( 43 ) خیز khoush giristan, to خوش گریستن | .khawar, contemptible, abject خوار www.khwush خوشه weep abundantly, or ad libitum. khúshah, an ear of corn. khushi, gladness, mirth. khúshidan, to wither, to dry, to parch. خو کرده khauz, confederating. khu kardah (; „º habit, and to make) habituated. In comp. Eating, from khúrdan, to eat. khwár Khawar dashtan, to خوار داشتن despise. khwástan, to want, desire, require, wish. khwass (pl. of a) nobles, خاصة خواص khawass خواص وعوام grandees . wa awámm, nobles and ple- beians. gà khún, blood. lg khoán, a table, tray, dish. | gigi khún khoár, blood-de- khwandan, to read. vouring, sanguinary. khwah, wishing, desiring. Either, whether. khwahar, a sister. khwahandah, he who خواهنده asks or wishes. خونخوارگی khún khæȧragi (the abstract of the above) ferocity. khúr (the same as) habit, temper. khawid, green corn. → khúb, good, beautiful, well. khwisháwand, a kins- Nú 9 khwud, self. man. khwish, self. A kinsman. .khiyar, a cucumber خیار ,khoud vais headstrong خودراي opinionative. انبان rái, khwurdan, to eat. wil u khwurdah-i ambán khiyánat, deceiving, per- انبان fragment, and خورده :) purse) crumbs in a wallet. ވ Akhwurshid, the sun. W 9 ness. khwurram, joyful, pleasant.khirah, malignant. Indo- → khwurandah,one who eats. ވ khwush, pleasant, agreeable. ވ khœush búi, fragrant. khush khú, of pleasing manners. lent, torpid. só khírah rái, of dark or mean understanding. أفتان و خیزان khizan, rising خیزان uftán wa khízán, falling and rising, i.e. with difficulty. Ju khaiál, imagination, fancy, idea. fidy. khair, good, virtuous, good- خیز درا ( 44 ) ☺☺j khizidan,to rise, to spring. dáng, a small coin. Jakhail, a body of men, a tribe. celebrated athlete. dánah, grain, corn. دانستن) dini 2 per pres of داني Khailtash, name of a خیلتا dání thou knowest. خیمه زدن jam khaimah zadan, to go Dáúd, David, king of Israel. pitch a tent. „dáwar, a judge, ruler. God. ‹³ dáirah, a circle, circumfer- ence, orb. ∞ dáyah, a nurse, foster-mother. ♪ dáim, always, perpetually. slo dád, justice. ls dádan, to give. „dárú, a medicine, remedy. ✰ dáshtan, to keep, place, deposit. daiah, cause, source. daž, inviting, stimulating. The author or cause of anything. dám, a snare, net. داعي دام plo dám (3 per. pret. used opta- tively) may (he or it) be per- petual. lolo dámád, a son-in-law. dajlah, the دجله dajlat, or دجلة river Tigris. 9 dukhtar, a daughter, a damsel. و ,dukhtar khwastan دختر خواستن to seek a girl in marriage, to court. 9 ♪ dukhtarak, a little girl, a young virgin. dakhl, entering. Income, receipt. ,access (دخل ;) dukhab دخول dam mulkuhu, may his دام ملكة kingdom be perpetuated. lu dáman, the skirt of a gar- ment. the arrival. dar (prep.) in, into, within. (subs.) Door, gate. jo daráz, long. .darazi, length درازي دامن من damanam for دامنم ވ fold or skirt of my robe. blo dáná, wise. ächs durráât, an upper garment of cotton. üm dánistan, to know. l dánish, science, learning. vī dar ámadan, to enter. dar áwardan, to bring in. dar awakhtan, to fasten در آویختن | danishmand, wise, intelli دانشمند gent. on, to hang to. درا درو ( 45 ) ,dirayat درایت knowledge, science. Quality. Manner. darbán, a porter, door- keeper. dar guzashtan, tọ elapse, to pass over. dar girau búdan, to be in deposit, in pledge. .my gate در من daram for در dar paipasta, to join در پیوستن to be engaged in. درج darj, comprising, holding. durj, a casket. diram, money. A silver coin worth about twopence. woljo dar mándan, to be in want, to be distressed. ,dar mindagi, distress در ماندگي (pl. درجة) darjat pl of درجات steps. ¿ darjatihi, his dignity. want, inability. diram dár, one who pos- درم دار sesses wealth. dar miyan-i shan (for در میان شان .among them در میان ایشان darindah, that which rends, rapacious. ↓ dirạng, late, delay. dirangi, tardiness. dirakht, a tree. dard, pain. ♪ dardá (interj.) alas! A dardmand, afflicted, suf- fering pain. is (در است darast for درست comprised. * right. … durust, complete, just, ☺ jo dar nawardan, to travel. darwázah, a door. dar rubúdan, to seize, rjl, to carry off. awy y dar rasad, may or will arrive. is here redundant. thick, firm, stern. ¿ durúgh, a lie, falsehood. دروغ زن durúgh-zan, false, he that utters an untruth. durusht, hard, rough, | darún, within. dar vai, upon him. دروي درویدن * durushti, rough (abstract dirawidan, to mow, reap. of the above). lë dar kifá, behind. → * darwizah, begging, men- dicity. dicant. darkát (pl. of ) steps, darwish, a religious men- for descending, descents. درویش daroshan (ple of درویشان | darkar and, are requisite درکاراند › dargáh, court, shrine, palace. devotees, religious mendicants. יי ▼ دره دل ( 46 ) fused. dar ham, perplexed, con- dastgiri, taking by the S hand, aid. daryá, a sea, ocean, also a dastúr, custom, habit. large river, as the Indus. Ly đàn giáo (2 p. imp. of .know thou دریافتن i dar yáftan, to discover. the seven seas. Adastah, a handful, a bundle. A handle. -dast yaftan, to con دست یافتن quer, subdue. dushman, a foe. La dushnám, abuse. Les dua, prayer, benediction. ,darya-i haftaganah درياي هفتگانه .dushwir, difficult دشوار ,darya-i maghrib درياي مغرب dua-i khair, a prayer دعاي خير -durriyatim a rare in در یتیم the Western Ocean. W estimable pearl. le darighá, alas! ,darigh دریغ darigh dashtan, to دریغ داشتن deny, grudge. U daridan, to tear. darin, in this. darichah, a window. Sj duzd, a thief. dast, a hand. laws dastár, a turband. for welfare. e daaw, (3 per. pl. pret.) they called upon. Je dawat, prayer, suit. dawa, claim, demand, plea. daghal, false, base. Vice, fraud. daf, a single drum, i.e. with only one skin. It is of Arabian origin, introduced by the Sara- cens into Spain: a tambourine. is daftar, a book, register, journal. dafã, repelling, averting. dast ba dast, from دست بدست dafa andakhtan, to دفع انداختن dast bar fshan دست برفشاندن hand to hand. dan, to rub the hands together for joy. refuse. s dafn kardan, to inter. .dast bardashtan dak, calumny دست برداشتن *ë dakikah, a particle. to leave, to let alone. „Í www dast ras, means of dukán, a shop. دست رس subsistence, livelihood. دستگاه Kim dastgáh, help, relief. So digar, other. Jo dil, the heart. دلار دوح ( 47 ) dilárám, pleasing the heart, Damishk, Damascus, the delightful. capital of Syria, and more par- ticularly of the third division diláwar, of stout heart, bold. دلاویز diláwiz, heart-attracting, charming. S dilbari, captivation of the heart. dil-bastagi, attachment. dil-band, agreeable, lovely. Ks dil-tang, disheartening, sad. .dil-tangi, distress دلتنگي دلستان linds dil-sitán, heart-alluring, fascinating. jë dil-firúz, enlivening, glad. dil-farib, deceitful. A dalk, a dervish's habit, rags. A dil-kash, heart-attracting. Las dilkushá, exhilirating. diliri, courage. W dalil, a proof. of that province. It is called Shám by the Arabs, and is thought to have been built by Dimshak or Eliezer, Abraham's steward. Others raise its an- tiquity still higher, and assert that it was founded by a grand- son of Noah. Be this as it may, it may be at least regarded as the most ancient city in the world. dami, inflated. blow dimyáți, a species of fine cotton cloth, dimity, so called from bl Damietta in Egypt. v damidan, to blow, to ex- pand. To appear as the dawn. Jus dumbál, the tail, stern. A rudder. s dandán, a tooth. dunyá, the world. dam, a respiration, breath. A o dunyá-dár, a man of the moment. s damár, ruin, destruction. ¿ dimágh, the brain. world, a wealthy person. go du, two. dawá, medicine. beasts. los damán, swift, powerful, ter- dawább, (pl. of ¿¡) cattle, rible, furious. dambadam, each moment. dawánidan, to cause to ,dam dar kashidan دم در کشیدن To cease to breathe, be silent, hold one's breath. تا run. 5º dú tá, double, twofold. dauḥat, a grove, orchard. دوخ دید ( 48 ) .dukhtan, to sew دوختن , dúd, smoke. hos dúdmán, a great tribe, family. dúr, far. daur, a revolution. Age. The world. Fortune. daur-i akhir, the last دور آخر going round of the cup. … daurán (pl. of „³) a cycle of ages. ¿jdúzakh, hell. .dust, a friend دوست dawidan, to run. dah, ten. dih (imp. oflo) give thou. (in comp.) a giver. (subst.) A village, a hamlet. los dahán, the mouth, an ori- fice. las dih-khudá, the head man of a village. dahr, time, eternity. The world. dahshat, fear, awe. lëss dihķán, a villager, rustic, peasant. lwg dústán (pl. of the above) dahlíz, a vestibule, a portico. friends. ☺ss dihamat (: aor. of dústdár, friendly. dústí, friendship. دادن and pron. 2 p.) I should bestow on thee. dahan, the دهان = dahan دهن dish, last night the same دوش | ب j asso di shab. The back, the shoulders. dúshízah, a virgin. ¿ dúgh, sour curds. ¿, dúgánah, twofold. daulat, wealth. ,duwumin دومین ,duoum دوم the second. dún, mean, base. ¿, dúnán (pl. of the above). mouth. js diyár (pl. of j) houses. A country. Diyár-bakr, the country anciently called Mesopotamia. ,religion ( دین ) diyanat ديانت adhering to religion, conscience, honesty. dibá, brocade, cloth of gold. • V preface of a book (as being adorned with gold.) dibak = دیبا q.v., brocade. g the دیبا (6) dibajah دیباجه dun al arab دون العذاب الأكبر دي دون pret of (دیدم ( didamash دیدمش اكبر def. at the ال ,ment .to see, and pron دیدن al akbar (: adv. besides, J def. art. the, i punish- art. compar. of great) besides the greatest punishment. didár, sight, look, interview. (: 3 p.) I beheld him. دید ( 49 ) راس W galil, abject, mean. U didan, to see. * didah, the eye-sight. Also part. of having seen. dir, late. Old, antique. A dirinah, old, long-lived. dig, pot, cauldron. .dtgar, other دیگر dinár, a silver coin weighing seven or ten drachms. div, a dæmon, or spirit. .diwar, a wall دیوار diwan, a complete series of ديوان zamm, destruction, blame. lj zamáim (pl. of) crimes. ذمائم .ganab, a tail ذنب possessed ,ذو :) sulfakar ذوالفقار zauk, taste, relish, delight. of, and, the spine) the name of the celebrated sword of Alíy, which Muhammad pre- tended was given him by the angel Gabriel. The Arabian swords have a hollow extending up the middle like the hollow of a man's back, hence the name. قربي and (ذو : kurba ذو القربي | In odes running through the whole alphabet, the verses of the first class terminating in ', of the second in, and so on. Persian the díwáns of Háfiz and Jámí are the most celebrated. & diwánah, mad, deranged. gá, he. This. olj zát, ذ zát, person, the body, Nature. Essence. № g'allazi, he who. zukhr, treasure. Provisions, stores. i zarrah, an atom, a little. Szikr, mention, recital. affinity) a kinsman. ứ’lnún, a name of Abú Fazl Suban bin Ibráhím, a celebrated Muhammadan saint, chief of the Súfís who died in Egypt A.H. 245. rá, sign of the oblique case in Persian. ☺ol, ráḥat, quiet, repose. j ráz, a secret. rást, straight, exact, cor- rect. rast rast for راست راست -gull, baseness, meanness, dis دل rá rast ra hast) see راست را هست 99, is to Chap. VIII. the right. grace. - zillat, error, blunder. .salika, that ذلك g راس ست ( 50 ) rástí, truth, rectitude. rásikh, firm, solid, durable. l, raḥmán, merciful. alama-i rasikh علماي راسخ (Chap. 11.,35) Classical authors. lrází, content, satisfied. ráž, a shepherd. , rákib, a rider. ul, rándan, to drive, attack, expel. sl, ráh, way, road. ,rah, راه srái, opinion, sentiment. Mil ș, rái buland, exalted un- derstanding. rai zadan, to give an راي زدن opinion. رحيم raḥil, a journey. rahim, merciful. rukhám, marble. rakht, furniture, apparatus, apparel. rakhshidan, to shine, flash. radd, restitution, refutation. radd-ijawáb,arejoinder. jj raz, a vine, a grape. rizk, whatever is lucrative, support, sustenance. ¿le ÿj, rizk målúm, food (is) appointed. ☺şi, raʼayta (2 per. sin. pret. al, risálat, a letter, summons, from thou sawest. , rá-yat, a standard, banner. rasánidan, to cause to wwww, treatise. ☺i, God. rabb, being lord. Creator, bu, ribát, an inn. rabát, a verse of four hemistichs, a quatrain. rubáidan, to seize, rob. Wyrabbaná, our Lord. ربيع rabi, the spring. , riḥlat, march. Departure, death. raḥm, pity. rihm, the uterus. .rahmat, pity رحمت ,rahmatullah alaihi رحمة الله عليه the pity of God be upon him. arrive. رستم Rustam, son of Zál, the most renowned of Persian heroes. He was General of the Persian forces under Kai Káwus (Darius the Mede), and his successor, Kai Khusrau (Cyrus), or ac- cording to some under Kishtasp (Darius Hystapes). He de- feated Afrásiáb, King of Turkes- tán, and slew in single combat Asfandiyár, the son of Kai Káwus, but was at length treacherously slain himself by Bahman, or Ardeshír Dirázdast (Artaxerxes Longimanus) the son of Asfandiyár. رست ( 51 ) ywy rastan, to be liberated, to rifk, benignity, courtesy. escape. ވ rustan, to grow, sprout. rasm, a law, canon, rule, custom. wy ruswá, disgrace. ráfík, a companion. ➡, rikáb (pl. of ä, rakabat) necks. raks, dancing. ¿ rukah,, a letter, a short note. rakm, writing, description. Jawy rasúl, sent. A messenger, A messenger, prophet. — rakźb, rival, competition. رسولان rasúlán, messengers. ➡, rikáb, a stirrup. ركبتي rukbati, my knee. yaw, rasidan, to arrive. rashf, a drop. rashk, emulation, zeal, envy. ,rishwat khourdan رشوت خوردن to take bribes. rakibú, they embark. rakåt, a devout inclination of the body during prayer, so that the hands touch the knees. ³lò rizá-a (111 of) consent, rakík, thin, slender, mean. agreement. Lino, razina, we are satisfied. brutab, ripe dates. ble, raẫyá (pl. of a) subjects. le, riayat, care, attention. Respect. riayat-i khatir رعایت خاطر کردن kardan, to respect. , råd, thunder. Le, raná, delicate, tender, beauti- ful. ☺ raiyat, a subject, a peasant. raghbat, strong desire, رغبت avidity. raftan, to go. ruftan, to sweep. rafa, removal from an office, promotion. rag, a vein. j , rag-zan, a phlebotomist. lé, ramazán, the ninth month of the Muhammadan year. A strict fast was enjoined by the Prophet upon all his followers from sunrise to sunset daily throughout this month. It is believed that on the 27th the Kurán began to descend from heaven. Hence this date is called lailatu 'l-kadr, "the night of power." Every petition uttered on this night is supposed to be granted. ramak, the last breath, the departing spirit. a ramídan, to fly in terror. رنج ريح ( 52 ) ←ranj, trouble, labour, anguish.j, rauzan, a window, a chimney. j, rúzah, fasting. ranjash, his trouble. ranjúr, sick, afflicted. ranjah, pain, grief. رنجیدن to vex. ranjidan, to displease, Ny rind, a debauchee, a vagabond. KK, rangárang, of various colours or kinds. rangin, coloured. ül, rawá dáshtan, to allow. …, rawán, life, soul. Also (part. Sj, rúzí, one day. * Sj, rúzí-dih, bestowing sub- sistence. ru-asá (pl. of) chiefs. روسپي rúşpi, a harlot. Ling, rustú, a village, a market town. rauzat, a garden. رفتن rawidan or رویدن of raftan) going. ravish, procedure, custom. rúshan, bright, shining. raughan, grease, oil. Līvby, rawán ásá, soul-refresh- Rúm, the Turkish empire. ing. * rawán shudan, to de- raunak, ornament. part. ›, rawindah, one that goes. rúidan, to grow, vegetate. rúín, .rain, brazen روئین rawan kardan, to روان کردن despatch. rúḥ, spirit, the soul. .rabah, a fox روباه روح rúd, a river. 8 rúdah, the intestines. jrúz, a day. Il j, rúz-i dád, the day of re- tribution. ů jí rúz-i shumár, the day of reckoning, ,, rúzgár, fortune, state, con- dition. Új, ruzgárí, a time, period. jrúz-i maidán, the day of battle. Srúi, face, aspect. rah, a road. So, rihá kardan, to release. rahbar, a guide. ره بردن rah burdan, to obtain the road, to get access to. S rahbari, guidance. jrah-zan, a robber. rahguer, a passage, way. rahidan, to liberate. ·Ụ, riyá-a (111 of 1) hypocrisy. ☺ri-ásat, dominion. riḥán, an odoriferous herb, as sweet basil. ريخ زبا ( 53 ) rikhtan, to pour out, lj zárí, lamentation. scatter. rizah, a scrap, shred. la rísmán, a rope, cable. ŵrish, a wound. raian, the best of anything, the flower or vigour of youth. rig, sand. riv, fraud, deceit. ز j za (for j az) of, from, out of. olj lj zád (def. v.) he increased. Addition. ¿ દ ¿lj zágh, a crow. lj zánkih (for all) because that. from that از انگه zangan (for زانگه time. J; Zál, the father of Rustam (see under) and son of Sám Nerímán. He was called jj Zar, or golden, because when born he was covered with yellow down. He was put to death by Bahman. Also, an old man or woman, a greybeard. lj zán (for j) from that. jj zánú, the knee. .from ازان) (zan زان j zád-búm, father-land, place al; záhid, devout, abstinent. of one's birth. A recluse. زائد : zaid 'l-wasf زائد الوصف zad-i rah, provisions for a زاد راه journey. „Kul; zádagán (pl. of sul;) زادگان children. زاده Šolj zádagi, birth, parentage. lj zádan, to be born. záidu (: redundant, and describ- ing) beyond description. j záir, a visitor, a pilgrim. w; zárdan, to bring forth, procreate. production. solj zádah (part. of the above) záyandah, bringing forth, born. زبان | .zar, a groan, lamentation زار Used adverbially Ch. 11., St. wj j zabán, the tongue. A language. 13, to be slain cruelly,j zabán-áwar, eloquent. though Gladwin translatesj zabán-áwarí, eloquence. assigns me to the place of jj zabánah, a flame. slaughter," it may, however, be doubted, if ; ever signifies "place," except in comp., as .place of roses گل زار zabání, a language, زباني ,1 .Ch. I., St زبانی که داشت in a language that he possessed, i.e. in his own language. 2 زبر ( 54 ) زنگ zamana wasl, the زمان الوصل | zabardast having the زبردست zamánu upper hand, oppressive, violent. Aj zabarín, upper, superior. time of visiting. alj zamánah, time. World. ¿j zabúní, meanness, vice, vile-Azamurrudin, of emerald ness. zabib (properly, currants dried in the sun) sweet. j zajr, impediment, opposition. violence. hue. j zumrah, a circle, assembly, crowd. زمزمة jej zamzamat, speaking low, whispering, murmuring. j zaḥmat, affliction, dis-j zamistán, winter. *; quietude. zakhm, a wound. aj zakhmah, the bow or plec- زمن trum of a violin or other musicalj instrument. j zadan, to strike. jj zar, gold. j za man (for) from me. j zamin, the earth. zan, a woman. باردار „lj vj zan-i bárdár, a pregnant woman. j zambúr, a wasp, hornet. ¿¿‚j zar-i jāfari, the purest zanjir, a chain. gold, yellow gold. j zard, yellow. ¿j zarã, sowing, a sown field. زرع jjj zark, shining, clear. la zanakhdán, the chin. zan khwastan to seek زن خواستن a woman in marriage, to court. laj zindán, a prison. jzúrní (: 2 per. sin. imp. of; zindagání, ,zindagi زندگي | affixed per في he visited, and زار pr.) visit me. j zarín or zarrin, golden. زرین j zisht, ugly, deformed. →j zakát, alms. j zulf, a curling lock of hair. loj za má (for l ;) from me, mine. plej zimám, a rein, bridle. lj zamán, time, season, age. j zindah, living. life. j zindah kardan, to ani- mate, to make alive. Aj zandik, impious, a fire- worshipper. vj zan kardan, to take a wife. .zang, rust زنگ Kij K; zangår, verdigris, rust. زنگ زیک ( 55 ) Zangi an Æthiopian. The ; zuhhád (pl. of as¹;) religious surname of the family of Sangar زهاد men, recluses. or Salgar, who established as; zahár, the lower part of the dynasty under the title of Atábak q.v. There were two branches of this family, the first of which ruled at Shíráz ވ belly. j zuhd, abstinence, devotion. j zahr, poison, venom. poison. ,zahr-i in Persia, the second in Syria; zahr-i kátil, deadly and Mesopotamia. Jj zawál, decline. j zúd, swift, quick. Swiftly, soon. jzúr, strength. lojí „j zúr-ázmá, an athlete. زهره j zahrah, the gall-bladder. Boldness, spirit. j ziyádat, augmentation, in- crease. j ziyárat, a pilgrimage. ziyaratgah, a place to زیارتگاه „„j zúr - áwar, possessing strength, vigorous. „j zúr‑áwari, vigour. jj zaurak, a ship, yawl, skiff. jij zúrmand, robust, powerful. saj zúrmandi, strength. jj Zauzan or Zúzan, Susa, a city of Khuzistán (according to Gladwin) and anciently the winter residence of the kings of Persia, rebuilt by Darius Hystaspes, and founded by Tithonus, the father of Memnon. But this city is now called Shuster: it is doubtful, there- which pilgrimage is made. ☺ļj ziyán, loss, detriment. j zib, ornament, beauty. wj zibá, beautiful. j zibak, quicksilver. wj zibidan, to adorn. j Zaid, a proper name. Nj zayad (: of j for j out, and ز آمدن pers. sin. pres of 3 آید can he come out (see Ch. v. St. 3.) j zir, under. j.j zír bár shudan, to be under a load, to be burdened. fore, to what place Sadí refers.wj zírdast, D'Herbelot gives a town of this Sj zirak, quick, sagacious. name as lying between Herát ...j zirin, lower, inferior. and Nishapúr. j zistan, to live. j zih, a bowstring.. Kj j zayak (for) of one. .of زين سبک ( 56 ) پنج ساله ساله — Zainab, a wife of Muham- sálah, age, years, as mad. panj sálah, five years old. sálí, .salt, one year سالي | -zinat, ornament, decora زینت .saliyan, years سالیان tion. j zínhár, beware! j ziwar, an ornament. .jalah, bail ژاله jjiyán, formidable, terrible. س sábiķu’l-anẫm, sáidan, to grind, to rub. sá-ir, the remainder, all ex- cept. The whole. Jl sail, asking. A beggar. ✨ sáyah, shade. ,siyah - parwardah سایه پرورده ¿¡ nursed in the shade, delicately brought up. sabab, a cause, motive. subḥánahu, most holy. subhan allah, Most سبحان الله | sabikul-anam, former سابق الانعام bounties. dë sábikah, former, past. Jl sátiran (acc. of the part. ستر .concealing, from R ساتر .act he concealed) covering. viál sákhtan, to do, form, make. To counterfeit. jl sáz, any musical instrument. c sáât, hour, moment. ach said, the arm from the wrist to the elbow. jl sák, the leg. .salt, a cup-bearer ساقي Jl sál, a year. jl sálár, a general, commander. sálikán vellers. Holy God! The literal mean- ing of this phrase according to the Kámús, is, "far be it from thee!" (i.e. the having wife or offspring) a mode of ascribing unapproachable purity to God. The root is "he swam,' though it is difficult to see the connection. سبح ja sabz, green, verdant, fresh. ju sabzah, verdure, green herbage. سبزه sabak, lesson, lecture, task. the seven lectures or هفت سبق portions of the Kurán. sabuk, light, not heavy. Ready to rise and travel. .sabuk-bar, light in weight سبکبار tra سال salikan (pl. of سالكان sabuk-pá, light-footed. .salagi, age سالگي سبک سرا ( 57 ) sabuk-sár, light-headed, or of weak understanding. Ju sabil, road, path. ww sipás, prayer, thanksgiving. سير sipáh, soldiery. ← saja, rhyme, metre, cadence. saja-gui, an eloquent سجع گوي speaker. sujud, adoration, prostration. Sahban Wayil, a سحبان وائل سپر باز shield. sipar, a sipar-báz, a player with the shield, i.e. a skilful warrior. famous Arabian poet. saḥr-gah, the dawn. S saḥri, one morning, on a certain morning. سخاء sipar andakhtan, to سپر انداختن throw down the shield, to give up the contest, to yield. sign. sipurdan, to entrust, con- sakhá-a, ,sakhawat سخاوت liberality. sipari shudan, to be سپري شدن completed, finished. Si sipand, wild rue. w sitárah, a star. lw sitándan, to take, seize. .sitayish, praise ستایش ستم № w sitadan, to take away. siturdan, to shave. sitam, tyranny, oppression. sitamdidah, one who has seen or experienced oppression. ,sitamgar ستمگار ,sitamgar ستمگر ستودن tyrannica sitúdan, to praise. sakhti, hardness, adversity. Vehemence. سخرة sukhrat, one who is com- pelled to labour. sukhan, a word, speech. uld sukhandán, la speaker, số câu sukhan-gi, an orator. سخن گوي A sadd, an obstruction. A mound, bank, rampart, w sadd-i سر ramak, sufficient to preserve life. sar, head, top, summit. Inten- tion, design. sirr (pl. of) a secret. I sarran, prosperity, happiness. sara (3 per. sin. pret.) he appeared. سري .siraj, a lamp سراج sutúr, an animal, beast of burden. ވ ☺ sutún, a pillar, column. üm sutúh, tired, afflicted. Fear, dread. saráchah, an inner apart- ment, a mansion. .Sarandib, Ceylon سراندیب سر انگشت .sitis, emulation, contention ستیز sar-i angusht, the tip of the finger. h j satizidan, to contend. سرا سعد ( 58 ) - • saráidan, to sing, to play on an instrument. saráź, a palace, house, inn. Baş sarái سر مست sar-mast, intoxicated to the greatest degree. سرو sarv, the cypress. .surid, a song سرود sarat digar, the next سراي دگر mansion, i.e. the next world. .sar-panjagh, strength سر پنجگي jsar-tiz, hot-headed, head- strong. ¿surkh, red. سرخ Jŵ™ sar-i khwish, one's own inclination. sard, cold, cool. www sar-dast, the wrist. سردست Jj sarzanish, rebuke, chas- tisement. ment. sirisht, nature, tempera- sar-kash, refractory, re- bellious. سرا sar-gashtah, astonished. Dizzy. Afflicted. ulsar-gardán, bewildered. - sar kardan, to break out. 1 sar-war, a chief. mand. sarwari, chiefship, com- sarúkár, business, service. sarah, current as coin: and hence, good, worthy. Kid, sarhang, an officer. sarir, a throne. sazá, punishment. sazáwár (;, the 1st mean- of which is worthy) worthy, deserving, suitable. ވ A susti, negligence, sloth. Gentleness. satwat, dominion, majesty. happiness. ,saadat سعادت ,sad سعد سعد :) sadu d-dunya سعد الدنيا و سرگردان مر کردن sari سر گنج merely means بر سر گنج but sar-i ganj, the head of a treasure, according to Gladwin, above the treasure. ¿ sirkah, vinegar. سرگین سرم sargin, dung. saram (for) my head. Lo sarma, winter, cold. ¿l sar-máyah, capital, stock- in-trade. 3 per. sin. pret., he or it pros- pered, al,def. article, and w world) the world prospered. suew sãdahu (: ew q.v., and 8 affixed pron. 3 per.,) his hap- piness. Sadi سعدي Shaikh Muslihu 'd-dín Shírází, the most cele- brated of Persian writers, was born at Shíráz, A.H. 571= A.D. 1175. He travelled in many countries, and at one dew blu ( 59 ) time was taken prisoner by the Franks in Syria, and made to J sigál, thought, conjecture, suspicion. slj! ~ work as a slave at the fortifica- sag-i bázárí, a dog of tions of Tripoli. A merchant of Aleppo released him, and gave him his daughter in mar- riage (see Ch. 11., St. 31.) He published his Gulistán in the year 656 of the Hijrah, and a few years after his Bustán, which is entirely in verse. is said to have visited India, and even to have composed some verses in the language of Hind. He is وسعدي His name said (vide Gladwin) to have been assumed in honour of the king Sad Zangí. sãdiyá the bazár, a common cur. sakatta (2 per. pret.) you have been silent. Kŵ Kw ing dog. 9 sag-i shikárí, a hunt- sakunj, an ulcer on the lip. Fetid breath. J sukún, tranquillity, rest. sal (2 per. sin. imper. for Jil, from R. Ji he asked) ask thou. siláḥ, arms, armour. ll salám, a salutation, peace. .salamat, safety سلامت (سعدي sadiya voc case of سعديا سعي سفاهت سلحشور silaḥshúr, one who shews off with weapons, a champion. salsál, limpid water waver- name of the poet. O Sadí! sai, purpose, endeavour. sliw safáhat (; dew, stupidity) Ju folly. ing like a chain. jjë suftan, to bore, to perforate. all silsilah, a chain, a series. dluku safar, a journey. .sultan, a king سلطان Sultan سلطان محمود خوارزم شاه sufrah, a tablecloth pe سفره Sulṭán espe- cially one of leather which travellers spread on the ground. sufrah nihadan, to سفره نهادن spread a table. ali suflah, mean, base. i safih, stupid, ignorant, insane. bën sakat, anything of a base nature, abuse. pë saķim, sick, infirm. سگ Kui sug, a dog. Mahmud Khwárazm Shah, probably the 4th king of the dynasty of the Khwarazmians is intended. They governed Khorasmia from 491 to 628 of the Hijrah. Khorasmia lies along the banks of the Oxus, and is said to derive its name from an exclamation of Cyrus خوار رزم --on his conquering it khwár razm, an easy victory! ་ blu سوا ( 60 ) ¿ll sultání, royalty, the office and authority of a king. blusulṭanat, power, dominion. Aw silk, a string, series, order. salam, safe and sound. salim, sound, perfect, healthy. lad Sulaimán bin Dáúd, Solo- mon, son of David, who is said by the Muhammadans to have ascended the throne at 12 years old, to have spent seven years in building the temple, and to have had dominion, not only over all mankind, but also over animals, genii, and the elements. Colow samáhat, beneficence, liberality. سُماط blaw sumát, a table covered with food. ,sama سماع ,samaat سماعت hearing. A song or dance, es- pecially the circular dance of dervishes. سمعي samai, my hearing. i samand, a horse of a noble breed, a bay horse with black legs and tail. pa samúm, a sultry suffocating blast, which destroys travellers. The hot wind of the desert. samin, sleek, plump, fat. li sinán (111 of … sanna) a spear. سن J sumbul, the hyacinth, spike- nard, any odoriferous flower. & wo sunnat, the traditions of Muhammad, considered by the orthodox Muslims as a supple- ment to the Kurán, and of equal authority. They are re- jected, however, by the Shi or sect of Alí. Sanjáriyah, a mosque built by Sultán Sanjár Saljúkí, sixth Sultán of the Saljúks, who was son of Malik Sháh, and reigned over Persia and Khurásán. He performed many exploits, and was called the second Alex- ander. As a mark of respect, prayers were read in his name in the mosques for a year after his decease. The Saljúks were originally Turkumáns, and en- tered Transoxiana A.H. 375. Sultán Sanjár succeeded his brother Muhammad on the throne, 501 A.H. hi sanjidan, to weigh. سنگ Kim sang, a stone. Ja sangdil, lit. heart of stone, hard-hearted, cruel. sangsari, stoning to سنگساري death. Kim sangź, heaviness. sangin, of stone, heavy. ~ sú, side, quarter, direction. siwa, besides, except. sawábik (pl. of äë) past events. سوا سیم ( 61 ) سواد الوجه all sawádu 'l-wajh, black- ness of face. sawár, a horseman. asking) a ques سأل ;) su-al سؤال tion. گوي سهل sahil gúi, soft or fluent speaking. v sahmgin, formidable, awful, سهي sahí, straight, correct. súkhtan, to burn. I súd, gain. gw saudá, melancholy. Insanity. Divgw súd-mand, profitable. U súdan, to wear, rub, deface. ¿ súrákh, a crevice, hole. ~~ saurat, the power of kings, despotism. * surah, a section or chapter of the Kurán, of which there are one hundred and fourteen. j súz, burning, heat. سہیل &w sih yak, three aces at dice. Ja suhail, the Star Canopus. siyáḥí, a traveller, a pil- grim. siyáḥat, journey, pilgrim- age. ☺☺☺☺ siyásat, chastisement. siyákat, conflict. Ardour. w siyáhí, a black, a negro. ŵslu ear, a lynx. siyáh gúsh, the black- sib, an apple. سیخ A sikh, a spit. saiyidu'l-ambiyá, the j súzan, a needle. jw súzidan, to burn (both ☺☺j act. and neut.) W will do Lord of prophets, Muhammad. saiyid-i alam, lord of سید عالم saugand khourdan سوگند خوردن the world. ,morals سيرة sigar pl. of سیر of) take oath. sawwalat (3 per. sin. pret. R. Ji) suggested fictions. .shan, a file سوهان S súí, side, quarter. Towards. daw sih, three. virtues, qualities. sair, walking for amusement. Perusal of a book. sírat, virtue, moral quality. S sírí, satiety, repletion. Ja sih shash, three sixes, a sailáb, an inundation. throw at dice. Se si sad, three hundred. sili, a blow with the open سيلي hand edgeways, a cuff, slap. .sahil, easy سهل سیم sím, silver. سیم ( 62 ) سيما Law simá, face, countenance, similitude. haw simin, of silver. diw sinah, the breast, bosom. سیوم síwúm, the third. ¿shákh, a branch. .shadmani, joyfulness شادماني sháshidan, urinam red- ❤ sháhí, royalty. shayad, a defective verb (see Lumsden's Grammar, vol. 2, p. 307) signifying, "it may be,” and often used as an adverb, implying,,perhaps.' " lsháyastan, to suit, to be proper. Li sháyistah, worthy, suitable. shab, night. of life. shabáb, youth, the prime shabán or shubán, a shep- dere. shatir, bold, arch. herd. gsháfé, healing, salutary. shabánrúz, vvxońμepov, night and day. shagird, a scholar, student. ski shabángáh, the night time, evening. shakir, thanking, praising. A servant. Shám, Syria, and its capital, shabkhiz, rising at night, Damascus. hli shámyán, the inhabitants of Shám, the Syrians or Damascenes. ☺☺ shán, nature, state, condi- tion. Pomp, splendour. li shán (for Li) they. sháh, a king. al sháhid, a mistress. A beau- keeping vigils. shaparah (: — night, and to fly) a bat. shiba, satiety. shab-i kadr, the night of power, the 27th of Ramazán, when the Kurán descended. night, and و شب (: shabnam شبنم , moisture) dew. tiful object. A witness. shabah, a glass head. .Winter تو shit-a II of شتاء Shahnamah, history of شاهنامه kings, the celebrated poem of Firdausí. shitáb, haste. shutur, a camel. one who attends to a camel. slúnd sháhansháh, king of shutur-bán, a camel man, شاهنشاه شاه شاهان = kings شتر شکر ( 63 ) شتر صالح {loj shutur-i şáliḥ, the camel which the Prophet Sálih brought out of a block of stone (see Kúrán, Chap. VII.), as a sign to the tribe of Thamud. sharmsári, shame, the being downcast or abashed. sharah, avidity, appetite. sharif, noble, illustrious. shustan, to wash. — shajáāt (; 2) valour.shash, six. ☆✩ shaḥnah, the superintendent of the police. as shakhs, a person. shashum, sixth. .shast, sixty شصت Ja shidád (111 of shadda) shib, a path through moun- شد شداد vehement, violent. shudan, to be. ¿ shaṭranj, chess. tains. shir, poetry. li shifá-a, convalescence, re- .poets (شاعر shuara pl. of شعرا ,sharr, malignity, depravity شر wickedness. .sharab, wine شراب ✰ sharbat, one draught. A beverage, a syrup. covery. mclis shifäât, intercession. ☺ shafakat, pity, clemency. Ei sharibtu (1 per. pret. used shafi, an advocate, an in- with, Ch. v., St. 16) were I to drink. sharzah, fierce, enraged. bshart, condition. tercessor. shafie awardan, to شفیع آوردن bring an intercessor, to inter- cede. shukuk (pl. of) holes. K shikárgáh, hunting ground, game preserve. shurṭah, North or N.E. ›K wind, a favourable wind. shara, law, equity. shikáftan, to split. sharf, excellence, eminence, K shikayat, complaint. dignity. shukaran, thankfully. sharm, shame. shakar, sugar. sharmzadah, struck with shukr, returning thanks. shame, abashed. shukr-i nimat, thanks sharmsár, ashamed, down- for benefits received. cast. shukri, one act of praise. .- شكس شير ( 64 ) yük shikastan, to break. K shakl, figure, form. shikam, stomach. شوخي shukhi, petulance, pre- sumption. shúr, noise. Bad luck. ¿ shikanjah, the stocks, the shúr-bakht, unfortunate. rack. shurish, confusion of mind. shikibidan, to be patient. Tumult. shiguftan, to admire. Toshúridan, to be con- blossom. founded, distracted. .shaukat, pomp, splendour شوکت shigurt amdam, to شگفت آمدن be astonished. shauhar, a husband. ¿shigúfah, a blossom. pel shalgham, a turnip. shumá (pron. 2 per. pl.) you. s̟ shúi (for) a husband. shahd, honey. shahr, a city. (: shahraw a city, and شهروا shamatat, rejoicing at شماتت another's woe. S current) leathern money. Úl shamá-il (pl. of J) shahryár, a king. virtues, talents. shumurdan, to count, to reckon. shamshír, a sword. E✰ shamå, a candle. ✰✰ shammah, an atom, a particle. shinákhtan, to recognise. Ca shunât, turpitude. shanidan, to hear. shangarf, vermilion. shanidasth, you did hear. Et shanī, base, odious. شوخ shukh, saucy, insolent, play- ful, arch. shukh-chashmi, ulance, insolence. .shakh-didah, saucy شوخ دیده .shahawar, royal شہوار .shahwat, lust شهوت shaian (acc. of) a thing. shaiád, an impostor. devils. شیطان) shaiatin (loof شیاطین شيخ شمس الدين ابو الفرح جوزي Shaikh Shamsu 'ddin Abu 'Ifaraḥ Jauzi, the master of Sadí, was the son of a famous sage and poet, who died A.H. 597. shaidá, distractedly in love, insane. shir, a lion. pet-Shiráz, the capital of Fars, or Persia Proper. It lies in long. 73° 35′ E., and N. lat. ( 65 ) صدق 29° 36', and was built by Muhammad bin Kásim. It is celebrated for its climate and the fertility of its soil, and still more as having given birth to Sadí and Háfiz. sj shírází, an inhabitant of Shíráz. .shirin, sweet شیرین shiwah, blandishment, co- quetry. Habit, custom, manner of living. sent to the tribe who in- habited Arabia Petræa, and were descended from Aram, brother of Arphaxad. To con- vince them of his mission, he miraculously brought a camel out of a rock, but they con- tinued still in their unbelief, on which they were slain by the angel Gabriel. Loșabá, zephyr, gentle breeze. ṣabáḥat, beauty,elegance. صبح subḥ, morning. sabr, patience. ص sabir, aloes. sabúḥ, the dawn. sábir, patient. şáḥib, master, possessed suhbat, society, company. of. siḥhat, good health. o sáḥib jamálán, beau- sahr, the desert. so Emo tiful youths. murgh-i ṣaḥr, the bird of the sahib dilan, men of صاحبدلان desert, i.e., the nightingale. piety. ṣaḥn, a courtyard, an area. صخرة salehr, a rock (ple of صخر -sahibidiwan, superin صاحبديوان şakhr, tendent of finance. to sáḥib daulat, wealthy. do sáhib-i hunar, skilful. but in Ch. 1., St. 40, the name of an evil genius. şad, a hundred. : - Sadak, a marriage settle صداق | sadir shudan, to origi صادر شدن nate. jolo şádik, true, just, sincere. صالحاً ´´ho sáliḥan, a good action. ment made by the husband on the wife. Jo sadr, the chief seat. ¿Lo şáliḥ, good, just. The Pa-şadrahi (; the breast triarch Sáleh, son of Arphaxad, who is said in the Kurán (Ch. vii.) to have been a prophet and & pr. 3 p.) his breast. ṣadaf, a shell. ṣidk, truth, veracity. i صدق ( 66 صلح ) sadka'lahul-agm صدق الله العظيم (: for R. he was sincere, U the God, : J def. art. and a God, J def. art., , عظم verbal adj. from عظیم great) the great God is righteous. * ṣadkah, alms. do şadmat, percussion, col- lision. W o şadik, sincere, true. siddik, a faithful witness, Epithet of Joseph, Abubakr and Abraham. șarf, changed. Peshdádiyan dynasty which was the first that ruled in Persia. It was the seat of em- pire till the Court was removed to Susa, whence the Sháhs re- moved to Istakhar or Perse- polis, and then to Madain or Ctesiphon, after which Isfáhán again became the capital under Jalálu 'd-dín Malik Sháh of the Saljukian dynasty. It was greatly enlarged and beautified by Shah Abbás. In Ch. II., St. 20, it signifies a musical mode of a simple pathetic style (compare ;). ŵ sarf shudan, to be safái, purity. Exhilaration, expended, consumed. This meaning, which is not in the Dictionaries, seems to be taken from that sense of, which implies changing money, as in Ch. 1., St. 36, life is spent, recreation. i sifat, quality, attribute. o safwat, purity. salábat, firmness, severity. Majesty, awe, dignity. given in exchange for solicita-saláḥ, rectitude. tion. Advice. • votion. Peace, & surrah, a purse filled with saláḥiyat, integrity, de- gold or silver. salái, proclamation. Ch. vII. șâb, hard, rough, difficult. St. 20, işaff, rank, row, series. اصفاهان Sifahan, for صفاهان fáhán, the capital of Persian Irák, the ancient Parthia. It lies in 86° 40′ E.L., and 52° 25′ صلاي كرم, Gladwin ren- ders "reputation for gene- rosity," but perhaps it is rather a public announcement of liberal intentions. N.L. It was, say the majority sulḥ, pacification, compact, of Persian historians, founded truce. pious persons. by Húshang the 2nd, or Tah-sulaḥá (pl. of '¿k) just, múras, the 3rd king of the صلو ( 67 ) ضبط -surat bastan, to as صورت بستن | salha 2 per. pl. imp صلوا sume a form, to be practicable. surat-i hal, state of صورت حال the case, statement of circum- stances. șallú from R., he prayed) pray ye, invoke ye blessings. şalawat (pl. of go) benediction. -sufi, wise, pious. A re صوفي salla صلي الله عليه و آله و سلم alláh alaihi wa álihi wa sallama صليلي (: 3 per. pret. used opta- tively, may he bless, a God الله upon, and s علي : on him عليه آله him, and di: JT offspring, and 9 affixed pron. 3 per. sin. 3 per. pret. used optatively, may he save) may God bless and preserve him and his pos- terity. summ (pl. of) deaf persons. صم صميم şamim, sincere, pure. Ja sandal, sandal-wood. i sanduk, a chest, coffer. ,sandale-i turbat صندوق تربت (lit. chest of the tomb) sar- cophagus. See Ch. vII. St. 15. şana, creation, work. i șanât, profession, craft, trade. pis ṣanam, an image, idol. A şawáb, rectitude, a good ligious order among the Per- sians, who led a more regular and contemplative life than the common dervishes. The word is either derived from wool, in allusion to their coarse woollen garments, or, as is more probable, from Zópos. Ismael Sháh, King of Persia, who died A.H. 930=a.d. 1523, assumed the title of Súfi as did his descendants, whence our word Sophy, as in the Merchant of Venice by this scimitar That slew the Sophy and a Persian prince. şaulat, fury, ferocity. A o şaiyád, a huntsman, fowler. şit, fame, renown. said, game, prey, the chase. Li şaif, summer, i.e. May and June, the hotter months being called kaiz. Ji şaikal, polish, lustre. 8. mistress, beloved one. work, meritorious action. zá-i, wasting. Wandering, lost. “ șúrat, shape, form, figure. bu zabt, confiscation, holding. saut, a clamour, sound. نجو طبع ( 68 ) -t ضجور zajúr() anguish. | zalálat (; Jė zalla) error, Peevish. ضلالت ruin. ضمّه Zahhal name of the ضحاك fifth king of the Peshdádiyan dynasty of Persian kings, re- nowned for his cruelty. The devil, it is said, presented him with rich gifts, on the condition of being allowed to kiss his shoulders, whence sprung two serpents, which required the brains of two men daily for their support. After many persons had been slaughtered to supply the food of the ser- pents, the king's officers seized on the children of one Káw, a blacksmith of Isfahan. He Ani zammah () the vowel mark for "u." The whiskers. zamir, the mind, thought, sense, comprehension. zamirán, sweet-basil. fragrant herb. zamin, surety, sponsor. zaigham, biting. A lion. b táram, the vault of heaven. cb taat, obedience, worship. A putting his apron on a pole asb. táin (part.) reviling, a a standard, raised a rebellion, in which Zahhák was de- throned, and the crown con- ferred on Farídún, B.C. 750. zidd, contrary, opposite. Izarran, misery. reviler. táght, a leader of rebels, a violent refractory man. bták, a portico, cupola, dome. tákat, strength, power. JÚ țál (3 per. pret.) he prolonged. ➡ șarb, a blow, also (A) he tálib (part.) asking, seek- struck. garbat, a blow. zarúrat, force, necessity. sarir, blind. Liguf, imbecility, weakness. zaif, weak, infirm. ing, desirous. táli, arising. Fortune, the star of one's nativity. wlb táus (Gr. Taús) a peacock. dél tá-ifah, a band, train of attendants. tabanchah or tabanjah, a بانچه ضعیف : saif hat ضعیف حال q.v. and J state) distressed slap, blow. in circumstances. taba, nature, temperament. طبق ( 69 ) طيب ,taam طعام | tabak, a dish, tray. Story طبق meat, food. of a house, platform. Jb tabl, a dram. alb tablah, a large wooden dish in which fruits are exposed to sale, a tray. b tabib, a physician. aab tumah, meat, food. tams طعم طعمة tan s طعن blame, reproach. sib tanah, Jib tifl, an infant. b tabiat, disposition, state lib tifli, of body or mind. gib ṭufuliyat, childhood, tabiat-shinas, one طبیعت شناس طلا infancy. who knows the temperament, țilá, gold. a physician. lb talák, divorce. Syria, to distinguish it from ,talab, requisition, demand طلب Tarabalus or طرابلوس or طرابلس claim. Tarábalús (τpíπoλs). Tripoli, a .talabgar, one who requires طلبگار Tripoli in طرابلس شام city طلب کردن ṭulab kardan, to de- talat, aspect, countenance. tama, covetousness, desire. .Tripoli in Barbary طرابلس عرب It was in the former that Sadí was a prisoner, and made by the Franks to work as a slave at the fortifications (see Ch. 11., St. 31). It was taken by the Crusaders A.D. 1109, and re- taken by the king of Egypt, Kelaún, 1289 a.d. mand, require. alb ← túr, a mountain, especially Mount Sinai. bb túți, a parrot. ¿ taů, obedience. ,tauan wa karhan طوعاً وكرها tarrár, a cutpurse. tarab, mirth, hilarity. nolens volens, willingly and unwillingly. .tawilah, a stable طويله tarab - angiz, mirth طرب انگیز ṭarab-angiz, exciting. taraḥ, manner, mode. tahárat, purity, clearness, sanctity. taraf, direction, side. .tarafi, aside طرفي tarik, way, rite, profession. tarikan, the road. b tib, good. tibul-ada, a sweet طيب الادا voice. طیبت tibat, being good or sweet. طيب عال ( 70 ) ja tibat-ámiz, fraught with goodness or sweetness. tair, a bird. lab tairán, flying. &b tairat, levity. عابد ع le abid, a worshipper of God, عاج a religious recluse. b taish, inconstancy, levity, aj, ivory. folly. taif, a form, spectre. L zálim, cruel, oppressive. záhir, clear, evident. garáfat, ingenuity, dex- terity, address. garif, ingenious, dexterous. zafar, conquering, victory. Jbzill, a shadow. ظمأ zulm, tyranny, oppression. zulmat,darkness, obscurity. jle äjiz, weak, impotent. Jale ajil, transitory, fragile, fleeting. ole adat, custom, habit. .just (عدل ;) adil عادل (; le år, shame, reproach. ariz, the cheek. Accident, misfortune. man. ~le årif, wise, skilful. A holy äriyat, anything borrowed or lent. ashik, a lover. ole aşi, disobedient, a sinner. afiyat, health, safety. A dark place at the end of thee world, where the fountain of life is supposed to be placed. akibat, end. le akibatu 'l-amr, at the end of the affair, finally. zalúm, most cruel, tyrannical. Je akil (; Jäc) intelligent. zama, being very thirsty. zann, opinion, thought, sus- picion. zahr, the back. zahir, a supporter, protector. éle akifán (pl. of) the عاكفان كعبه .assiduous, attentive äkifán-i kabah, those who con- stantly remain in religious at- tendance at the kabah, or square temple at Mecca. Le ålam, the world. Nle alim (; ple) wise. عال عدو ( 71 ) Wle älimán (pl. of le) wise or learned men. âlimu alima Lghaib, one عالم الغيب who knows future events, a seer. ~, de alam-i şúrat, the visi- عالم صورت ble or external world. 2 sanctity, of whom Sadí (Ch. 2, St. 3) records a remarkable prayer. Jius åbadnáka (: bc, 1 per. pl. pret., we have served, and , affixed pron. 2 per.) we have served thee. .ibrat, warning عبرت -alam-i mant, the in عالم معني le amm, common, visible world. while ålamiyán (pl. of e) worlds. cam, or عام vulgar, the common people. abir, ambergris, a perfume composed of musk, sandal- wood, and rose water. citáb, reproach, chiding. àjá-ib (pl. of us) miracles. Jole amil, a performer. A col- lector of the revenue (inferior — ajab, strange, marvellous. .2jz, weakness, impotence عجز زمیندار) and the امین to the Ļle ẫmmi, untaught, unlettered. عجل lan (acc. of Jș) a calf. ajamí, a Persian. šle â-idat (pres. part. fem. from the R. ) (is or will be) re-jajúz. This word has no less turning. abá, a black striped cloak made of hair and worn by dervishes. he abádat, worship. than eighty distinct meanings, but in Ch. II., St. 33, j bard-i ajúz, means the five, or according to some, seven, days of the winter solstice. .ajin, plaster, paste عجين و عبادت : abadataka عبادت Koļ (: worship, and, affixed pron. 2 per.) thy worship. sole îbádí (: she, pl. of me, and affixed pron. 1 per.) my servants. ي Abdulkadir عبد القادر گيلاني Gilání, so called as being born in the Persian province of Gílán, was a doctor of eminent, ådáwat, hostility. iddat, the time of proba- tion, which must expire before a divorced woman can be re- married. Jac adl, justice, equity. ådam, privation, want, ab- sence of a quality. âdúw, an enemy. عدو عضد ( 72 ) : .. S, ådúwaka (:,, and S | ☺ zlat, retirement from عزت عدو affixed pron. 2 per.) thy enemy. Jac ådúl (pl. of Jole) just men. Jac adil, equal in weight or quantity. Hence in Ch. VII., St. 12, a companion in a camel litter. ❤lic āzáb, punishment, torture. lác izár (111 of jác) the face, ,igar عذار cheek. jas uzr, an excuse, apology. irák, the ancient Chaldæa. sus årbadah, a conflict, dispute. ārabiy, an Arabian. The Arabic language. office, voluntary resignation. jazm, undertaking, design, purpose. نصره 3 عز si je åzza nașrahu (: of je 3 per. pret. used optatively, may he be glorified, and with affixed pron. 3. p.) may his victory be glorious. jj aziz, precious, excellent, venerable. A king, especially of Egypt. ja jajc âziz-i mișr, Prince of Egypt. je taking. azimat, resolution, under- Jus asal, honey. ∞ årṣah, an area, a court. A Luc åshá, supper. chess-board. ārz, representation, petition. ark, sweat. The juice of any fruit or herb. The root of anything. But in Preface, p. 13, a blush. Lue isha, the first watch of the night, or from sunset till morn- ing twilight. عشاق | shshák (pl. of) lovers. ishrat, agreeable conver- sation, enjoyment, delight. ↳³-ārķahá (: ÿ– root and ishk, love. عشق ها عرق affixed pron. 3 per. fem.) its root. warús, a bride, a spouse. عروس ! úryán, naked, robbed, de- spoiled. jazz, incomparable, glorious, exalted (epithet of the Deity.) ❤j āzab, an unmarried person. je izzat, honor, dignity. les åṣárah, juice, expressed juice. ya asr, age, time. In Ch. II. W St. 2. pec dolle ållúmat-i åşr, the most learned man of the age. ismat, chastity. işyán, rebellion, opposition. adu عضد الدولة .ad, an arm عضد 'd-daulat, the arm of the state. عضو عليل ( 73 ) e, q.v.) limbs. ac üzw, a limb, a joint. Logic üzúhá (pl. of Le âțá, a present, a gift. bc åṭṭár, a dealer in perfumes or drugs. ´lûbe åṭshan (acc. of Lube) thirst. عطشا cagim, great, large, high in dignity. lic afáf, abstaining, continence, ic afw, pardon. akab, after, behind. sükba, the end. A reward, and hence, the life to come. Je akd, knot, bond, contract. së üķdah, a knot: the marriage knot. je ålaf-zár, pasturage, a meadow. le alakat, suspended. le lamá (pl. of e) learned men. ilm, learning, acquired know- ĺedge. ålam, a flag, banner. illúw, the height. pe úlúm (pl. of ple) sciences. Alawiy, a descendant of Ålíy, the son-in-law of the Prophet. Le åla, upon. علي ala'l-musannif, on علي المصنف ها علي عليها the author. alaihá (: on, and affixed pr. 3. p. fem.) on them. Jäc āķī, intellect, reason, judge alaihi as-salám, on him ment. ☺ë ůķúbat, punishment, tor- ture. Adgës üķúluhum (: Jjës, pl. of عقل Je, and, affixed pron. 3 per. pl,) of their understand- ings. Leaks, contrary, opposite. alá, Most High (epithet of the Deity). žáj (111 .a remedy (علج ilaj (in of علاج älle âlámat, a sign, mark. be peace. علي قدر ala kadar, in proportion to the extent. -ala din-i malak علي دين ملوكهم ihim, according to the religion of their princes. lalle åla'd-dawám, per- petually, always. الدوام .ala galika, than this علي ذلك ,ala ftrati 'l-islam على فطرة الاسلام with a disposition to the religion of Islam. 'l-makhṣúş, ala makhshs, es علي المخصوص pub علانيت :) alaniyati علانيتي pecially. ala libid, against على العباد åla per.) my public life. lic life, and affixed pron. 1 illat, cause, pretence. slaves. k علي عيد ( 74 ) ale ålaihi, upon or against him. Ally, the cousin and son-in-law ambar, ambergris, a perfume. عند الله and, with, near. Thus عند of Muhammad was the fourth Khalifah. He was treach- erously slain in a mosque, A.H. 40. .alaiya, on me علي عم amm, a father's brother. x ☺ls imárat, an edifice. vlc âmán (pl. of pc) paternal uncles. sa umdah, a support, prop. umr, age, life. عمر x amran, a proper name- Âmr. die Umrulais, the second عمر ليث Sultán of the dynasty of the Saffárides who reigned in Fars A.H., 267. ånd alláh, in the eye of God. åndalib, a nightingale. andu'l-ðiyán, in the presence of the nobles. Mån rajama, from pelting. is unfawán, the vigour, flower of youth. änkabút, a spider. as anhi, of him. plc åwám (pl. of le) the common people. ¿ awáķibihi (: —, pl. of le, end, and 8, affixed pron. 3 per. sin.) his posterity. —³¹‚âwá-ib (pl. of —~~) defects, faults. ވ طبلة عود adlignum aloes عود Jac amala (3 per. sin. pret) he did. Jac amal, work, labour, action. ṭablah-i ūd, a tray in which this wood is burned. I åun, aid. amal farmadan, to عمل فرمودن put in office, to employ. amim, universal, general. uf an, of, from. عمیم Lic and, adversity, distress. W ❤lic innáb, the jujube tree and fruit. sluc inád (III of sc) obstinacy. W lic inán (III of ) reins, a bridle. lic înáyat, aid, favour. åhd, time, reign. Agreement, compact. sa indah, office, appointment, trust. saiyári, deceit, cunning. Juc iyál (pl. of c) family, children, domestics. saib, fault, defect. Luc ãïb-jú, a fault-finder, censorious. saibhá (pl. of) faults. Acid, a festival. عید غضب ( 75 ) عید اضحي scid-i azḥa (called alsoghaddár, perfidious. .ghadr, perfidy غدر festival, and عيد : عید قربان ghurab, a crow غراب | a night pure and serene ,اضحيل The festival of sacrifices cele-ghurábu 'l-bain, a brated at Mecca, on the 10th crow of the desert, a magpie. gharamat, a mulet, a غرامت the last month of ذو الحجه of | the Arabian year, in honor of Abraham's offering up (as the Muhammadans say) Ishmael. Lisa, Jesus. Je dish, pleasure, enjoyment. cain, eye, fountain, source. Certainty, accuracy. baina 'l-katr, brimstone. عين لقطر عيوب —— üyúb (pl. of —)vices, defects. fine. غريبة) غرائب ghará-ib (pl. of ac) extraordinary things. Ju ghirbál, a large sieve. ghurbat, travelling, exile. gharaz, intention, design. (adv.) in short. ghurfah, an upper room. ghark, immersion, sinking. ghurúr, pride. غریب غ leghár, Le ghár, a cave. è ghárat, plunder. ghirah, sloth, carelessness. gharib, uncommon, strange, a stranger. Poor. gharik, immersed, sunk. ghiriw, clamour, outcry. jléghází, a conqueror, (espe- Je ghazal, an ode (properly on cially of infidels). legháṣa, (3 per. sin., pret.) he sank. legháfil, neglectful, off one's guard. Jeghálib, overcoming, supe- rior. égháib, absent, invisible. the subject of love or wine, interspersed with moral or satirical remarks, not exceeding eighteen distichs nor less than five, the last line of every couplet ending with the same letters as the first distich). aẻ ghuṣṣah, anguish, displea- sure, wrath. égháyat, the end, extremity.ya ghuṣún (pl. of ¸ė) young Leghabban, every second day. ghubár, dust, vapour. 2) branches. ghazbản, chiding, angry. غفر فاق ( 76 ) Li ghafráná (acc. case of the verbal noun of) remission of sins. ☺li ghaflat, neglect. ghafúr, forgiving, merciful (epithet of the Deity). lèghulám, a slave. ghalbá, splendid. Verdant. blè ghalat, a fault. W uble ghalṭidan, to roll, to wallow. غلّه Áè ghallah, corn. ghaliz, gross, filthy, coarse. ghamm, grief. jlč ghamáz, an informer, a I detractor. ghaib-dán, a seer, one who knows future events. غیبت غیب ghaibat, absence. ghibat, slander. ghair, other. ghairat, zeal, jealousy. ghairi, besides me. ف fájirah, an unchaste woman. fáhish, shameful, impu- dent, indecent. able, precious. fákhir, distinguished, honor- fa-izá, then, in that case, therefore. sjaċ ghamzah, an amorous glance, Fárs, Persia proper, bounded ogling. غنيمة) ghani-imple of غنائم spoils. ghaniy, rich, independent. mic ghanimat, making a for- tunate hit, gain. ¿ on the East by Kermán, on the West by Khuzistán, on the South by the Persian Gulf, and on the North by a desert which divides it from Khurásán and Irák-i ajamíy. fárigh, free, at leisure. ghawwás, a diver for pearls. fásid, vicious, perverse. a)ẻ ghich, a ram. ghaur, reflection, considera- tion. ghúṭah, a dive, dip. ghúk, a frog. ,ghiyasul-islam غیاث الاسلام succourer of the faith. ghaib, concealed, invisible. i fásik, a worthless impudent fellow, a sinner, an adulterer. fáziltar, more excellent. ف Jbli fa-azallu (: insep. particle, then, so that,and, I would not cease, 1 per. sin. fut. R.) then I would not cease. fákah, a fast. فام فرخ ( 77 ) fari chang فرا چنگ آوردن | سیاه نام fame, hue in compas فام dark. fa-in, and if. mili fa-anta (: insep. par. and pr. 2 p.) then you. áwardan, to get into one's grasp. farákh, large, broad, plentiful. –59 do farákh-rút, of an open countenance. fa-anta muharib فانت محارب -farakht, amplitude, abund فراخي actin محارب and انت وف : ance. faraz amadan, to come فراز آمدن part. R.) then you are hostile. fa-inna 'l-faidat, then of a truth the advantage. sli fá-idah, advantage. fá-ik, superior, surpassing. ,aftadan افتادن = fitadan فتادن to fall. fath, victory. out, to depart. firásat, sagacity, ingenuity. farrásh, one who spreads the carpets or cushions in the palaces of kings or great men, a chamberlain. These persons often officiate as executioners. fathah, the vowel mark (). firágh, cessation from toil, The beard. leisure. fitnah, insurrection, dis-farághat, leisure, retire- turbance, strife. ↓ fatwa, a judicial decree. ☺ futúwat, liberality. fatawwaṣaḥ (insep. part. and 3 per. sin. pret.) then it would become clear. fujúr, wickedness,debauchery. fakhr, glory, ornament. fakhri, my glory. | ment. for, فرامش faramushat فرامشت getfulness, and ☺, pr. affixed 2 per. sin.) forgetfulness of thee. faráwán, abundant, ample. faraham awardan, to فراهد آوردن collect, bring together. farbah, fat. → farbahi, fatness. fidá, sacrifice, devotion for fartút, a decrepid, doting another. farr, splendour, pomp. old person. ¿farj, vulva. fará, towards (sometimes a re- farrukh, happy, fortunate. dundant particle.) farkhundah, prosperous, ~~ Furát, the river Euphrates. happy. فرو فري ( 78 ) farú bastan, to bind, tie down. fardá, to-morrow. Nji farzand, a son. فرزند farang or frang, a Frank or European. is farhang, understanding, science. farzin, the queen at chess.farú, down. li firistádan, to send. Kiwi farsang, a parasang, a league. farsh, a carpet, anything spread on the ground. firishtah, an angel. fursat, opportunity. farz, a divine command. us Firðún, Pharaoh, a title farú burdan, to carry down, to swallow. fart pushidan, to فرو پوشیدن put on, to clothe. farútar, lower. farukhtan, to sell. farúsh, selling, a vendor. down. farú kúftan, to knock common to the ancient kings farú guzáshtan, to of Egypt, as that of Ptolemy to the later sovereigns. The Muhammadans call the Pharaoh to whom Moses was commis- sioned Valíd, and add many marvellous particulars to the pass over, to omit. farú mándan, to lag, remain behind, to be exhausted. farú-máyah, low, mean, ∞ baseborn. Scripture account of that Prince, farú hishtan, to hang (see Kurán, Chap. XII., &c.) fark, separation, distinction, difference. ¿ farmán, an order, a man- date. down. faryád, a cry for help, com- plaint. -faryad - ras, a re فرياد رس dresser of grievances. sub-faribidan, to deceive. jl who farmán-bardár, missive, obedient to command. lal farmán dádan, to issue an order. šali farman-dih, ruling, issuing mandates, a king. ☺“¿ farmúdan, to order. Farídún, seventh king of Persia of the first dynasty. He delivered Persia from the tyranny of Zaḥhák and impri- soned him in the mountain of Damavend. He is said to have resigned the crown after a long فري فلا ( 79 ) reign, and to have divided his faziḥat, disgrace, igno- empire among his sons, who made him repent of this con- descension by their unfilial conduct, until they were chas- miny. fazilat, excellence, emi- nence, virtue. tised and slained by his grand-fitrat, alms given at the son Minúchihr. In addition to the moral sentences of which he is said (Ch. 1., St. 1.) to have been the author, the following saying is ascribed to him: “Man's life is a register, in which he should record none but good actions." farik, a troop, squadron, division, class. ☺ festival held on breaking the fast of Ramazán. - when m fiṭnat, understanding, in- telligence. fil, action, operation. A verb. علي ها fa-ålaihá (: insep. part. then, so, upon, and ↳ affixed pr. 3 per. sin. f.) so upon it. fakattu (1 per. sin. pret. R. ) I had lost. .increase افزوني fazunt for فزوني fahad ghafartu lahu فقد غفرت له ,fasad, depravity, violence فساد ,adv. certainly فقد :) war. فسحت fushat, satisfaction, (lit- erally, amplitude). fisk, adultery, iniquity, sin. wam³ fasús (for wafsús) alas! 1 per. sin. pret. R., J, insep. ४ part. pr. affixed 3 per.) verily I have pardoned him. fakr, poverty. .fakirah, a poor woman فقیره afsan افسون fusion for فسون incantation, fascination, deceit. ai fasl, time, season. Section, chapter. fakih, a Muhammadan lawyer or theologian. In Spanish with the article Alfaqui. Jai fazá-il (pl. of) virtues, fikr, thought, care. attainments. fuzala (pl. of) learned men. Ja fazl, excellence, virtue. Ji fazúl, redundant, excessive. fazlat, remainder, redun- dancy. fikrat, that which is the subject of reflection. fakaif, why then? faláḥ, prosperity, safety. La falá tuṭihumá (: insep. part., then, neg. part. 2 per. sin. fut., thou shalt لا فلا قار ( 80 ) obey, R. ¿ in the 4th conj., Las affixed pron. 3 per. du.) then thou shalt not obey them. fulán, a certain person, or thing. falak, heaven. .insep.part ف :) fa linafsihi فلنفسه fayalḥakani (: — insep. part., then, 3 per. sin. fut., it will affect, R. affixed pron. 1 per.) to such a degree will it affect me. فیلسوف failasúf (Þiλóσopos) a philosopher. then, Jinsep. part. to, for, og fi wadadihá (: ¿ for, soul, self, affixed pron. 3 per. sin.) so (it will be) to himself. falaita (: insep. part., so, then, sep. part., would that) so would that. lo, affection, lo affixed" pron. 3 per. sin. fem.) for (my) attach- ment to her. fihi, in that. bolo → fí hawádijahá (: ¿ هوادجها في Kaleli famá àlaika (: pron., in, pl. of ,"a insep. camel litter, affixed pron. 3 part., so, Lo pron. interrog., ES what? now? upon, affixed pron. 2 per. sin.) then what (is it) to them. per. sin. for pl.) in their litters. fihim, among them. vi famin (: insep. part., then, from) then from. من vis funún (pl. of) sciences. G: ↓ kábil, capable, able, skilful. .deadly, mortal قتل ) katil قاتل | adran (فائدة fawa-id pl. of فوايد ,predestinating قدر ( Kadir قادر tages. ¿½³ fawákih (pl. of ¿¡Si) fruits. faut, passing away, death. fúlád, steel. fahm, understanding. fahmidan, to understand. fí, in, among. fi l-jamlah, upon the في المجلة whole. jfirúzah, fortunate. A tur- quoise which is thought to bring good luck to the wearer. powerful. Kárún, Korah, the cousin of Moses, and son of Izhar, the son of Kohath, the son of Levi (Num. xvi. 1) is said by the Muhammadans to have been very rich and avaricious. According to them he was swallowed up by the earth at the command of Moses, for refusing to tithe his property for the use of the tabernacle. قاص ( 81 ) قدم .a messenger قصد ;) kasid قاصد káşir, defective, insufficient. lö kází, a judge civil, criminal, and ecclesiastic. ¿ ká, plain, level ground. ka-i basit the vast قاع بسيط desert. sö kaidah, a rule, canon. dilö káfilah, a body of travellers. towards it. Muhammad di- rected his disciples to pray towards the temple at Mecca, an injunction which caused so much discontent at first, that he was fain to add a sentence to the effect that God hears prayer to whatever quarter the suppliant turns. kabúl, accepted. kabilah, a tribe, family. A قبیله kal allah taala, the قال الله تعاليلي Most High God said. wife. kálú (3 per. pl. pret. R. JJ kitál, carnage, battle. or J) they have said. ☺ kámat, stature. قحبه kahbah, an unchaste woman. kad, a particle used before káni, contented. plë. pľķá-im makám, a locum- tenens, a deputy, a viceroy. kabá, a kind of light cloak with long sleeves, somewhat like a college gown, but gene- rally made of wool. dĻ kabálah, a bond. kaba-i pastin, a fur قباي پوستين verbs, signifying, with the pre- terite, certainly, assuredly. .kadah, a cup قدح kadar, value, worth, rank. Fate, destiny. kudrat, power. kadarihi, his dignity. Skadari, somewhat, a small quantity. & kad shábaha, in truth it resembles. kadam, a step, pace. kaddim, prepare, before, as in cloak. ← kabḥ, deformity, ugliness. kabzah, grasp. kabl, the front. Before. This kiblah, the place to which men turn in prayer. among Jews and Christians is the temple of Jerusalem, our churches being so built that the priest at the altar faces قدم الخروج قبل الولوج . 18.Pre.p kaddimi 'l-kharúj kabla 'l- wulúj, prepare the exit before you enter. Look before you leap. (lit. prepare departure before entering). قدم قلن ( 82 ) رنجه شدن kadam ranjah shudan, to take the trouble of stepping. kudúm, approach. kadim, ancient. karár, stability, quiet, rest. kurázah, a fragment of gold, a small particle of that metal. kurán, the sacred book of the Muhammadans, written by their Prophet, and feigned to have descended from heaven. kurba, relationship. ☺ kurbán, a sacrifice. kindred. kazá, fate, predestination. Death. Sentence, decree. kazárá, providentially, by chance. sö kazá kardan, to make up for a former omission, as to fast after Ramazán on ac- count of having broken the fast then. kuzbán (pl. of) long and slender branches. kutb, the Polar Star, the North Pole. kaṭrah, a drop. قطع رحم , kata, abandonment قطع ,kurbat, vicinity, affinity قربت ,kurs-i khourshid قرص خورشید the orb or disk of the sun. .kara, debt قرض kață-i raḥm, disowning one's kin. uusi kaṭā kardan, to cut off, to conclude. karin, connected, contigu- bë kiṭåah, a strophe, a section, ous. A friend. kaz, raw silk. ❤h kaṣṣáb, a butcher. kasim, beautiful, handsome.kafá, the back or nape of the sha kiṣáş (111 of kassa) retaliation. قص part, portion. kår, an abyss, a gulf. neck. Behind one's back, secretly. kafas, a bird-cage. delö kalam, a pen. ——ökaṣabu'l-ḥabib, ķaṣabu'l-habib, the kilåah, a fort or castle. الحبيب friendly pen. Şer — kaṣab-i mişri, fine kulná (1 p. pl. pret. R. linen made in Egypt. kasd, intention. šausi kaşidah, a longer J, or ode. we have said. (قال) kalandar, a wandering Mu- hammadan monk, with shaven head and beard, who abandons قله كاش ( 83 ) family and goods, so called from the name of the founder of this sect. • قله kullah, the summit of a mountain. kalil, small, few. Cilö kanáåt, contentment. kuwat (;), strength. kút, food, aliment. J kaul, a word. An agree- ↓ ment. تعالي kaulahu taåla, the say- ing of God Most High. kabin, the portion a hus- band must pay a wife if he divorces her on insufficient grounds. kákh, an apartment at the top of a house. A palace. kada l-fakra كاد الفقران يكون كفراً an yakúna kufran (:, it was near, def. v. J art. the, poverty, adv. that, 3 per. sin. fut., it shall be, R., ,kali lil - muafa قولوا للمعاني ,(infidelity كفر acc of كفراً poverty is little short of be- coming blasphemy. kár, a thing, business. kárd, a knife. (: 2 per. pl. imper. R. J or J, J particle of prefix J for the definite article, being dropped, and gl. exempted, pass. part. R. ‚ic), say to him, who is free from pain. ♦šķaum, a race, tribe. قوي kawiy, strong. Js kawiy bál, strong armed. خطاب قهر .kahr, anger, wrath قهر khitáb-i kahr, wrathful address. Cukiyás (111 of), con- jecture. kiyámat, the resurrection. kaid, imprisonment. kimat, price, value. kárdání, experience. * kár didah, experienced. jkár zár, battle. ›, kárgáh, a workshop, manu- factory. ul, kárwán, a caravan, a body of travellers. کاستن kástan, to lessen, to damage. Awkásid, worthless, deficient in بازار کاسد .quantity or quality bázár-i kásid, a dull market, where there is no purchaser. Lá kásah-i chíní, porce- lain. Akásh, would to God! کاش كرا ( 84 ) : káshtan, to sow, to cul- kabáb kardan, to cut tivate. Káshghar, a city of Chinese Tartary, in N. lat. 39°, E. lon. 73°; it now contains about 15,000 inhabitants. It is N.E. of Badakhshan, from which it is separated by the snowy mountains of Bolor. j kághaz, paper. káfir, denying God, an infidel. káfúr, camphire. káfah, anám, all mankind. کباب کردن meat in pieces, and roast it on skewers with onions and eggs. kibr, pride. ❤ kabk, a partridge. kabútar, a pigeon. kitáb, a book. kitab-i majid, the کتاب مجید glorious book, i.e. the Kurán. ∞ kitábah, inscription, the title page of a book. — kutub (pl. of ) books. family. katkhuda, the master of a كتخدا kafah-i كافه انام kafan, all كافه kalbadr :) insep. prep کالبدر بدر káfí, sufficient. kitf, a shoulder. in, like, Jart. the, and full moon) like the full moon. كام کان kám, the palate. Desire, wish. kámrán, fortunate. kán, verb subst. he became (Chap. v., St. 17). kán, a mine, a quarry. who. ¿ kaj, crooked. kujá, where? A: ¿ kaj ágand (Gladwin translates it war, battle) a gar- ment of coarse silk worn under a cuirass. کجاوه kajáwah, a camel litter for females. (for) kán, that it, he kudám, which? of what kind? : who ) ) که kankin (for کانکه that. کاهلي ני káhili, indolence, sloth, langour. kudúrat, turbidness, gloom. O kazálik (: like, and that) so, in like manner. Skirá, whom? ately. cellence. A miracle. o káhidan, to diminish, tos karáman, kindly, consider- waste. كائنات ~ ká-inát (pl. of ) beings, karámat, generosity, ex- creatures. كرا كعب ( 85 ) karán, a shore, coast, margin, kasr, affliction. bank. d) karáhiyat (; *5) abhor- ring. kurbat, affliction, mental anguish. kardár, action, deed, em- ployment. Kasra, Chosroes, a name of several kings of Persia. insep. part. as, and a cat) like a cat. kasinnaur (: kiswat, robe, mode of dress. Figure. kasi, any one. kishtan, to sow, to till. kushtan, to slay. kushti, wrestling. ☺w♪♫ kardast (for 3) kash (for) that to him. he hath done. tent. kirdigár, God the Omnipo- kardan, to do. a kirishmah, a wink, nod, languishing look. بيلة kurm, generosity, excellence. A kirm-i pílah, the yellow worm, the silk-worm. .karrabt, a cherub كروبي karim, liberal, benign, mer- ciful. j ވ kishti, a vessel, a ship. .kishtiban, a pilot کشتیبان kashf, opening, manifesting, revealing. kushudan, to open. kishwar, a climate, quarter, region of the world. کشور : Kishwar kushi کشور کشا .kariman, kindly كريما karim n-nafs, of كريم النفس benevolent disposition. S karih, detestable, filthy, hateful. & karihu ʼş-şaut, harsh- voiced, having an execrable voice. kaz (for) that from. kaj-dum (lit. with a crooked tail) a scorpion. kas, any one, somebody. lukasán (pl. of) persons. region, and LS seizing) a con- queror of kingdoms. kashidan, to draw, extend, prolong. كعبة kab, the heel. kabah, the square temple at Mecca, built, as the Muham- medans pretend, by Abraham and his son Ishmael on the site of a still more ancient temple, built by Seth, and destroyed by the deluge. It is termed all baitu 'lláh, the house of God, and al-ḥaram, 1 کف ) ( 86 the sacred, as that at Medina, | kulú (2 per. pl. imp. R. Š¹), eat ye. کلوخ کلوخ انداز masjidu مسجد النبي is styled 'n-nabi, the mosque of the Prophet. The two together haramain, are termed the two sacred edifices, and are both the objects of pil- grimage, a mere sight of the Kabah being reckoned as me- ritorious as a year's devotion in any other temple. kaf, palm of the hand, sole of the foot. Foam. kaffárat, penitence, atone- kalúkh andáz (: ¿„ a fragment of brick or clod, and to throw), a slinger. S ¿ kalúkh kúb, a mallet for breaking clods. kulli, wholly, entirely. .kalid, a key کلید Skam, few, little. kum, a sleeve. ment, expiation. US kamá, as. ,kafaf كفاف ,kifayat کفایت sufficiency, com- Jus kamál, perfection, ex- cellence. petency. a bow, an archer. .kaman, a bow كمان | kaf-i dast, the palm کف دست laskamándár, one that bears of the hand. kufr, infidelity. kaman-i kalant, the كمان كياني .kafsh dua, a shoemaker کفش دوز کفن .impious, infidel) كفر ( afar كفور kafan, a shroud. kafaita (2 per. sin. pret. R.) thou hast done enough. kull, all, universal, whole. A kalásah, a well where tra- vellers (especially pilgrims to Mecca) drink. kalám, a word, discourse, saying. kulāh, a cap, fillet, or crown. * kalimah, a word, saying. kalimah-i hakk, the word of truth. kaiání, Kaianian bow. A strong bow is so called because archery was brought to perfection among the Persians under the Kaianian, or second dynasty of kings, the first of whom was Kai Kúbád or Cyaxares, and the last Dárá or Darius, over- thrown by Iskandar, Alexander the Great. kamtar (comp. of), less. ♬ kamtarin, (sup.of) least. kamar, the waist. kamar-band, a waistband, or girdle. كمع ( 87 كوف ) less and كم :) kame yar كم عيار غيار (: a standard of weights, or touchstone), below the standard, base coin. Skamand, a noose. ya kamin (A.) an ambush, (P.) defective, mean. ☺ translates, "I sell a beauty," in which he appears to be in error. kunamat (: p 1 p. aor. of and affixed pron. 2 per.) I should make thee. kanún (for ♫ aknún) now. كني کمین هستم کمینم pin kaminam, (for pind) I am of mean extraction. kaminah, base, low. kuni (2 per. sin. aor of 5) thou wilt make. ,kanaz کنیز a Sa kanizak, } denaid, کنیزک ♫ kun (2 per. sin., imper. R. kanizak, ), be thou. Skinár, an embrace, the bosom. tide, shore, margin. -kinar wa bus, em کنار و بوس bracing and kissing. kunán, (part. pres. of), making, doing. kunj, a corner. Kui kunjishk, a sparrow. کندر kandar (for) that in. servant or slave. damsel, female kú (for, le kujá ast ú) where is he? a kútáh, short, small, little. kútah nazr, short - Kutab کوته نظر sighted. kúchak, little, small. ♪♫ kúdak, a boy, youth, child. Skaudan, dull, obese. kúr, blind. kúr kor baleht (lit. blind كور بخت kund gardedan, to be کند گردیدن -kund come blunt. pate. fortune) unfortunate. kandan, to dig, raze, extir- kúzah, an earthern bottle les Kanan, Canaan. In the Preface, page 18, line 12, with a long narrow neck for water. kús, a drum. .kushish, effort, endeavour کوشش شاهدم من و لیکن نه در کنعان "I am a beauty but not in Canaan," where Joseph (from his beauty, called the moon of Canaan) was born, i.e. I do not pretend to any superior excellence. Gladwin kúshidan, to struggle, make efforts. Kúfah, a city on the Eu- phrates, four days' journey from Baghdad, and so near Basrah, that the two towns are كوف گذا ( 88 ) Rustam was one of his generals, and his war with Afrasiáb, king of Turkestán, is celebrated in the Shah Námah. who ) هستي kisti for كيستي | second called the two Basrahs or the two Kúfahs. The Persians assert that it was built by Húshang, the second king of the Píshdádiyan or dynasty of Persia. Khondemir, however, affirms that it was founded by Saad, a General of the Khalifah Omar, A.H. 17. The first, Åbbásí Khalífah, made it his capital, and it be- came so extensive that the Euphrates was called nahar-i kúfah, the river of Kúfah. The oldest Arabic characters are called Kufic, from this city. کوفتن kúftan, to pound, beat, knock. Skúftah, beaten, pounded. A art thou. kisah, a purse, a money-bag. kish, an island at the en- trance to the Persian Gulf. کین kimiyágar, an alchymist. kin (for) that this, (for A) hatred, rancour. ,gazar گازر bleacher. گ a washerwoman, g| giu, a bull, oX. gau randan, to drive گاو راندن kúh, a mountain. lus kúhsár, mountainous. lius, kúhistán, a mountainous country. kúí, a street or lane. kih, and, that, for. Who, what, which (inter. and rel.) kih, little, mean. ,kahf, کهف kahf, a cave, an asylum. ☛ kuhan, old. kiyásat, sagacity. oxen. عنبر gáu-i ambar, the sea-cow from which the Persians sup- pose the ambergris to come. gáh, time, place. (adv.) At times. گاه gah wa bigah, in season گاه و بیگاه gáh and out of season. گاهه gáhí, at times. gabr, a fire-worshipper. gadá, a beggar. gadá-i, poverty, beggary. .guzashtan, to quit, leave گذاشتن Kai Khusrau, Cyrus, the كيخسرو third king of the Kaianian or second dynasty of Persia. guzáf, a vain, rash, boast- ful speech or word. گذر گشا ( 89 ) گذر کردن over. guzar kardan, to cross gursinah, hungry. giriftár, taken, seized, cap- guzashtan, to pass, elapse. tive. giriftar amadan, to گرفتار آمدن girami shuda, to be گرامي شدن dear. girán, dear, precious. Heavy. 15 giránmáyah, of great worth. giráni, a heavy, foolish person. girá-ídan, to have an affec- tion towards, to be inclined to. ∞ gurbah, a cat. ,gurpur, or gurbuz گریز or گریز artful, flattering, seductive. اگرچه گرچه ¿Ś garchih (for ¿51) although gird, round. gurd, strong, valiant, a hero. ➡№Ś gird-áb, a whirlpool. be taken, prisoner. giriftan, to take, capture. gurg, a wolf. garm, hot گرم .garmi, heat گرمي garmidár, feverish. girau, a wager, pledge, deposit. , gurúh, a troop, band. girawidan, to follow, ad- mire, believe, imitate. giriyán, weeping. giribán, the collar, opening, or breast of a garment. gurikhtan, to fly, run گریختن .guriz, light گریز - gird amadan, to con گرد آمدن away. vene, to meet together. gardán, revolving. gurizán, taking flight. giriyah, complaint, lament. ulys gardánidan, to avert, gazand, damage, hurt. alter, turn away. gardish, revolution, turn, motion. girdagán, a walnut. … gardún (in Ch. 1., St. 4), a windlass. A wheel. Heaven, the celestial sphere. .gazidan, to bite گزیدن گسترانیدن guzidan, to choose. guzir, aid, remedy. gustaránidan,| to gustardan, spread. gusistan, to break. gardidan, to become, to gusalidan, to break, tear change, to revolve. .gursinagi, hunger گرسنگي up. gushádan, to open. m گشا ( 90 ) گیت -gumbad-i asia, a cele گنبد عضد | gushalah phshants گشاده پیشانی .he said گفت ) gufta) گفتا .gandum, wheat گندم an expanded front, a joyful countenance. gashtan, to become, to be changed, to depart. brated mosque. ganj, a treasure. is ganjidan, to contain. guftár, discourse, speech. úguftamash, I said to him. gandaná, a leek. گنده gandah, fetid, foul. guftami, I was speaking. guftan, to speak. gandidan, to have a foul smell. گنه گفتن مرا guftanam (for گفتنم gung, dumb. gunah, crime. Story 1) in Chapter IV. .gunah-gar, criminal گنهگار امتناع سخن گفتنم افتاده است .gawahi, evidence گواهي gúr, a grave. The wild ass. taciturnity has fallen to me, i.e. has been chosen by me. .gasfand, a sheep, a goat گوسفند .sayings گفت guftaha (ple of گفتها .gush, the ear گوش ,gushmal khourdan گوشمال خوردن gil, clay, earth. gul, a rose, a flower. گل and گوش : ghushmali گوشمالی شکر and گل ) gulshakar گلشکر ➡guláb, rose-water. لم گله گم (: sugar, conserve of roses. gilam, I am clay. galah, a flock, herd, drove. gilah, complaint, lamentation. Ágilim, gilim, a blanket, a garment of goat's hair. gum, lost. گماشتن i gumáshtan, to depute, commission, entrust. گناه to suffer rebuke. l to rub, rebuke), chas- tisement. gúshwárah, an ear-ring. ¿gúshah, a corner, a nook. gau-gird, brimstone. us lis guná-gún, of various hues or kinds. ¿gúnah, manner, mode. gauhar, a jewel. گوي gút, a ball. Speech, saying. gumán, doubt, suspicion. gunáh, fault, error. ☺ gúyán, saying, talking. .guhar, a gem. Race, family گهر ,gumbad or gumbag گنبد or گنبد a dome, cupola, vaulted building.gith, the world. گیت ( 91 ) لاي A deprecatory formula used when something terrible, odious, or undesirable takes place. lá khair, is not good. giti - ard, ornamenting گيتي آرا the world. gta-faraz, illuminating گیتی فروز the world. la rahbaniyat لا رهبانية في الاسلام giram (1) per sin. or. of گیرم .I admit (گرفتن gir padar (lit. give گیر و دار and take) dominion. .ringlets گیسو gisian pl. of گیسوان احب ل Cl¶ lá aḥibbu (: neg. part. 1 per. sin. fut. R.) I love not. ,la al-hajra 's-sald لا الحجر الصلد not the hard stone. تحزن ¶lá taḥzanan (: neg. part. 2 per. sin. fut. R.) grieve thou not. . . لا : ) la tahsaban لا تحسبوني n. p. 2 per. pl. fut. R., affixed pron. 1 per.) ye shall not account me. ~~Y lá tamarru (:) n. p. لا تمر لاغر lá fi'l-islám, there is no monach- ism in Islám. lázib, firm, solid. lázim, necessary, suitable. láshah, a corpse. cla-azam (: J insep. prep., surely, verily, and he compar. ofic, great) surely great. lághar, thin, lean, meagre. láƒ, boasting, vain-glory. lámaní (: ¿Y censuring, and affixed pron. 1 per. sin.) censured me. ¿Ï¹‚¶ lá wa'lláhi, no, by God! dlálah, a tulip. يسعني la-áli-a (pl. of **) pearls. Y lá yasẵni (: Y neg. part. no, 3 per. sin. fut. R. يسعني affixed في ,he shall equal وسع pron. 1 per., me) shall not equal me. لا يسلم تمر 2 p. sin. fut. R.) dost thou not pass. Y lá jaram, certainly. لا lá yuslamu (: neg. part. no, and 3 per. sin. fut. R. he was safe) he shall not be be safe. سلم جرم .la yalam, ignorant لا يعلم لا حول و la haul, or in full لا حول قوت الا بالله lá all I, lá haul wa lá kuwwat ilá bi 'láhi, there is no power nor virtue but in God. lá yughlaku (: neg. part. A, Y \ not, and 3 per. sin. fut. R.) shall not be shut. لأي لطي ( 92 ) lá-ik, fit, suitable. " Jle lá yukálu (: neg. part. not, and J 3 per. sin. fut. R. J) it will not be said. لا neg. part. KY lá yakádu (: not, and 3 per. sin. fut. R. K here pleonastic) it will not (suffice). №ð lá-im, a slanderer, an accuser. يمر : لا I lá yamurru (: neg. part. not, and 3 per. sin. fut. R. ) he will not pass. " ) la yamliku لا يملك يملك neg. part. not, and 3 per. sin. R.) he possesses not. In Ch. 11., St. 14, لا lá yumlaku, is used in a passive sense-shall not be possessed. lab, lip. Brink. libás, a garment, apparel. la baghaw (: Jinsep. pre. then, 3 per. pl. pret. R. ) then they would have re- belled. jo Lubnán (: milk) Mount Libanus, so called from the milky whiteness of its per- petual snow. li tazúraní (: J insep. pre. then, and 2 per. sin. fut. R. lj affixed pron. 1 per.) that thou mayest visit me. لاجورد لحظه lájaward, lapis lazuli. laḥzah, a glance. A mo- ment. لخت & lakht, somewhat, some, a little, a piece or part. ladghah, the stinging (as of a scorpion). W ☺ lazzat, delight. AN lizálika (: J insep. pre. ذلك ,for cause. ( pron. dem. this) be- laziz, delicious. larzah, a shiver, a tremor. j j shiver. larzidan, to tremble, to ,tongue لسان (:) lisanah لسانه and affixed pron. 3 per sin.) his tongue. en la samita (: J insep. pre. then, and a 2 per. sin. preterite, R.) then thou wouldest hear. Klashkar, an army. lashkari (:, and ي لشكري ياي وحدة called = our indef. article) an army. aliṣáḥibihi (: Jinsep. pre. for,, master, and affixed pron. 3 per. sin.) for its possessor. ل : lasaatul-hamir لصوت الحمير صوت is كان = insep. pre. here voice, of Kis, def. art. and pl. himár, an ass) is the voice of asses. latáfat, grace, elegance. lutf, gentleness, graciousness. latif, elegant, graceful. لطي لمي ( 93 ) latifan, delicate. dellatifah, a pleasantry. oohd li ibádihi (: J insep. pre. ,servants عبد pl. of عباد for affixed pron. 3 per. sin.) for his servants. Jd lal,, a ruby. ☺d lånat, curse, imprecation. j laghzidan, to slip, to لغزيدن stumble. laghw, an inconsiderate speech. wi ي go and لغو (: lagh لغوي q.v. affixed pron. 1 per. sin.) my rashness. lafz, a word. Lliká-a, meeting, encountering. lakad, of a truth. الحكيم Lukman, surnamed لقمان some more suited to the genius of Eastern nations than to that of those of the West, it is not improbable that the Greeks borrowed their account of Æsop from that of Lukmán. The 31st chapter of the Kurán bears the name of the latter. ¿ë luķmah, a morsel. laka (: J insep. pre. for, Es pron. 2 per. sin.) for thee. ¿ likátibihi (: Jinsep. pre. for, writer, and › affixed pron. 3 per. sin.) for the writer of it. lakum (: Jinsep. pre. for, affixed pron. 2 per. pl.) for you. ⇓ li³r-ruḥmán, to the merci- ful (God). lam, not (prefixed to the future it gives a preterite signification). lima, why? la mustatir (: J insep. pre. for, act. part. R.) for (I am) concealing, to which gives a past sense. al hakim the sage, byli l-khabisin, to those reckoned among the who are filthy. Prophets, and said to have been the cousin of Job, and by some the grand - nephew of Abraham, while others affirm that he was born in the time of David, and lived to that of the prophet Jonah. The more common opinion is that he was an Æthiopian slave, liberated by his master on account of his sagacity and fidelity. He was the author of many excellent maxims and proverbs, and as the fables, which were gener- ally the means by which his instruction was conveyed, are lam yatir (: neg. part. not, 3 per. sin. fut. R.) had not the power of flight. م لم يقبلوا lam yakbalú (: neg. № part. not, which gives a future sense to the verb, 3 per. pl. fut. R.) they shall not have accepted. لمي لين ( 94 ) villam yaltafitna (: neg. part. not, 3 per. pl. fut. fem. R.) they will not regard. laita (particle of exclama- tion) Would to God! O that! laisa, there is not. ليس ( aisa yarfa u ليس يرفع .li nafsika, for your ownself لنفسك Klang, lame. wul langar nihádan, to cast anchor. jl lawázim, necessary things, requisites. neg. def. v. there is not, 2 per. sin, fut., R. — he raised) he shall not raise. لیک lik (=) but. líkin, but. Laila, the mistress of Maj- ليلي | لوچ lúch (French louche) squint- eyed. lauḥ, a tablet, a black board used as a slate to write on. lúriyán (pl. of) the people of a mountainous pro- vince of Persia lying to the N.E. of Khuzistán, and having Kúrdistán to the North. by Lút, Lot, the nephew of Abraham. laum, blame, reproach. lahu, to him. lahu khawár (: J insep. affixed pron. 3 per. the lowing or bleating pre. to, sin. of animals) with its own voice. &lahu ṣaut, he had a voice. lahum (: Jinsep. pre. pron. له صوت هم affixed pron. 3 per. pl.) for them. lahw wa lab, playing and toying, dalliance, sport. (insep. pre. pron. affixed pron. 1 per. sin.) for me. nún. The loves of this cele- brated pair are the subject of one of Nazámí's poems. From Ch. v., St. 19, it appears that she was an Arab girl without any pretensions to beauty, though the insane passion of her lover made her appear to him incomparably lovely. la-im, mean, vile, sordid. linat, a palm-tree. la in lam لين لم تنته لنرجمنك نهي S tantahi la narjumunnaka (: sep. part. but if, neg. part. not, 2 per. sin. fut., R. thou wilt abstain, J insep. pre. then, 1 per. pl. fut., R., we will stone, affixed pron. 2 per. sin.), if thou will not desist then we will stone thee. L مام ( 95 ) Il márá, to us. .maxi, past ماضي .neg ما :) ma arafnaka ما عرفناك 1 : má, water. (rel. pron.) that which, that. What? ↳ɩ má (neg. part.) not. Lollo má ishtaha (rel. 3 استیل that which part., not, 1 per. pl. pret. R. he knew, affixed pron. 2 per.) we have not known thee. ما pron.máālaika (: ↳● rel. pron., per. sin. pret., R.) that which he desired. lil lo má ana, that we. that which, prep. to, affixed pron. 2 per.) of what is to thee, of what thou hast. Jl. lë lɩ má bikalbi, what is in mál, wealth, prosperity. the heart. JL. má takúlu (: rel. pron. L. máldár, wealthy. A. málik, a master, an owner. minatu ³l-anám (: Al. master, -malik-i az مالک از منة الانام .per sin 2 تقول that which def ال time زمان pl. of از منة pret., R. Jor J), that which thou sayest. mátam, mourning. Jalo má-jará, an accident, ماجرا ,majara ماجري which has passed. event. That i lo má ḥazar, that which is ready. lol. má-dám, during, as long as. jol mádar, a mother. art., and mankind) Lord of the age and of mankind. má (: ما ( ma bilgharib ما للغريب neg. part., not, Jinsep. part., for, and a stranger) there is not for the stranger. مآلهما غریب lasło maálhumá (: of Jl. end, event, and affixed pron. 2 per. du.) their results. jul jól mádar-i mádar, a grand-málíkhúliyá (Gr. peλay- مادر مادر mother. 15. mázá (: ↳. int. pro. what? l. I dem. pr. this), what is this? Xonia) melancholy. ul. málídan, to rob, anoint. cual lo má lais (: Lo rel. pron., that which, maza iktasabla ماذا اكتسبت ماذا (: q.v. supra, and def. v. there is not) that which is not. 2 per. sin. pret., R.). málúf, familiar, ordinary. what hast thou gained? már, a snake. L. má marra, that which passed. مام متع ( 96 ) مضي Léo lo má maza, that which is passed. Kolo mámak, a little mother. vt. má-man, a place of se- curity. Jet má-múl, hoped for, ex- pected. bil. máná (=), alike, equal, similar. il mándan, to remain. To be fatigued. mandah shudan, to مانده شدن be weary. ¿il máni, a refuser, one who forbids. al. mánand, like. h¹. máwá, a dwelling. sɩɩ máh, the moon. A month. .mahi, a fish ماهي máhí, ¿L. máyah, wealth, capital, stock- in-trade. mabádá, let it not! Lest. jmubáriz, a warrior. • mubárak, happy, fortunate, auspicious. ¿ mubálaghah, exaggeration, hyperbole. mabit, passing the night. تاب not, and (ما : matab متاب 2 per. sin., imp. of, to turn) turn not away. (تبع mutabaat off متابعت obedience. št. mutá-allif, cultivating an acquaintance, conciliating. mutabaḥḥir, very learned, W profound. Ja mutabaddal, changed, altered. mutajalli, resplendent, brilliant. S. mutaḥarrik, moveable. Jasi mutaḥammil, suffering patiently, enduring. W perplexed. مترسلان M mutaraddid, hesitating, mutarassilán (pl. of .letter writers مترسل No mutarraşṣṣid, contemplat- ing, watching. mutarakkib, one مترقب who expects. muttasi, large, extensive. mubtalá, afflicted, unfor- mutaṣauwar, imagined,con- tunate. Ja mubaddal, changed, altered. j. mubazzir, prodigal, lavish. mubazziri, prodigality. ¿ mablagh, a sum, amount of money. 9 sidered. mutazaif, weak. matti (2 per, sin., imp., R. , he enjoyed) cause to متع W enjoy. mutaåbbid, devout. متع محا ( 97 ) A mutaållik, related to, de- pendent on. A domestic, a kinsman. متغير mutaghayyir, mutaghayyir, disturbed, perplexed, altered. ing. متنعم muttafik, consenting, agree- mutanaim, affluent, one maşnawi, poetry composed of distichs in each of which are two lines, which rhyme and agree in measure. do mujádalah (111 of J) strife. مجال Je majál, power, strength, ability. who enjoys the comforts of majális (pl. of) life. assemblies. مجالس جنب) moujanabat 11 of مجانبت (متعند mutaannidan (pl.of متعندان ●mutaðnnidán (111 enemies. ވ متقدمان mutakaddimán (pl. of ) those who preceded, the ancients. ވ mutakabbir, proud. being near. Receding, retiring. mujáwarat, neighbour- hood. fighting (specially against infidels). ,mujahadat مجاهدة Striving. mutakallim, a speaker, an orator. 9 ¿mutamatti”, enjoying. mutamakkin, placed, es- tablished, inhabiting. 9 *ș mujarrad, solitary, single, unmarried. majrúḥ, wounded. mujra, allowing. .majlis, an assembly مجلس متوقع .mutawakkian (pl.of متوقعان „mutawakkián نهم expectants. ü muttahim, suspected, ac- cused. ވ ukã• mutaháwin, one who de- spises or neglects. . maşábat, a step, degree. Ja mişál, like, resembling. A history, a fable. Jamaşal, a fable, tale, parable, an apologue, a proverb. jmaşal zadan, to give an example, to quote a proverb. mujalla, bedecked, orna- mented. majmă, place of confluence or assembling. .. vis Majnún (lit. insane). The Arab lover, whose attachment to Laila is celebrated by Nazámí and other poets. The names of Majnún and Laila have become proverbial. حسب muhasabat 11 of محاسبة computation. n محا ( 98 ) W -muhakkik, verifying, con محقق | p محاسن : mahasini محاسني firming. W les muhakkikánah, truly, محققانه truly, accurately. ވ of affixed ~, and LS و حسن 1 per.) my good works. pl. pl. pron. Jls muḥál, impossible. laudable actions. mahakk, a touchstone, a محک محمد mahamid (ple of محامد test. -muhkam, strong, firm, in محكم حور muhawarat of محاورت W conversation, dialogue. s” muḥibb, a friend. — smaḥabbat, love, affection, friendship. → maḥbúb, beloved, a mis- tress. muḥtáj, necessitous, in want of. Muhtasib, the superin- tendent of police, who examines weights and measures, and pre- vents drinking and other dis- orders. Js muḥtamil, bearing a bur- then, patient. → mahjúb, veiled, modest, bashful. ´¸ muḥrakan (acc. of ÿ,5") burning. maḥrúm, excluded. Amaḥshar, a place of assem- bly. The last judgment. smaḥz, only, entirely, purely. smaḥzar, disposition, temper. Jis maḥfil, an assembly. bis mahfuz, guarded, preserved. W controvertible. Jero maḥall, place, district. W opportunity. ds” W mahallah, a quarter of a town, a district. Muḥammad (lit. most praiseworthy) the celebrated false prophet, said to have been descended in a direct line from Ishmael. He was the son of Åbdu'llah, of the tribe of Kuraish, who had charge of the Kabah, at Mecca, where Muhammad, was born, 53 or 55 years before his flight to Madínah, A.D. 622. He had one son, Kásim, who died young, and a daughter, Fátimah, who married Ålí, her cousin. Muhammad was poisoned by a woman suborned by his enemies, and died at the age of 63, or as some say 65 years, after founding a religion which has become that of a fifth of the human race. محمد غزالي Muham محمد بن mad bin Muhammad Ghazáli, a renowned doctor of Islám, ( 99 ) مخو born at Thaus, in Khurásán, A.H. 450, and died A.H. 505. His most famous work is en- Classes احيا علوم الدين titled mukhálatat (III of blá) ☺b (111 conversation, intercourse. • mukhálif, contrary, repug- nant. of Religious Science." Another work of his, called i 99 خلف makhalafat (111 of مخالفت contradiction, opposition, en- مخبط نصیحت Advice to Kings, is ، الملوك cited in the Táríkh-i Munta- khab, and in the Biblothèque du Roi, at Paris, is a volume containing five of his composi- tellectual Sciences," the 66 "Preserver from mity. mukhabbat (; khabt, insanity) disturbed as to the brain. (This word is not in the Dictionaries, but occurs Ch. vi. St. 1.) ވ ވ In معارف العقلية tions, the الصلل دمن مشقاة the المضنون Error," the mukhtalif, different, vari مختلف معارج السالكان and the الانوار mukhtaşar, abridged, cur- tailed. A compendium. In the 77th Story of the 8th Book of the Gulistán, an answer of Ghazálí is quoted, which he gave to those who demanded how he attained his eminence in learning. "I was ashamed," said he, "to ask what I did not know." never -Mahmud Sabak محمود سبکتگین tagin, the second Sultán of the dynasty of Ghazní, succeeded his father Sabuktagín, A.H. 387 ous, contrary. makhdum, one who is waited on, a lord, a master. → ♦ makhar (: neg. part., and 2 per. sin. imper. of to buy) do not buy. i makhfuz (pass. part. R. khaf, he abased) de- pressed. =A.D. 997, and died A.H. 419, makhlúk, created, formed. after conquering great part of Hindústán, and taking the royal cities of Delhi and Kanoj. miḥnat, affliction, toil. w maḥv shudan, to be erased or obliterated. bmukháṭib, addressing. mukhlis, sincere, real. A friend. ÿ A creature. mukhannis, effeminate. مخنث A hermaphrodite. محور م makhwur (: neg. part., not, and 2 per. sin. imper. to eat) do not eat. makhuf, dreadful, tre- makhafat, dread, danger. mendous. مدا ( 100 ) مرد an مدح ) maddah مداح رسل murisalat (111 of مراسلت | praise (; encomiast, panegyrist. مدار madár (: neg. part., not, epistolary correspondence. مراغبت murághabat (111 of —) داشتن per. sin. imp. of 2 دار and expressing a wish, desire, pro- to hold) hold not. pensity. la mudárá, humility, polite- muráfaåț (III of j) a مرافعة ness. law-suit. assiduity, perpetuity. ވ (111 رفق murafakat 11 of مرافقت دوم) mudawamat 11 of مداومت (111 travelling in company, society. ވ W قب) murakabat III of مراقبة .mudabbir, an administrator مدبر a governor, a director. w 9 ☺. muddat, time, period, a long time. ¿wyde madrasah, a college, an academy. muddai, an adversary, a plaintiff. a. madfún, buried, interred. مدهوش madhúsh, astonished, confounded. mazkúr, mentioned, ex- pressed. Discourse. …Ï¿. mazallat, baseness. Con- tempt. observation, regard. murabbi, a tutor, a guardian, a patron. W murattab kardan, to مرتب کردن ¿l arrange, to regulate. martabah, rank, degree, step, office. • murtahan, pledged. marḥamat, pity, compas- sion. ( gamma دم ;) mazammat مذمت (; blame, scorn, contempt. ¿¿. mazmúm, blameable. ♫ mar, a pleonastic particle, sometimes, though rarely, placed before the gen. dat. and acc. of Persian nouns. I mará (dat. or acc. of to me. ވ I) من mard, a man. mardánah, manly. ~ murdád (lit. death-giving) the July of the Persian calendar. murdár, impure. Carrion. ~ mardán (pl. of ~~) men. mardak (dim. of ~) a little man. A low fellow. mardum, a man. ; mardum-ázár, vexing, afflicting mankind. مردم خوار mardum-khwár, man- murád, desire, wish. devouring, cruel. مرد مسا ( 101 ) ♪♫ mardum-dar, man-rend- marg, death. ing, ferocious. 15 mardum-gazá, man- مردم گزا biting, injurious. mardumi, humanity. murdan, to die. Smardi, a man. Ju mursal, sent. A prophet. • marrú (2 per. pl. imper. R. he passed) pass ye. مر ụ, marwáríd, a pearl. ☺, muruwat, manliness, hu- manity, politeness. بروحة mirwaḥat, a fan. marham, salve, plaster. مرسوم مرشد marsúm, marked, pre- نه scribed, accustomed. di marham-nih, one who lays on salve. murshid, a guide, a murid, desirous. A scholar, spiritual director. a disciple. murașșă, gold, set with jewels. muraṣṣã, covered with mizáj, the temperament, constitution, disposition. marz, a disease. .muzahat, a joke مزاحت ❤ Sí ¿~ مرضي مرعوب مرغ مرغ آبي marṣiy, will, assent. öbj• muzjáț (fern. of ;) marub, terrified. ވ ¿ murgh, a fowl. murgh-ábí, a water- fowl. مرغ ایوان ن ll & murgh-i áiwán, the bird of the house, i.e. the sparrow. & murgh-i biriyán, a broiled fowl. مرغک Ke, murghak (dim. of ¿~) a little bird. ވ ← murakkā, patched, mended. ~ markab, a horse, a camel, anything whereon one is carried. ވ →S murakkab, compounded. place. a small matter, a trifle. j muzd, a reward, salary, re- compense. * mujdah, good tidings. مزروع mazrú, sown. pure. muzakką, clean, Capital from which 2 per cent. yearly is given in alms. „;. muzgán, an eyelash. j maziyat, excellence. mazid, increase. Lu masá, evening. aclu masaid (pl. of e, and lit. degrees of happiness) happy. (with Ch. 1., St. 16, unfortu- ↳ nate.) markaz, a centre. A halting… musáfir, a stranger, a tra- veller. مسا مشا ( 102 ) . .mastur, concealed, chaste مستور | مسکین) masakin pl of مساكين the poor. 9 .masjid, a mosque مسجد سم musamahat 11 of مسامحت negligence, connivance. mast, drunk, intoxicated. masti, intoxication. mustaulí, overcoming. b mastúr, written, described. muskir, inebriating. maskanat, poverty. ވ .miskin, poor مسكين - mustajabu d مستجاب الدعوات ’d- dawát, one whose prayers are accepted. lished. ވ مستعار ވ mustahkam, firm, estab- … mustakhliş, liberated. 9 mustaski, dropsical. mustaar, borrowed. ވ olde whims mustārabán-i | Baghdad, the Arab inhabitants of Baghdad. Jṣü…. mustăjil, that hastens, W quick. ވ مستعد A mustaidd, Prompt. Able, fit. ވ arranged. ÿä mustaghrak, immersed. A mustafid, profitable, ad- vantageous. مستقبح 9 9 mustakbiḥ, hateful. mustakim, right. Straight. Faithful. Resolute. pü. mastam, I am intoxicated. The mustami, an auditor. W musallam, preserved, safe. lalu muslimán (Persian pl. of l) true believers. ¿lalu musulmani, the Muham- madan religion. Jim masnad, a large cushion for reclining on, a throne. maslah, a question, a point of law. Ju mas-úl (pass. part.) being asked. ވ (شبه mushabahat I of مشابہت مشار (: musharum ilahi مشار اليه resemblance. 5 indicated, prep. to, & affixed pron. 3 per.) lit. the pointed at, which is the meaning in Ch. 1., St. 16, while its general signification is, "the aforesaid." bli masháṭah, a tire-woman. lmashám, the smell. ވ شہد mushahadah II of مشاهده مستمند mustamand, afflicted, wretched. contemplation, vision. ވ musháharah (111 of) monthly wages. شیخ mashaikh pl. of مشالخ ,mustaujib, meriting مستوجہ proper. elders, holy persons. مشت مصو ( 103 ) 103) A blow musht, the fist. A blow with the fist. A handful. f و mashiyat, will, pleasure. mushir, a counsellor. la mushták, desirous, long-e ing. Şüû mushtari, a purchaser. jŵ• musht-zan, a boxer. Je mushtaghal, employed. mushti, a handful. A blow with the fist. ÿû mashrik, the East. musáḥabat (111 ) society, familiarity. of مصاحبت صدر musadarat of مصادرة oppression. mela, mușáraåt (111 of ~) wrestling, a contest. (صرع) .ranks مصف masaf pl. of مصاف A field of battle. Jeŵ. mashål, a torch, a flam- maşáliḥ (pl. of äsher) beau. affairs. مصالح (صلح musalahat (111 of مصالحت - mashalah-dar, a torch مشعله دار bearer. de mashghalah, a tumult, a crowd. • mashghúlí, employment, business. ää mushfik, kind, gracious, affectionate. mashakkat (; shakka) trouble. Kû mushk, musk. Ku mushkil, difficult. :) ,mashumar مشمار neg. part. reconciliation. Liba mustafa, chosen. A man's name, and a title given to Muhammad. Musalla-i Shiraz, the مصلاي شيراز name of a place in Shíráz. la maşá-ib (pl. of me) calamities. المصحف mushaf, a book مصحف al mushaf, the Kur'án. emiṣr, Egypt. not, and 2 per. sin. im- per. of) count not. مصراع mișrá”, a hemistich. Semişri, Egyptian. prû. • mashmúm, perfumed, frag-muşliḥ, a rectifier, censor. rant. مشورت mashwarat, consultation. ,maslahat مصلحت an affair, business. Advice. Prudent pa muşammam, fixed, deter- mined. course. mushauwash, disturbed, uneasy, vexed. mashhur, notorious, cele- brated. yan maşún, guarded, kept safe. مصي ( 104 ) با ما "ma mușibat, calamity. mazlum, oppressed. shi muzáddat (III of mã, with. Notwithstanding. ضد مضادت مع zadda) opposition. mazarrat, detriment. liché. muzá-ãƒ, doubled. va mazmún, contents, pur- port. b. muṭábik, مطابق εlb. muța”, obeyed. conformable, ☺le. muấtabat (111 of —üc) expostulation. üle maash, live, livelihood, subsistence. familiarity, society. عشر (masharat of معاشرت معصية) maasi pl. of معاصي crimes, offences. 9 عقب malabat of معاقبت ,mutalabah kardan مطالبه کردن to require. -mutalaah farma مطالعه فرمودن pursuing. Punishment. dan, to read. A respectful muâlajah (111 of) phrase applicable to superiors. remedy. ¿mutáyabah, joking together. alle muamalah, business, affair, trade. (معاند muanidan pl. of معاندان -matbu, impressed. Agree مطبوع عين muayamah III of معاینه opposers, rebels. R beholding. e måbar, a pass, ferry, ford. 9 ¿ maṭbakh, a kitchen. able, acceptable. 9 b. ➡. muṭrib, a musician. muttali shudan, to مطلع شدن perceive. W .mitad, accustomed, wont معتاد -muttali gardani مطلع گردانیدن dan, to acquaint, to inform. 9 b. muṭmaḥ, a butt for archers. Object of desire. 9 üe mütabar, revered, respect- able. ވ ❤l maṭlúb, required. The mutarif, one who acknow- مطيب scented. thing desired. Lubo muṭaiyab, aromatic, b. muți, obedient. muzaffar, victorious. W ވ ,muzafar wa manşûr مظفر و منصور ledges. Je mutakid, a faithful friend, a support. K. mutakif, one continually at prayer in the temple, reli- gious. 9 aïes victorious, and assisted (by mutamad, confidential, God). trustworthy. ( 105 ) مفا můtamad ålaihi | p. målúm, known. معتمد عليه .manat, the meaning معناي upon, and r عليل .. معتمد (: (: 9.v., × ب affixed pron. 3 per.) one who can be relied on. mujib, one who admires himself, vain. müjiz, a miracle. de mädan, a mine. pyder mådúm, extinct, wished for but not found. sa midah, the stomach. mâzarat, an excuse. „¿e. mâzúr, excusable. A i. mâna, sense, meaning. Je måúl, overcome, exhausted. Je mâhúd, established, fixed. معهود ي with, and مع : mat معي mãi affixed pron. 1 per.) with me. maishat, food or any necessary of life, living. ވ ♫ muãiyan, fixed, appointed. معیوب mayúb, vicious, faulty. stigmatized, sé. maghárah, a den, a cavern. Tuole mariz, place of meeting, mugháziban (act. part. an occurrence. معرفت mårifat, acquaintance, knowledge. Means. . mårikah, a field of battle. R. ċ, he raged, the acc. used as an adverb in Ch. v., St. 17) furiously. مغربی | .marif, known, celebrated معروف Jje măzúl, dismissed, degraded. jjûe, måshúķ, loved, a mistress. par. mişam, the wrist. معصم pree. mâşúm, innocent. småşiyat, rebellion, sin. 9 معضل mazilat pl. of معضلات difficulties. Ja muaṭṭal, neglected, aban- doned, vacant. ވ be muåzzam, honored, great. pemuållim, a preceptor. maghrab, the West. maghrabí, African. maghrúr, proud. maghz, the brain. Western, ☺. maghfirat, pardon, abso- lution. maghlúb, overcome. vi mughann, a musician, a singer. ވ mughanní, a singer. lie. mughilán, the Ægyptian or Arabian thorn, a species different from the Acacia. (111 ވ فرق mufarakat (in of مفارقت - malam, notable, distin معلم | guished by a particular mark. separation. ... 0 مفا مقص ( 106 ) 2 ¿ógé• mufáwazah (111 of mukaddam, antecedent, pë. و prior. فوض) معاوضه company, association. -mulkadda مقدمة نحو زمخشري ,muftan, seduced to evil مفتن insane. muftakhir, boasting. مفخر mufakhkhar, glorious, ex- alted. مفرح mufarriḥ, exhilarating. Ami mufsid, mischievous, sedi- tious. mafhúm, understood. ¿lë. muķábalah (111 of J) opposition. Controul. ☺llë. makálat, word, discourse, speech. plë. makám, staying, session. Place of residence, dwelling. ☺llë. maķámát (pl. of plë.) in Ch. 11., St. 9, discourses or lectures, as being read during a plë. or session. mah-i naḥv-i zamakhshari, "In- troduction to Syntax," by Zamakhsharí, who was a cele- brated doctor of Islám, born A.H. 467, at Zamakhshar, a town in Khwarazam, whence his name. His name at length was Imám Abu 'l-karím Mahmúd bin Sirája 'l-ůlamá Ümaru 'l Zamakhsharí. His chief work was the Kashaf, the most considerable of all the commentaries on the Kurán. ربيع الأبرار He also published the “Rabia '1 - abrár," or "Spring of the Just," the, or "Superior," a work on tra- ditions, the Ji, “Mufaṣṣal,” انمودج on distinctions, the مختلف الاسما Anmudaj,” and “ amr قمر ( mukamir مقامر gaming) a dicer, a gambler. ☺glë. muķáwamat (111 of 3) opposition, resistance. nate. mukbil, prosperous, fortu- "Mukhtalifu 'l-ismá," works on Arabic Grammar. He died A.H. 538. W mukarrab, approximated, allowed to approach. jë mukarrar, fixed, certain. i joined. J makbúl, accepted, agree- makrún, connected, con- able, approved. 9 ë muktaza, exigency, re- maksum, distributed, di- quirement. مقدر vived. mukaddar, decreed, pre-makṣad, intention, end, destinated. purpose. مقص ( 107 ) ملك Isë makṣúd, intention, design. | ¿¡¼• Ja mikwad, reins, bridle. In mulázim, assiduous, diligent. A servant. Ch. III., St. 23, a rope, hawser.mulázamat ވ më muķim, fixed, constant. diligence, service. (111 of pi) muláṭafat, } (111 of débil.muláțafah, I courtesy. (لطف , malatafat ملاطفت مكرمة makarim pl. of مکارم Malatiyah, a town on the ملاطیه کشف mukashafat ( Of مكاشفة Euphrates, capital of Armenian Minor. ވ كلم mukalamat III of مكالمة لعب mulaabat III of ملاعبت ❤ makramat) laudable actions. displaying. conversation. K. maká-id (pl. of ) tricks, frauds. maktab, a school. maktúb, a letter. A múkarrar, reiterated. makrúh, odious, execrable. — maksab, gain, acquisition, means of getting a livelihood. muknat, power, strength, virtue. Makkah, or Mecca, as it is commonly written, a celebrated playing, joking. J. malál, sadness, displeasure. • malálat, fatigue, languor. malámat, reproach. KX. malá-ik (pl. of A. ma- lak) angels. . mala-ikah (pl. of A. ma- lak) angels, but in Ch. v., St. 9, used in the singular. pl of ملائک) mala-ikat ملايكتي angels, and affixed pron. 1 per.) my angels. town of Arabia, where Mu-maljá, an asylum. hammad was born, and to mulḥid, a heretic, an infidel. which his followers go as pil- grims. K. magar, excepting, but, unless. Perhaps. مگر مگس k. magas, a fly. ملحد ملحوظ bmalhús, observed with re- gard or respect. ¿↓ malakh, a locust. d. malun, cursed, execrated. *. malá-a, assembly, crowd of malak, an angel. people. ¿¹. malláḥ, a boatman. مَلَكْ مَلك A. malik, a king. ,maliku l-kharpass ملك الخواص أملاح šmuláḥidaṭ (pl. of all.) heretics, unbelievers. A. maláz, an asylum. chief of the nobles. ssĺ; A. malik-zádah, a king's son, a prince. ملک منا ( 108 ) ملک نیمروز j malik-i nimrúz, king of Nímrúz, a territory including the provinces of Sistán and Makrán, of which Sám Nerímán was governor for Minúchihr, seventh king of the first or Píshdádyan dynasty of Persia. It is now the kingdom of the Khán of Khelat. .malakat, ملکوت ~. malakút, empire. In Ch. II., St. 32, the invisible and heavenly world. malaki, angelic. milk, property, estate, pos- session. ملك mulk, dominion, territory, a country. ވ mulauwaş, contaminated, defiled. ވ ملک ملوک ☺ú. mamlikat, dominion, a realm, kingdom. Sl. ་ mamlúk, a purchased slaye. Property. man (P) (pron.) I, and in the oblique case, me. (subst.) A weight of 2 lbs., but in Hin- dústán of 80 lbs. (A) pron. of c. gen. sin. and pl., he who, she who, they who. min, from, of, by, besides, for. manábir (pl. of …) pulpits. ވ نجي munajat III of مناجات ވ munadamat of منادمت prayers. society, familiarity. sli manárah, a minaret from whence people are summoned to prayer. mulúk (pl. of malik); kings. J. malul, dejected, vexed. munázaåt (111 of ¿☺) altercation, contest. —ulis munásib, fit, suitable. (نزع نصح manisahat I of مناصحت | مملكة mamalik (ple of ممالک ވ .managaran, disputation مناظرة منع mumanaat III of ممانعت regions, kingdoms. prohibition. (111 j mumtáż, chosen, eminent. ¿ü. mumtani, prohibited. ވ Sa mumidd, a prolonger. An aid, an assistant. ¿ mamdúḥ, praised. مُمسك Ku mumsik, parsimonious, stingy. “jën. mamķút, hated. munáṣaḥat (111 advice, admonition. munázarah, ¿ili manáfí (pl. of äri) gains. nant. munákiz, contrary, repug- مناكحت munákaḥat (111 of ¿ú) marriage. A term used espe- cially by Muhammadans. (منی manahi (ple of مناهي crimes, prohibited things. السماء من mini 's-samá-a, from heaven. 4:4 منا منف ( 109 ) ! .mansub, relative, ascribed منسوب | mini arabi من العذاب الأدني اش من منش "l-adna, of the lighter punish- manash (: I, and ment, i.e., of this world. punish-manash him). In p. 12 of the Preface, آياته من min áyátihi, of or from it's (the Kur'an's) verses. من بعد mim båd, afterwards. Cismanat (: v I, and for to thee) In Ch. 1. St. 3, thou to اي كه شخص منت يکي از متعلقان منش مطلع one of my friends ac گردانید quainted him. lû manshát, literary com- positions. air manṣab, office, dignity. whom my person. minnat, praise. Obligation, favour. قضاء منصب ♦ mansab-i kazá-a, the office of a judge. ,munsarif kardan منصرف کردن minnat-shinas, one منت شناس who appreciates favours, grate-i ful. to depart. munşifan, justly. vulp ☺is minnat nihádan, to manțik, logic, reasoning. confer a favour. ވ a muntaşib, erect. with impatience. ވ muntazim, arranged. ވ manzar, face, countenance, aspect. verse, metrical. muntazir, one who expects manzúmah, in nated. muntaha, finished, termi- ❤lși. manjaláb, polluted water, in which something impure, as a dog or carrion, has been thrown. și. munajjim, an astronomer. من منجم خیر min khair, of what is desirable. من ذكر min zikr, in mentioning. ¿manã, forbidding. A pro- bition. min abdt, on behalf of من عبدي pa my servant. ވ munadim, destroyed, an- nulled, ruined. 9 pris munđẫm, rich, affluent. min åmal, from the performance. عمل من من عند الله min inda 'lláh, with the favour of God. siis J manzil, a lodging, halting munaghghaș, disturbed, place, stage. Dignity. manzalan (acc. of J) in rank. miserable. ji manfaz, that through which anything passes, an orifice. منف موش ( 110 ) . ." i manfaat, emolument, ad-mu-ánasat (111 of) vantage. bi munkați, cut off, exter-maut, death. minated. Si munkar, denied. Atrocious, wicked. من كان intimacy. mu-aşşir, penetrating, making an impression. ¿ mauj, a wave. …• man kán, he (to whom) mújib, cause, motive. there is. pi manam, I am. مغربها من موج موجود W maujúd, ready, forth – coming. min maghrabhá, from muwajjah, approved, agree- the West. 367 من مولود able. min maulúdin, of any muwaḥḥid, one who con- one born. من نوالك min nawálika, with thy benefit or kindness. :) man yajla من يجلو من pron., which, (: rel. 3 per. sin. fut. R., he dissipated) which dissipated. fesses the unity of God. Or- thodox. ☺☺, mawaddat, friendship, love. mu-azzin, the crier who summons Muhammadans to prayer from the turret of a mosque. • mann wa aza, obliga-s mu-şi, noxious, pernicious. tion and trouble. منیوش Vügio maniyúsh (: neg. part., and 2 per. sin. imp. of 3 Emanī, inaccessible. mawajah, presence. .do not listen نیوشیدن ވ منيع -mu-akhagah kar مواخذه کردن dan, to call to account. il mu-ákhaz, taken, chas- tised., múr, an ant. múrchah, a little ant. ¿ḥ, múriyánah, rust. ☺, maurúş, hereditary. ¿½ mauzún, weighed, measured. ↓ Músa, Moses, the lawgiver of the Jews, whose cousin Afsiah, according to the Mu- hammadans was married by Pharaoh, whom they call Valíd. b. muwázabat (111 of) pg mausim, a time, a season. perseverance. músh, a mouse. • muwáfik, conformable, con-Kŵ5 múshak-i kúr, a blind little mouse, i.e. the mole. sonant, apt. موص ( 111 ) yo mauṣúf, praised, de موصوف scribed. Before mentioned. ¿ mauză, a village, a hamlet. abic, mawizat, advice. muwaffak, assisted. ♫ ❤ muwakkal, a superintendent. № maulid, native country. ¿j Į múlã-i zuhd, given to • devotion. ♫ مهر mihr, love. mihrbán, kind, affectionate. A friend. مهم ވ muhr, a seal. Virginity. muhrah, a chessman. muhimm, an affair of moment. lap mihmán, a guest. مهمان سراي whapo mihmán sará-í, a house for strangers, an inn. mu-allif, a compiler, an mihmání, a feast, an enter- editor. .mam, wax موم maula, a lord, master. mu-nat, provisions, a wallet. mu-nis, a companion, a friend. Smúź, the hair of the head. mah, the moon. Majesty. № muayyad, fortified, aided. مہابت mahábat, dread, awe. & mih, great, superior. muhár, reins, bridle. A camel's bridle, which is a peg put through the animal's nose, with a string attached to each side. &. ¿la tainment. Ja muhmil, negligent, careless. ہیں ميا muhaiyá, prepared. • mihin (sup. of) greatest, noblest. mai, wine. maiá (: neg. part., and Ĩ 2 per. sin. imper. of Ĩ, to come) come not. miyán, the waist, the middle of anything. and maniyati (: ~, death, LS affixed pron. 1 per. sin.) mikh, a nail, peg or pin. my death. A◄ maidán, a plain. A battle field, battle. ✩♫• mírás, heritage, patrimony. sj ¿. mah párah (lit. piece of miránam (: • 2 per. the moon) a mistress. مهتر mihtar, greater. ş mahjúr, separated. Apo mahd, a cradle. میران میرانم sin. imper. of to cause to die, and for me) to cause me to die. muyassar, procurable. میک ناگ ( 112 ) میکائیل Jk Miká-il, Michael, the ná-khwush áwáz, archangel, thought by the Mu- jlgł gól hammadans to be the especial protector of the Jews, as Gabrielo is of the followers of Islám. The Turks have corrupted the name to Mikali, and the Tartars to Mengheli, whence too, per- haps, the Brahúi Mengal. Jmail, inclination, fondness. Jamil, a needle, a skewer orj wire for anointing the eye with collyrium. • maimún, fortunate, auspi- cious. Li míná, enamel. The blue heaven. miwah, fruit. Jolli ná-ahl, worthless, base. possessed of a disagreeable voice. nádir, rare, wonderful. lub nádán, ignorant. ná - didah, unseen, un- known. nár, fire. Hell. náran, (acc. of ¸) fire. náz, blandishment, grace, coquetry. nazil shudan, to نازل شدن descend. j náznín, a delicate lady, a mistress. j názidan, to coquet, to put on pretended haughtiness. Ļli ná-sipás, ungrateful. Jiná-sazá, unworthy, improper. náşiḥ, a monitor. li náşir, a defender, an assistant. iná-şawáb, not right, vain, false. Kľ ná-bakárí, uselessness. Liv li ná-biná, not seeing, blind. 8)ÿþ¡ ná-taráshídah, unhewn, li náşiyah, the forehead. uncouth. plali ná-tamám, unfinished, crude, imperfect. ناظران ناظر ubli názirán (pl. of bli) spectators. náƒ, the navel. hli ná-tawán, impotent, weak. ná-farmán, disobedient, نا ná-chár, helpless. whóli stubborn. izli ná-jins, ignoble. jná-chiz, nothing-worth, vile, contemptible. nákhun, a nail, or claw. nakis-i akl, of deficient ناقص عقل understanding, dull. ná-kas, mean, base. ali ná-gáh, suddenly. نال ندا ( 113 ) ✩ refined. lli nálish, complaint, lamenta- nabát, fine sugar, white and tion. to نوشتن = nabishtan نبشتن | nalidan, to complain, to نالیدن write. lament. .nab, the pulse نبض thy نام تو nimat for نامت name. şul li ná-murádi, disappoint- ment, despondency, despair. ali námah, a writing, a letter, a record. námi, illustrious. Çuolio li ná-munásib, unfitting, improper. نامور موزون námvar, celebrated. vj li ná-mauzún, discordant. wali námús, reputation, fame. nubúwat, prophecy. nabiy, a prophet. natawánistan, to be un- able. nişár, money, or anything thrown by way of largesse among the populace on festive occasions. ← najm, a star. .nukhustin, the first نخستین nakhl, the palm-tree, and often, any young tree. nakhl-band, a maker of nam wa nishan, name نام و نشان nakhlah-i mahmud نخلة محمود | nin but by Persians usually نان artificial flowers. and vestige. nán pronounced nún) bread. نان تهي nán-i tahi (: bread, نان and empty) dry bread. nan-i ribat, bread given نان رباط in monasteries to travellers and mendicants. وقف nán-i wakf, bread be- stowed in charity. soli li ná-nihádah, not allotted. and li ná-hamwár, uneven, un- suitable, disproportioned. ¿ɩi ná-í, a reed, a cane. throat, neck. نائي The (lit. the palm-tree of Mahmúd) the name of a pleasant halt- ing place on the road to Mecca, three days' journey from the city of Kúfah, where the pilgrims are wont to rest under the palm trees, whence its name. ,nakhil-i bani halal نخيل بني هلال (lit. the palm groves of the Baní halál, a tribe so called) a place in Arabia. ندامی nadámat, repentance, contrition. P ندم نعي ( 114 ) La nudamá (pl. of nadim) | ~~ intimate friends, boon com- panions, courtiers. ,nadim ندیم — nashib, a descent, a de- clivity. a confidant, a sion. nishiman, a seat, a man- courtier. nab kardan, to ap نصب کردن ji nazr, a vow, any offering, a gift to a superior. ♪ narm, soft, mild, gentle. ¿¹³nizá”, quarrel, strife. nazd, near, towards. .nazdik, near نزدیک naza, the agonies of death. J nuzúl, descending. Ami nuzhat, delight, pleasure. nisbat, relation, reference. A nasuddu (1 per. pl. fut. R.) we will close up. i nisrín, a wild rose. nasak, manner of writing. Usage. Ju nasl, offspring. A point. i Nașrániy, a Nazarene, a Christian. nasihat, advice. dibi nutfah, seed. hi nutk, speech, articulation. nazar, the sight, a look, a glance. bi nazm, verse, poetry. bi i nazif, pure, clean. nazifat (fem.) pure, clean. nat, praise. i nårah, a shout. Ji nåsh, a bier, a coffin with a dead body (when empty it is سرير called nasij, woven. Garments of nål, a horse-shoe. fine texture. blŵ nashát, cheerfulness, joy. li nishán, a sign, a mark. A flag. ali nal-band, a farrier. le nälain (dual) a pair of shoes with wooden soles. naam, yes, very well. R walŵi nishán-dádan, to point |nimat, a blessing, a favour. out. To la nishandan, to mark. cause to sit. To quench. To place. ¿ľúj nishánah, mark, aim, minishastan, to sit. R nagu bi lah, let نعوذ بالله naūzu 'lláh, us fly to God, a deprecatory formula. naib, croaking as of a raven. butt.naim, affluence, anything good which we enjoy. نغز نگي ( 115 ) naghz, beautiful, good. naghztar, more excellent. ¿ë naghmah, a soft, sweet, mu- sical sound. Melody. jli nifák, (111 of ) hypocrisy. ☺ë nafrat, abomination, aver- sion. nafs, the soul, the spirit. Carnal desire. nafas, the breath. ënakd, ready money. së nukrah-i khám, virgin silver. naksh, picture, drawing, design. -naksh wa nigar, paint نقش و نگار ings and ornaments. leë nukṣán, injury, defect. naks, defect, deficiency, in- jury. nakz, violation of a contract, rupture. -nafs-i ammarah, con نفس اماره cupiscence. .nakl kardan, to remove نقل کردن ک and ... نفس :) nafsuka نفس To copy. affixed pron. 2 per.) thyself. …) .nikah, marriage نکاح -from him ( من nafsihi (with نفسه nakbat, adversity. self. nuktah, a subtle or quaint نکته نقطه : naftah-andizi نقطه اندازي conceit. A point. nikú-í, goodness. naphtha or bitumen, and .niki, good, beautiful نكو -andakh انداختن from اندازي tan, to throw) the art of making or exhibiting fireworks. ¿nafå, gain. nafakah, the necessary ex- penses for living. nafúr, abhorring, hating. nafi, prohibition, negation. nafis, a precious object which is received with such eagerness as to stop the breath .((نفس) nigár, a picture. ¿lik nigár-khánah, a picture gallery. The house of the celebrated imposter Manes. Knigárín, embellished. „üläski nigáh-dáshtan, to keep, 1- to watch. nigaristan, to behold. nigún, upside down, turned. نقاش nakkásh, an embroiderer, a painter, a limner. nakb, a subterraneous ex- cavation, digging through a wall. -nigan-bakht, unfortu نگون بخت nate. نگین nigah, sight. nigin, a ring, especially the seal-ring of a prince. ننگ نوش ( 116 ) K nang, honor, character. nam, dew. jli namáz, prayers, especially those prescribed by law to be repeated thrice a day. woollen saddle-cloth. ,namad-zin نمد زین نمط .namak, salt نمک a coarse bi namat, mode, manner. Şj, j nawrúzí (: new, and j day) of j,,, New Year's Day, which, in the Persian Calendar, is the day on which the sun enters Aries. núsh, drink, (but in Ch. 111., St. 28, p. IV), honey. nawishtan, to write. nashdara نوشدارو نوش núshdárú (: ☺☺g núsh, q.v., and dárú, medicine) namakin, salted, salt. ☺i namúdan, to shew. Treacle. Any antidote poison. An electuary. to pattern. نوشین (: Nushirwan نوشیروان namamah, an example, a نمونه ,nau, نو ناحية nawahi (p of نواحي nau, new, fresh. nawáḥí (pl. náḥiyat) environs, territories. caress. nawákhtan, to soothe, to Jo nawádir (pl. of) rare things. naubat, a period, a time. ulji nau-jawán, one just come ن to adolescence. Núḥ, the patriarch Noah, called by the Muhammadans Shaikhu 'l mursalín, chief of prophets. According to the writers of Islám, eighty per- sons were saved in the ark. núr, light. ,nawardan نوردن نوردیدن or nawardidan, to omit. núshin, sweet, and rawán, life or soul) the son of Kubád, surnamed Job al-adil, the Just, and called by the Arabs Kasra, and by the Per- sians Khusrau, was the twentieth king of the fourth dynasty of Persia, viz. that of the Sassanides or Khusravians. He was contemporary with Justin and Justinian, from the first of whom he took Edessa, Antioch, and Apamea, in Syria, and from the second, Raca and Dara, in Mesopotamia, and Halab or Aleppo, in Syria. He defeated the Khákán, or ruler of Turkestán, and con- quered Afghánistán, and other Eastern provinces as far as the Indus. His own son Núshízád, who, on account of his pro- fessing Christianity, had been imprisoned by him, raised the نوش نین ( 117 ) į nai, a reed, a cane. standard of revolt against him, but was defeated and slain. Masruk, king of Æthiopia, who had invaded Arabia, was over- come by him, and driven back to his own country. Finally, after a glorious reign of forty- eight years, he died, and was Ch. I., St. 4, !! ¿ nai-i boriyá, the reed from which mats are made. dijli niyázmand, indigent. Giniyákan (acc. of pl. of nákat) she-camels. niyám, a sheath, a scabbard. succeeded by his son Hurmuzd.niyat, design, purpose, in- Muhammad was born in the reign of Núshírwán, A.н. 578. núshin, sweet, pleasant. intention. nirú, strength. niz, also. Again. ,nah, not نه :) naumidi نوميدي & andumid, hope) despair. nawisandah, a writer. ∞ nah, not. nish, sting. .it is not ) است nist for نیست نیش زدن nish zadan (lit. to strike a sting) to sting. Ki نه هستي & nahi (for änd & nah hastí) ník, good, beautiful. thou art not. nuh, nine. nihád, nature, disposition, habit. nihádan, to place. nik-bakht, fortunate. snik-khwáh, benevolent, a well-wisher. Knik-raftagán (lit. the well-departed) those who, in dying, have left a good name behind them. نیک : nik-furjam نیک فرجام nihan dashtan, to keep نهانداشتن secret. nahar, a river. Loi naharhá (: µ¿ nahar, q.v., and há, affixed pron. 3 per. lo sin. fem.) its stream. nihuftan, to conceal. good, and end) Ch. 1., St. 34, my good friend. niki, goodness, virtue. nahaka (3 per. sin. pret.) he ním, half. brayed. Ki nahang, a crocodile, a shark. nahi, prohibition. nahib, terror, fear. nil, the river Nile. jním rúz (lit. half-day) noon. The province of Sístán. نیم روز niyúshidan, to listen. ya na-in, (; ¿ a reed) made of reeds. , وال ( 118 ) " 2 .. ¿llel, wa îlání (:, and, el Iv و اعلاني ofle, and ي affixed pron. , wa, in Persian u, and. M and, 1 per. sin.) and my public actions. , wáfir, abundant. wa atúbu ilaihi (:, wa¿l, wákiah, an accident. An 1 per. sin. fut. R. occurrence or event. walkiah-ddah, a man واقعه دیده toward, affixed الي توب pron., 3 per.) I will ask pardon of him. , wáşik, confiding. wajib, necessary, expe- dient, proper. اجل Jl, wa ajalla, and may he render glorious. bil, wa iḥfaz, and protect. احفظ العداوة öll, wa akhwu’l-ådáwaṭ, and the hostile brother. sol, wádi, a valley, a desert. wáris, an heir or successor. o wa arzihi, and on his kingdom. وأرضه و ارفع ¿, wa irfâ, and exalt. wájún, inverted, unfortunate. الا of experience. , wa illa, but, yet, otherwise. mbull, wa 's-saláțin, and of Sultáns or princes. و le) and wild, wa 'l-åfin (:, and, JI def. art., le pl. of those who ask pardon. Cab, wa 'l-kázimín (:, and, J' def. art., pl. of 5) الكاظمين و and those who restrain. valmal, wa 'l-muslimin (:, and, Jl def. art., pl. of plue) and the faithful. , wa 'lláh, and God. الله ال and و ( wa 'l-istitar و الاستتار def. art., VIII of) and darkness. jwa astaghfiru, and I will, washribú (:, and, ask pardon. bul, Wásit (lit. middle) a city 2 per. pl. imp. R.) and drink ye. lying between Kúfah and, wa'l-kadr, and reputation. Basrah on the Tigris, built A.H. 83, by Hajjáj-bin Yusuf. المرد جاهل و Jo, wa 'l-mard jáhil, and man (is) ignorant. uliol, wáșifán (pl. of) thell, wa 'u-náțúr, and the praisers. watchman. b, waṭlub, and ask thou. آله و SĨ, wa álihi, and on his offspring. وام وزم ( 119 ) p', wám, debt (= ¿ulu ply wám انه dádan, to lend.) حسناته , wa hasanátihi, and his perfections. , wa annahu, and certainly waḥsh, a wild beast. it (is). وا wa in, and if. wahshat, fear, dread. Jawaḥal, adhesive clay, slime. ☺, wa anta, and thou. though you come. حليما و wa ḥaliman, and com- passionately. وداع ¿¹, wida, farewell. و wa in ji-ta, and و ان جيت oul و دمتر و آنکه از و آنگز راكبات .part راكب fem. pl. of راكبات ه wa ánkaz (for ; ),wa dammir,and destroy thou. and was one that from. In,, wa rákibát (: Ch. 1., St. 40, p. . in Glad- win's edition, is this reading, (:, and, , act. R.) and women riding. for which is given in the present, wará-í (: Ì, wará-a, and the و انگر بغلش edition I wa angij baghlash, et pix axillarum ejus, W †, izáfah) without, besides, except. on the authority of the edition, wa rubba, and many. of 1827, and of Richardson's Dictionary: but Gladwin's read- ing seems the best as the word انگر W does not occur in the Bur- hán-i Káti. w s№, wa ayyadahu (:, and, 3 per. sin. used optatively R. و ایده اید may he strengthen, & affixed pron. 3 per. sin.) may (the Lord) strengthen him. Kin, wa bainaka, and between thee. wajd, rapture, ecstacy. wujúd, body, person, in- dividual. Existence. ∞, wajh, mode, manner. Face. * waḥdat, solitude, unity. wahid, alone, single. yu, wa ḥasuna, and (are) good. ward, a rose. petal of a flower. The leaf or j, warzidan, to practice, to perform. wa و اگرا (warash for ورش ورطه agar ash) and if it. warṭah, a labyrinth, preci- pice, or any danger which occa- sions embarrassment. 3 warak, a leaf of a tree. of the desert. waraka hama, leaf ورق الحميل wa agar و اگر نه warnah for ورنه &Ś1, nah) and if not, otherwise. j, waz (for) and from. وز j, wuzará (pl. of j,) vizírs, ministers. ci, wa zumma, and they were bridled. وزن ولع ( 120 ) j, wazn, weight. j, wazir, a minister of state. wusat, amplitude, space. Ang wasmah, leaves of woad, or قد ,wakár, being sedate, grave. Majesty, dignity. wakt, time. , wa kad, and verily. the indigo plant used in dying., wakf, a religious or charit- dwg wasilah, means. وسيم شناته wasim, beautiful. , wa shunátihi, and on his secret foes. و شرح wa sharaḥa, and may (God) expand. Jlog wişál (111 of J) meeting, conjunction. wasf, description, praise. able bequest,, Tho mál-i wakf, property so bequeathed. ق wa kiná (:, and, and ki, or sometimes kih, 2 per. sin., imper., R., waka, with l, affixed pron., 1 per. pl.) defend us. wukúf, experience, know- ledge. if اگر ,and و : wagarnah وگرنه wasiyat, a will or testa وصیت و ضاعف ment. Licho, wa zá-if, and increase thou. di, wazifah, an allowance provisions, a stipend. , waåda, he promised. & not) otherwise. Je, wa lá tafâl bi, and va لا تفعل و بي do not with me. of, wa lá tamnun, and do sas, wadah, a promise, an agree- ment. I not make an obligation of it. لا تسرفوا و not ye exceed. wa lá tasrifú, and do wiládat, birth, procreation. be, waz, admonition, a sermon. و على Je, wa åla, and upon. tory. wilayat, a country, terri- A foreign country. wa la yaski, and he و لا يسقي .toa gharikan, and drowned و غريقا lá gave not to drink. lá is not possessed. , wafá, fidelity, good faith. wa la yumlaka, and he و لا يملك wafa kardan, to fulfil وفا کردن wa , wafát, decease, death. toa la nabi, and not a ولا نبي wafat yaftan, to die وفات یافتن wafk, congruity, proportion. prophet. ob, wakáḥat, being hard,, waladahu, his son. impudent, shameless. ولع wala, eager desire. ولم هار ( 121 ) ,wa hum mukarraman و هم مكرمون | na lam tadri, and thou و لم تدر wa knowest not. ولنذيقنهم ویو wa and they are honored. lanuzikannahum,, wa huwa, and he. and we will certainly cause them to taste. wa lau, and though. wai (for) he, him. wa yalmizu, and he shall detract. و يلمز wa law inna, and if in ولو ان truth. سمعت و لو سمع I wa lau samiât, and if it could hear. I walk (for, wa likin) however. waliy, a holy man. malwa lais, and there is not. وليس parent. wali-i åhd, the heir-ap- wa líkin, however. factor. W wali-i nîmat, a bene- , wa má, and whatever is. ما و من يتوكل علي الله فهو حسبه wa man yatawakkal ala 'lláh fahuwa hasbuhu, and he that trusteth in God, (God) is suffi- cient for him. , wa naḥnu, and we. ونحن ,wa nasara a lamahu و نصر اعلامه and aid his banners. و ولاته ވ wa wulátihi, and his governors. 8, wuh, ah! alas! Js, wa hal, and how? wahm, surmise, suspicion. J., win (for ….,) and this. ,Haram ar-rashed هارون الرشيد Hárún the Just, the fifth Khalifah of the house of Abbasiyan, began his عباسیان reign A.H. 170. He sent to Charlemagne the presents which are still to be seen at Aix la Chapelle. He con- quered Egypt, and, in contrast to the pride of the Pharaohs, bestowed it on the meanest of his slaves (see Ch. 1., St. 39). The manner in which he cor- rected the resentful disposition of his son Amín, is recorded in Ch. 1., St. 34. He died A.H. 193, leaving Persia, India, Khurásán, Tabaristán, and Máwará-un 'nahr to his son . Ma-mún; Mesopotamia, Assyria, Media, Syria, Egypt, and Africa, to Amín, his eldest son and heir; and to معتصم the youngest Mutasim, Armenia, Natolia, Georgia, and Circassia. q هام هفت ( 122 ) whole Hámán, the vizír of W Pharaoh. ls hán, have a care! let it not be! ls há-il, terrible, horrible. hubúb, a furious wind. hijrat, the flight of Mu- hammad from Mecca to Madína, which occurred on the 16th of July, A.D. 622, and in the reign of the Khalífah Umar was ordered to be considered as the Muhammadan æra. s hadaf, a butt or mark for archers. & hadiyah, a present, especially one offered to emperors. lás házá, this. whose services in defeating the Khákán he had ignominiously requited with a present of female apparel. Hurmuz was surnamed Tájdár, the Crown- wearer, from his habit of appearing at all times with the crown on his head, while his predecessors assumed that mark of royalty only when administering justice, or on special occasions. He was at first a mild prince, but before his fall became cruel and vindictive. hazár, a thousand. hazár-pá, a millepede or scolopendra. hizbarán (pl. of) lions. har, every, all. .hiras, terror هراس da hirásídan, to fear. terrify. ¿» haránkih, whatsoever. .hazl, a jest هزل nd hast, is. Tod hasti, existence, entity. hasht, sight. sh هوش دار hushdar for هشدار wĨ har áyinah, doubtless. har dú, both. dár) be careful! have your wits about you! jharzah gú, a babbler, and hashtum, the eighth. Ís; idle talker. کجا har kujá, every where. .hargiz, ever هرگز hargah, whenever. j Hurmuz, son of Núshírwán the Just, reigned twelve years, and was dethroned by one of his captains, named Bahrám, hishtan, to leave, to quit. Lud hushyár, sensible, intelli- gent. stis haftád, seventy. Kais haftgánah, in sevens. division of seas. haftum, the seventh. A haftah, a week, seven days. ( 123 ) همق lo halák, perishing, ruin, slaughter. halákat, perdition, ruin. A halika (he) was perishing. halakta, thou hast perished. هلیدن hil (2) per. sin. or. of هلي 9 hilidan) thou omittest. ham, also, likewise. Together. Las humá, a phoenix, a bird of happy omen, which never touches the ground. It is imagined that whoever is over- shadowed by it becomes a king. las humán, thus, exactly so. The same. blas humáná, again, as before. Alike. Immediately. E.L. 48°, close to the site of the ancient Ecbatana. It is said by the Persians to have been founded by Jamshid, the fourth king of the first or Pishdádyan dynasty of Persia. It is said to have been destroyed by Nebuchadnezzar, and rebuilt by Darius, who made it the depôt of his riches. The Seljukian kings made it their capital. It lies at the foot of Mount Alwand, and the air is very salubrious, though in- tensely cold in winter. The Jews have a synagogue near it, close to which they show the tomb of Esther and Mordecai. las humáyún, august, royal, hamdam (lit. breathing imperial fortunate. himmat, resolution, endea- vour, courage. Auspices, favour. ,himmat khodstan همت خواستن to ask a blessing. همچنان hamchunán, in that manner, thus. i hamchunín, in this manner. hamchú, like, such such as, even as. همخوابه hamkhwabah, a bed- fellow, a spouse. ,Hamadan همدان همدم together) an intimate com- panion or friend. and hamráh (: ham, together, ráh, road) along with. &lund ham-sáyah (lit. under the same shade) a neighbour. und hamsar (lit. of the same head) an equal, an associate, a spouse. liesd ham-înán (lit. with equal reins) of the same course or A com- way of thinking. panion, friend. a town of Persia, in the province ofë ad ham-kadam (lit. stepping Irák-i ajamíy, N.L. 34° 50', together) a companion. -- همک هیه ( 124 ) همکن همکنان lics ham-kunán (pl. of ass hani-a, agreeable, pleasant, ham-kun, and lit. acting toge- ther) companions. Gladwin translates it-all, every one- which appears erroneous. and hamah, all, every one, the whole. مي easy of digestion. huwa. He is—a name of God. هوا ( hawa-parast هوا پرست پرستیدن hawá, desire, and parastidan, to worship) a sen- sualist. mí) a redun-wyd y las hawá wa hawas, lust, as hami (for dant particle prefixed to Persian tenses, especially to the present and imperfect. دارم = ham-daram همیدارم mi dáram, I have. 5. on hamidún, now. Always. In this manner. dan hamishah, always. as hamin, only. The same, in the same manner. As Hind, India. Hindustan, the country هندوستان of the Hindú people. Said Hindi, Indian. hunar, skill, science, ingenuity. art. Sivi hunarmand, هنرمند ,hunarwar هنرور skilful, scientific. Şð hunarwari, skill, science. Kis hangám, time, hour, season. Ci hanguft, thick, dense. Cloth of a firm texture. Jd hunúd (pl. of) Indians. j hanúz, yet, still, hitherto. concupiscence. we hawas, desire, lust. jļ was hawas-báz, indulging inclination, a voluptuary. húsh, understanding, judg- ment. هوشمند dini húshmand, intelligent, sagacious. Jhaul, terror, dread. shai-at, face, aspect, ex- terior form. haibat, fear, panic. hich, nothing. In composi- tion, without a negative, it implies "some," and with a negative, “none, not.” shizam, wood, timber. Ko haikal, figure, image, stature or shape. A d haiyúlániy, material. haihát, begone! away! یا یست ( 125 ) ↳ yá (P), or. ↳ yá (A), O! گفتار ي şɩ yárá-i guftár, boldness of speech, daring to talk. → ↳ yá rabb, O God! Jyár, a friend. yári, friendship, aid. tya-s, despair. ḥ yásmin, the jessamine. yáftan, to find. ¿yáfah-darát, idle boast- ing, loquacity. yá lait, I wish! would that! العجب=ya lil-ajab يا للعجب بو bú 'l-ajab, a wonderful thing. ya mashara يا معشر الخلان yá 'l- khullán, O assembly of friends! … ↳ yá man, O thou who. Lib yataláṭaf (3 per. sin. fut. R.) he will be courteous. yuḥibbu (3 per. sin. fut. R. ~~) he will befriend. يحدث (: yuhaddisuni يحدثني 3 per. sin. fut. R., and ¿, , affixed pron. 1 per, sin.) he will converse with me. A. yahmiluka (: J3 per. sin. R., and affixed pron. 2 per.) it will support thee. Yahya, St. John the Baptist. In Ch. 1., St. 10, mention is made of his tomb, an edifice so called, near the city of Başrah, which is now a mosque, but was for a long time in the hands of a sect of Jews called the St. John's Christians, from whom Khalifah Abdu 'l-malik wrested it by force, after vainly offering to purchase it for 40,000 dínárs. ← yakh, ice. hand, the hand that receives. 3 per. sin. fut. R. yad-i ülya, the superior yad-i sufa, the inferior يد سفلي عليا .yawari, aid ياوري yabtushu bi 'l-farar يبطش با لفرار (: Jib, def. art. the, insep. prep. in, J flight) he will be valiant in flight. , yatakháshan (3 per. sin. fut. R.) he will be rough. hand, the hand that gives. yara (3 per. sin. fut. R. s) he will see. (راي J yazúlu (3 per. sin. fut. R. J,j) it shall decay. 5) (he) can stand or remain. → yatarashshahu (3 per. sin.yastaķimu (3 per. sin.fut. R. *) fut. R. ¿,) it shall exude. ام يسر : ( 126 ) یوس . . Jyusran (acc. governed by facility. * ~) chúc equal. yak-sán, the same, ditto, yusighuhu (3 per. sin. fut. yak-sú, one side. R. ¿ (he) will quench. yaki, individual. Ja yaşúlu (3 per. sin. fut. R. yumajjisánihi ( Jo) he will attack. q.v., and Lab, acc. of vigour) will attack violently. يصول ) yasala batshan يول بطشاً بطش وبطشا -yasihu ala'l يصول علي الكلب kalbi (: Ja, q.v., e, prep. against or upon, J, def. art. the, dog) will rush against the dog. peyålamu (3 per. sin. fut. R. e) he shall know. ر علم yani, videlicet, that is to say, to wit. Leyaghmá, prey, booty, spoil. zálika یجان : يمجسانه 3 per. dual fut. R., and *, affixed pron. 3 per. sin.) they will make a Magian of him. yaman, the right hand or side. 9 yumn, felicity, prosperity. yamin, an oath. The right hand or side. الملك Ja yamínu 'l-mulk, the right arm of the kingdom. ينصران ( yunassiranih ينصرانه 3 per. dual fut. R. and affixed pron. 8 per.) they will make him a Christian. Ki (: .per 3 ينفع : yanfara ينفع yughniyah galika يعنيه ذلك ويغني (:, 3 per. sin. fut. R. 8, affixed pron. 3 per., sin. fut. R. and affixed j pron. 2 per.) it will profit thee, W yu'ajjiju (3 per. sin. fut. demon. pron. that) that will enable him to dispense. R.) it will kindle. .yuz, a panther, pard, or lynx يوز per 3 يفتري : yaftarihu يفتريه sin. fut. R., and, affixed pron. 3 per.) he will invent. yakin, certainly. yak, one. Yagan yagin, one by یگان یگان one. yagán yagánah, one, sole, singular. Unrivalled. یکدگر yakdigar, one another. Li Yusuf, the patriarch Joseph, son of Jacob, whose history is related at length in the 12th chapter of the Kur'án. His amours with Zulaikha, the wife of Kitfír or Potiphar, have been sung by the poets Nazámí and Jámí, and are proverbial in the East. Some explain them in a mystical يول يس ( 127 ) (127 sense as intended to repre- sent the soul's attachment to its Creator. Joseph is called صدیق by the Muhammadans Siddík, or the Faithful Wit- ness, as having demonstrated his innocence by miraculously causing an infant in the cradle to attest it. Nyúladu (3 per. sin. fut. R. ,) he is born. .gaum, a day يوم يوم يوماً V. yauman (acc. of one day. yaumu'l-lciyamat, the يوم القيامة day of resurrection. fulfilment of his prophecy, owing to the repentance of the people of Niniveh, that he embarked in a ship to quit Syria for ever. The ship remained immovable, on which the sailors cast Jonah into the sea, where he was swallowed by a fish, and, according to these writers, he remained forty days in this con- finement. The tenth chapter of the Kur'án bears his name. ¿ yuháju (3 per. sin. fut. R. رهیج an excitement is made. yahuddu (3 per. sin. fut R. d) he shall fear. لا يهتدي yahdi wa la يهدي و يهدي Yunán, the ancient Greeks until subjugated by Rome; after which the Greek nation is called by Oriental writers Rúmí (vide D'Herbelot art. Younan). Yúnán is also the name of the fourth son of Japhet, and=Javan, whence also the Greek "Iwves. Yúnas, the Prophet Jonah, who was sent by God to Niniveh to threaten the city with destruction. The Mu- hammadans say the prophet was so abashed at the non- لا yahtadi (: 3 per. sin. fut. R., he guided,,, conj. and, neg. part. not, s 3 per. sin. fut. pass. R. a) he will guide but not be guided. yahúdánah, Jewish. The ∞ strip of yellow cloth which marks the Jew in Muhammadan countries. yahudiy, a Jew. .yahadiy, يهودي 'ya-isa (3 per. sin. pret.) he despairs. PRINTED BY STEPHEN AUSTIN, HERTFORD. ERRATA. Page line for سعد بن 3. read عليكم سعد النور بود read بود Page 1 line 9 for گفت read گفت Page 1 line ۴ for line دام نگردي read دام نگرد Page ۱۲ for read Page 199 line for Page V for V read V 1 231 باب هشتم ۲۳۱ پوشیده نماند که در موعظهاي شافي در سلک عبارت كشيده است و داروي تلخ نصيحت بشهد ظرافت بر آمیخته ـ تا ـ طبع مخاطب ملول نشود و از دولتِ قبول محروم مثنوي ما نصيحت بجاي خود کردیم روزگاري درين بسر بردیم - گر نیاید بگوش رغبت کس بر رسولان پیام باشد و بس * قطعه ހ ހ ވ يَا نَاظِراً فِيهِ سَلْ بِاللهِ مرحمته عَلَى الْمُصنف و استغفر لكاتبه 10 و نماند و اطلبْ لِنَفْسِكَ مِن خير تريد بِهِ مِن بَعْدِ ذَلِكَ غُفْرَانَا لِصَاحِبِهِ ثم الكتاب بعون المَلِكِ تَمَّ الوهاب مفشه giver *** 2 باب هشتم ۲۳۰ • い ​1 گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد وعظ ١٠٦ دو کس مردند و حسرت بردند - آنکه داشت و نخورد و آنکه دانست و نکرد * قطعه کس نه بیند بخیل فاضل را که نه در عیب گفتنش کوشد ـ ور كريمي دو صد گنه دارد كرمش عيبها فرو پوشد * خاتمة الكتاب تمام شد کتاب گلستان و الله المستعان * درین جمله چنان که را را رسمِ مولفان است از شعر متقدمان بطريق استعاره تلفيقي نرفت * بیت کہن خرقه خویش پیراستن ء به از جامه عاریت خواستن غالب گفتار سعدي طرب انگیز است و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت - زبان طعن دراز گردد ـ که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست ـ و لیکن بر راي روشن صاحب دلان ـ که روي سخن در ایشانست ـ ۲۲۹ باب هشتم 2. " مطايبه ۱۰۳ همه کس را دندان بترشي کند گردد مگر قاضي را که بشيريني قاضي بیت که برشوت بخورد پنج خیار ثابت کند از بهر تو ده خربزه زار لطیفه ۱۰۴ * * قحبه پیرچه پیر چه کند که توبه نکند از بدکاري و شحنه معزول از مردم آزاري * بیت جوان گوشه نشین شیر مرد راه خداست که پیر خود نتواند ز گوشه بر - خاست * حکمت ۱۰۵ حكيمي را پرسیدند که چندین درخت نامور که خداي تعالي آفریده است و برومند گردانیده است هیچ یکی را آزاد نخوانند مگر سرورا که ثمره ندارد درین چه حکمت است * گفت - هر يكي را دخلي معينست و وقتي معلوم که گاهي بوجود آن تازه است و گاهي بعدمِ آن پژمرده - و سرورا هیچ ازین هردو نیست و در همه وقت تازه است و این صفت آزادگانست قطعه بر آنچه میگذرد دل منه ـ که دجله بسي پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد باب هشتم ۲۲۸ יי --- بیت آن که شخص آفرید و روزي و بخت یا فضیلت همیدهد یا تخت * ملاطفه ١٠١ نصیحت پادشاهان گفتن کسي را مسلّم است که بیم سر ندارد و = امید زر مثنوي موحد چه در پاي ريزي زرش چه شمشیر هندي نهي بر سرش امید و هراسش نباشد ز کس برینست بنیاد توحید و بس * لطیفه ۱۰۲ پادشاه از براي دفع ستمگارانست و شحنه براي خون خواران- مصلحت جوي طراران - هرگز دو خصم بحق راضي پيش و قاضي قاضي نروند * 1.. قطعه چو حق معاينه داني که بباید داد مي بلطف به که بجنگ آوري و دلتنگي - خراج اگر نگذارد كسي بطيبت نفس بقهر از و بستانند و مرد سرهنگي ۲۲۷ باب هشتم : 5. بیت هزار بار چراگاه خوشتر از میدان و لیکن اسپ ندارد بدست خویش عنان تضرع ۹۸ W درويشي در مناجات میگفت - یا رب بر بدان رحمت کن - که بر نیکان خود رحمت کرده که ایشانرا نیک آفریده * ११ حکمت ۹۹ . اوّل کسي که علم بر جامه و انگشتري در دست نهاد جمشید بود گفتندش چرا همه زینت و آرایش بچپ داري و فضیلت * راست را است گفت - راست را زینتِ راستي تمام است * W قطعه فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند - بدانرا نیک دار اي مرد هشیار که نیکان خود بزرگ و نیک روزند * حکمت ۱۰۰ بزرگي را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست دارد خاتم چرا در دست چپ میکنند گفت ـ نداني که همیشه اهل فضل محروم باشد * باب هشتم ۲۲۶ مطایبه ۹۴ زر از معدن بکان کندن بدر آید و از دست بخیل بجان کندن * قطعه دونان نخورند و گوش دارند گویند امید به که خورده ـ * روزي بيني بكام دشمن زر مانده و خاکسار مرده ادب ۹۰ هر که بزیردستان نبخشاید بجور زبردستان گرفتار آید * عاقل چون مثنوي نه هر بازو که در وي قوتي هست بمردي عاجزان را بشکند دست - ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درماني بجور زورمندي * حکمت ۹۶ خلاف در میان آید بجهد و چون صلح بیند لنگر بنهد ـ که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان حکمت ۹۷ مقامر را سه شش مي بايد و لیکن سه یک مي آيد * }, . ۲۲۰ باب هشتم رباعي از تو بکه نالم که دگر داور نیست و ز دست تو هیچ دست بالاتر نیست آن را که تو رهبري کني گم نشود - و آن را که تو گم کني کسش رهبر نیست * عبرت ۹۲ گداي نیک انجام به از بادشاه به فرجام * بیت غمي کز پیش شادماني بري به از شادي از پسش غم خوري لطیفه ۹۳ زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار كُلّ اِنَا و يَتَرَشَّحُ بِمَا فِيهِ * بیت گرت خوي من آمد ناسزاوار تو خوي نيک خویش از دست مگذار حق تعالي تعاليل مي خروشد * * بيند و مي پوشد و همسایه نميبيند و مي بیت نعوذ بالله اگر خلق غیب دان بودي کسی بحال خود از دست کس نیاسودي * باب هشتم ۲۲۴ قَالَ اللهُ تَعَالى وَلَنُذِيقَتُهُم مِن العَذَابِ الادني دُونَ العَذَابِ الأَكبَر لعلهم يرجعون * پند است خطاب مهتران - آنگه بند - چون پند دهند و نشنوي - بند نهند * نیکبختان بحکایات و امثال پیشینیان پند گیرند پیش از آن که پسینیان بواقعه ایشان مثل زنند * قطعه نرود مرغ سوي دانه فراز چون دگر مرغ بیند اندر بند - پند گیر از مصایب دگران تا نگیرند دیگران ز تو پند * حکمت ۹۱ آن را که گوش ارادت گران آفریده اند آنرا که بکمند سعادت کشیده اند قطعة چون کند که بشنود - و چون کند که نرود * شب تاریک دوستان خداي مي بتابد چو روز رخشنده ـ وین سعادت بزور بازو نیست تا نبخشد خداي بخشنده * * · ۲۲۳ باب هشتم قطعه گه اندر نعمتي مغرور و غافل گه اندر تنگدستي خسته و ريش ـ چو در سرا و ضرا حالت اینست ندانم كي بحق پردازي از خویش * ٨٨ عبرت ۸۸ ارادت بيچون یکی را از تخت شاهي فرود آرد و ديگري را در شکم ماهي نگه دارد * بیت وقتست خوش آنرا که بود ذکر تو مونس ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس * حکمت ۸۹ اگر تیغ قهر بر کشد نبي و ولي سر در کشد ــ و اگر غمزه لطف بجنباند بدانرا به نیکان در رساند قطعه گر به حشر خطاب قهر کند انبیارا چه جاي معذرتست - پرده از روي لطف گو بردار كاشقيارا امید مغفرتست * وعظ ۹۰ هر که بتادیب دنیا راه صواب نگیرد بتعذيب عقبيل گرفتار آید 21 .. باب هشتم ۲۲۲ مطايبة ٨٥ اجل كاينات از روی ظاهر آدمیست ـ و اذلّ موجودات سگ - باتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمي نا سپاس * قطعه سگی را لقمه هرگز فراموش نگردد - گرزني صد نوبتش سنگ * و گر عمري نوازي سفله را بکمتر چیزی آید با تو در جنگ * لطیفه ٨٦ از نفس پرور هنروري نيايد و بي هنر سروریرا نشاید * مثنوي مكن رحم برگاو بسیار خوار که بسیار خسپست بسیار خوار چو گاو ار همي بايدت فربهي چو خر تن بجور کسان در دهي تربیت ۸۷ در انجیل آمده است که اي فرزندِ آدم اگر توانگري دهمت از من مشتغل شوي بمال ـ و گر درویش کنمت تنگدل نشيني - پس حلاوتِ ذكر من كجا يابي و بعبادت من كي شتابي * ۲۲۱۰۰ باب هشتم izw حکمت ۳ ۸۳ ريشي درون جامه داشتم شيخ رحمت الله عليه هر روز پرسيدي که چونی و نپرسیدی که جراحت تو بر کجاست - احتراز از آنکه ذكرِ هر عضوي روا نباشد و خردمندان گفته اند ـ هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد ـ قطعه تا نیک نداني که سخنِ عين صوابست باید که بگفتن دهن از هم نکشائی - گر راست سخن گویی و در بند بماني به ز آنکه دروغت دهد از بند رهایی حکمت ۸۴ دروغ گفتن بضربت لازب ماند - اگر نیز جراحت درست شود نشان بماند - چون برادران یوسف علیه السلام بدروغ منسوب شدند بر راست گفتن ایشان اعتماد نماند * قَالَ الله تَعَالي بَلْ رو ހވ ވ ވ affected fictions. قطعه * يكي را که عادت بود راستي خطائي كند ـ در گذاري رواست ـ و گر نامور شد بقول دروغ اگر راست گوید ـ تو گویی خطاست سولت لكم انفسكم -X -x? باب هشتم ۲۲۰ حکمت ۸۱ حلم شتر چنانکه معلومست که اگر طفلي مهارش بگیرد و صد فرسنگ ببرد گردن از متابعت او نه پيچد ـ اما اگر راهی هولناکش پیش آید که موجب هلاگ باشد و طفل بناداني آنجا خواهد رفتن زمام از کفش در گسلاند و دیگر متابعت نکند ـ که هنگام درشتي ملاطفت مذمومست ـ و گفته اند که دشمن بملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند * هر قطعه ** کسی که لطف کند با تو خاکپایش باش وگر خلاف کند در دو چشمش آگن خاک * سخن بلطف و کرم با درشت روي مگوي - که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک حکمت ۸۲ که در پیش سخن دیگران افتاد تا مایه فصلش بدانند بیشکک پایه جهلش معلوم کنند ـ و بزرگان گفته اند ـ قطعه ندهد مرد هوشمند جواب مگر آنگه کزو سوال کنند - گرچه بر حق بود مزاج سخن حمل دعويش بر حال کنند * || -- : (( باب هشتم نپرسیدش ـ چه مي سازي ـ چو دانست بي پرسيدنش معلوم گردد که پند ۷۹ ۲۱۹ از لوازم صحبت یکی آنست که یا خانه بپردازي و يا با خانه خداي در سازي : * يكي قطعه حکایت بر مزاج مستمع گوي اگر داني که دارد با تو ميلي - هران عاقل که با مجنون نشیند نگوید جز حديث روي ليلي : حکمت ۸۰ * هر که با بدان نشیند اگر چه طبیعت ایشان در و اثر نکند بطریقت ایشان متهم گردد - چنانکه اگر شخصی بخرابات رود بنماز کردن W منسوب نشود الا بخمر خوردن stigma * مثنوي رقم بر خود بناداني كشيدي که نادان را بصحبت برگزيدي * طلب کردم ز دانايي يکي پند مرا گفتا ـ که با نادان مپیوند که گر صاحب تميزي خر بباشي و گرناداني ابلهتر بباشي * باب هشتم ۲۱۸ nahit ruptine // بیت سرکه از دست رنج خویش و تره بهتر از نانِ ده ده خدا و بره * حکمت ٧٦ خلافِ راي صوابست و نقض عهدِ اولو الالباب دارو بگمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن * ** حکمت ۷۷ W از امام مرشد مرشد محمد محمد بن محمد محمد غزالي رحمت الله عليه پرسیدند که بدین پایگاه چگونه رسيدي در علوم گفت ـ بدانکه هرچه ندانستم از پرسیدن آن ننگ و عار نداشتم * قطعه امیدِ عافیت آنگه بود موافق عقل که نبض را بطبيعت شناس بنماني بپرس هر چه نداني که ذلّ دلیلِ راه تو باشد بعزدانايي پرسیدن * feas Lead A پند ۷۸ هر چه داني که هر آینه معلوم تو خواهد شدن بپرسیدنِ آن تعجیل مکن که هیبت و دهشت را زیان دارد * 11 ـ شعر لقمان دید کاندر دست دارد چو همین آهن بمعجز موم گردد ـ - ۲۱۷ باب هشتم بیت سرهنگ لطیف خوي و دلدار بہتر ز فقیه مردم آزار حکمت ۷۳ عالم بي عمل زنبوري بي عسل است * بیت W زنبور درشت و بي مروت را گوي ـ باري چو عسل نمي دهي نيش مزن حکمت ۷۴ مرد بي مروّت زن است ـ و عابدِ با طمع ره زن * . قطعه اي بناموس کرده جامه سفید بهرِ پندارِ خلق - نامه سیاه * دست کوتاه باید از دنیا آستین خواه دراز و خواه کوتاه * حکمت ۷۵ ** دو کس را حسرت از دل نرود و پاي تغابن از گل بر نیاید - تاجري كشتي شکسته و وارثی با قلتدران نشسته ـ چنانکه گفته اند خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان خود بعزت تر و خوانِ بزرگان اگر چه لذیذ است خرده انبان خود بلذت تره باب هشتم ٢١٦ حکمت ۷۰ خسود از نعمت حق بخیل است و مردم بي گناه را دشمن * قطعه مردکي خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه ـ گفتم ـ اي خواجه گر تو بد بختي مردم نیک بخت را چه گناه * قطعه دیگر الا تا نخواهي بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلا است . چه حاجت که بر وي کني دشمني بروي که او را چنین دشمنی در قفا است حکمت ٧١ تلميذ بي ـ ارادت عاشق بي زر است ـ و رونده بي معرفت مرغي بي پر و عالم بي عمل درخت بيبر و زاهد بي علم 4 خانه بي در : * پند ۷۶ مراد از نزولِ قرآن تحصیل سیرتِ خوبست نه ترتیل سوره مكتوب عامي متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته * عاصي که دست بردارد به از عابدی که سر بر دارد * 11 ۲۱۵ باب هشتم 1 حکمت ۶۷ بنا نهاده دست نرسد - و نهاده بهر جا که هست برسد * بیت شنیده که سکندر برفت تا ظلمات بچند محنت و آنگه نخورد آب حیات حکمت ۶۸ صيادي بي روزي در دجله ماهي نگيرد و ماهي بي اجل در خشکی نمیرد * بیت مسكين حريص در همه عالم همي دود او در قفاي رزق و اجل در قفاي او پند ۶۹ * توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهدي خاک آلود - اين دلقِ موسي است مرقع و آن ریش فرعون مرصع * شدّت نیکان روي در فرح دارد و دولت بدان سر در نشیب * قطعه هركرا جاه و دولتست و بد آن خاطر خسته در نخواهد یافت خبرش ده که هیچ دولت و جاه بسراني دگر نخواهد یافت * 2 باب هشتم ۲۱۴ قطعه خري که بيني و باري بگل در افتاده بدل برو شفقت كن ـ ولي مرو بسرش - چون که کنون چو رفتي و پرسیدیش میان ببند و چو مردان بگیردم خرش حکمت ۶۰ افتاد دو چیز محال عقلست خوردن بیش از رزق مقسوم و پیش از وقتِ معلوم * قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه بشکر یا بشکایت بر آید از دهني فرشته که وکیل است بر خزاین باد چه غم خورد که بمیرد چراغ بیوه زني پسند ۶۶ مُردن اي طالب روزي بنشین تا بخوري - و اي مطلوب اجل مرو که جان نبري * قطعه جہدِ رزق ور کني و گر نکني برساند خداي عز و جل - ور شوي در دهان شیر و پلنگ نخورندت مگر بروز اجل ۲۱۳ باب هشتم كآن بنابینائی از راه اوفتاد وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد * حکمت ۶۳ هر که در زندگي نانش نخورند چون بمیرد نامش نبرند * يوسف صدیق علیه السلام در خشک سال مصر سیر نخوردي تا W W گرسنگان را فراموش نکند لذتِ انگور بیوه داند نه صاحب میوه بیت W آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست حالِ درماندگان کسي داند که باحوالِ خویش در ماند * قطعه اي که بر مرکب تازنده سواري هش دار که خر خارکش مسکین در آب و گلست* آتش از خانه همسایه درویش مخواه کآنچه بر روزن او میگذرد دود دلست * پند ۶۴ درويش ضعیف حال را در تنگي و خشکي سال مپرس که چوني مگر بشرط آنکه مرهم بريش او بنهي و معلومي در پيش * باب هشتم ۲۱۲ بیت عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند بیچاره در آینه تاریک چه بیند * بیت اندک اندک بهم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار * اندک اندک خيلي شود و قطره قطره سيلي گردد * حکمت ۶۱ عالمي را نشاید که بسفاهت از عامي بحلم بگذارد ـ که هر دو طرف را زياني دارد هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم * بیت چو با سفله گوئي بلطف و خوشي فزون گرددش کبر و گردن کشي * حکمت ۶۲ ** معصیت از هر که صادر شود نا پسندیده است و از علما نا پسندیده تر که علم سلاح جنگ شیطان است و خداوند سلاح را چون باسيري برند شرمساري او بیشتر خواهد بود * بیت عامي نادان پریشان روزگار به ز دانشمند ناپرهیزگار ۲۱۱ باب هشتم U حکمت ۵۷ دوستي را که بعمري فرا چنگ آرند نشاید که بیکدم بیازارند . بیت سنگي بچند سال شود لعل پاره زنهار نفسش نشکني بسنگ * حکمت ٥٨ ** عقل در دستِ نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز در دست زنِ گُریز بیت در خرمي بر سراني ببند که بانگ زن از وي بر آید بلند حکمت وه راي بي قوت مکر و فسونست و قوت بي راي جهل و جنون* بیت تمیز باید تدبیر و عقل و آنگه ملک که ملک و دولتِ نادان سلاح جنگ خود است حکمت ۶۰ 2 { * عم جوانمردی که بخورد و بدهد به از عابدی که روزه دارد و بنهد * هر که ترک شهوت از بهر قبولِ خلق کرده است از شهوت حلال در شہوت حرام افتاده است * باب هشتم ٢١٠ شعر بلند آواز نادان گردن افراخت که دانا را ببي شرمي بينداخت * نمي داني که آهنگ حجازي فرو ماند زبانگِ طبلِ غازي * جوهري اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است ـ و غبارگر - بفلک رسد همچنان خسیس * استعدادِ بي تربيت دريغست و تربیت نا مستعد ضایع خاکستر اگرچه نسبتي عالي دارد از آن که آتش جوهر علویست و لیکن چون بنفس خود هنري ندارد با خاک برابرست و قیمت شکر نه از ني است بلکه آن خود از خاصیت و یست * مشک آنست که خود ببوید نه آنست که عطار بگوید * دانا چون طبله عطار است خاموش و هنر نماي و نادان چون طبلِ غازي بلند آواز و میان تهي و يافه دراي W * نظم عالم اندر میان بیخبران مثلي گفته اند صديقان شاهدي در میان کورانست مصحفي در سراي زنديقان - چو کنعان را طبیعت بی هنر بود پیمبر زادگي قدرش نیفزود - هنر بنماي اگر داري تو گوهر گل از خار است و ابراهیم آذر /١ ۲۰۹ باب هشتم J بیت نیک سهلست زنده بیجان کرد کشته را باز زنده نتوان کرد - شرط عقلست که W صبر تیر انداز چون رفت از کمان نیاید باز حکمت ۵۰ حكيمي جاهلي بزبان آوري بر حكيمي غالب آید عجب نیست - که با جهال در افتد باید که توقع عزّت ندارد ـ و گر سنگیست که گوهر را شکند * چه عجب گر فرو رود نفسش * عندليبي غراب هم قفسش * بیت گر هنرمند از اوباش جفائي بيند تا دلِ خویش نیازارد و در هم نشود - سنگ به گوهر اگر کاسه زرین شکند قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود * حکمت ۵۶ * خردمندي را که در زمرۀ اوباش سخن صورت نه بندد شگفت مدار که آواز بربط از غلبه دهل بر نيايد و بوي عنبر از بوي گنده سیر فرو ماند* باب هشتم ۲۰۸ لو رمق ـ و جوانان تا طبق بر گیرند و پیران تا عرق کنند - اما قلندران چندانکه در معده جاي نفس نماند و بر سفره روزي کس* بیت اسیرِ بندِ شکم را دو شب نگیرد خواب شبي ز معده سنگي شبي ز دل تنگي وعظ ٥٣ مشورت با زنان تباهست و سخاوت با مفسدان گناه * شعر خبیث را چو تعهد کني و بنوازي بدولت تو گنه میکند بانبازي حکمت ۵۴ * هر کرا دشمن در پیش است گر نکشد دشمن خویش است * بیت سنگ در دست و مار سر بر سنگ نکند مرد هوشیار درنگ - ترحم بر پلنگ تیز دندان ستم كاري بود بر گوسفندان * و گروهي بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته اند که در گشتن بندیان تامل اولیتر است بحكم انکه اختیار باقیست ـ توان كُشت و توان بخشید و اگر بی تامل کشته شود محتملست که - مصلحتي فوت شود که تدارک آن ممتنع باشد * باب هشتم توبیخ ۴۸ هر که نصیحت نشنود سر ملامت شنیدن دارد بیت چون نیاید نصیحت در گوش اگرت سرزنش کنند خاموش * لطیفه ۴۹ * بي هنران هنرمندان را نتوانند دیدن همچون سگان بازاري سگ شکاری را بینند و مشغله بر آرند و آمدن نیارند . تحذير سفله چون بهنر با کسی بر نیاید بخبثش در پوستین افتد * کند هر بیت آینه غیبت حسود کوته دست که در مقابله گنگش بود زبان مقال شکایت اه * الهاشمهها اگر جورِ شکم نبودي هيچ مرغي در دام نیفتادي بلکه صیاد خود دام نه نهادي : * بیت شکم بند دست است و زنجیر پاي شکم بنده کمتر پرستد خداي * عبرت ۰۲ حکیمان دیر دیر خورند - و عابدان نیم سیر و زاهدان 2G سد ? باب هشتم ۲۰۶ • تحذیر ۴۰ هر که با بزرگان ستیزد خون خود ریزد * ئنس قطعه خویشتن را بزرگ مي بيني راست گفتند یک دو بیند لوچ - زود بيني شکسته پیشانی ، که بازي بسر کند با خوج بند ۴۶ * پنجه با شیر انداختن و مشت با شمشیر زدن کار خردمندان نیست * بیت جنگ و زور آوري منکن با مست پیش سرپنجه در بغل نه دست * تحذیر ۴۷ ضعيفي که با قوی دلاوري کند یار دشمنش در هلاک خویش * قطعه سایه پرورده را چه طاقت آن که رود با مبارزان بقتال . سست بازو بجهل میفگند پنجه با مرد آهنی چنگال ** باب هشتم . . عبرت ۴۱ از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بي مغز بضاعت را نشاید * تشبیه ۴۲ نه هر که در مجادله چست در معامله درست * بیت بس قامت خوش که زیر چادر باشد چون باز کني مادر مادر باشد * حکمت ۴۳ اگر شبها همه قدر بودي پس شبِ قدر بي قدر بودي * بیت گرسنگ همه لعل بدخشان بودي پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودي * حکمت عامل نه هر که بصورت نیکو است سیرت زیبا درو است ـ که کار اندرون دارد نه پوست * قطعه توان شناخت بیک روز در شمایل مرد که تا کجاش رسید است پایگاه علوم ـ W ولي ز باطنش ايمن مباش و غیره میشو كه خَبثِ نفس نگردد بسالها معلوم * 7. باب هشتم ۲۰۴ * یا سخن آراي چو مردم بهوش یا بنشین همچو بهایم خموش * مطايبة ۳۷ هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که دانا است بدانند که نادانست * بیت چون در آید به از توئی بستی نحن گرچه به داني اعتراض مكن * لطیفه ۳۸ * هر که به بدان نشيند نيکي نه بیند * مثنوي گر نشیند فرشته با دیو وحشت آموزد و خیانت و ریو از بدان نيكوني نياموزي - ناید از گرگ پوستین دوزي * لطیفه ۳۹ مردمانرا عیب نهاني آشکارا مکن ـ که مرایشان را رسوا کني و خود را بي اعتبار تشبیه ۴۰ هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند * ٢٠٣ باب هشتم سمند باد یا از تک فروماند شتربان همچنان آهسته میراند * ملاطفه ۳۶ نادان را به از خاموشی پیرایه نیست و اگر این مصلحت بدانستي نادان نبودي * قطعه چون نداري كمال و فضل آن به که زبان در دهان نگهداري * آدمي را زبان فصیحت کند جوز بي مغزرا سبكساري قطعه * خريرا ابلهي تعليم ميداد برو بر صرف کرده عمر دایم - حکیمي گفتش اي نادان چه كوشي درین سودا ـ بترس از لوم لايم - نیاموزد بهایم از تو گفتار تو خاموشي بیاموز از بهایم * مثنوي هر که تأمل نکند در جواب بیشتر آید سخنش ناصواب - (( باب هشتم ۲۰۲ مثنوي وامش مده آن که بي نماز است ور خود دهنش ز فاقه باز است - کو فرضِ خدا نمي گذارد ـ از قرضِ تو نیز غم ندارد * قطعه خاک مشرق شنیده ام که کنند بچهل سال کاسه چيني - صد بروزي کنند در بغداد - لا جرم قیمتش همي بيني * نظم مرغک از بیضه برون آید و روزي طلبد و آدمي بچه ندارد خبر از عقل و تمیز آن که ناگاه کسي گشت بچيزي نرسد. و این بتمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز آبگینه همه جاهست از آن قدرش نیست لعل دشوار بدست آید از آنست عزیز حکمت ۳۵ کارها بصبر بر آید و مستعجل بسر در آید * مثنوي بچشم خویش دیدم در بیابان که مرد آهسته بگذشت از شتابان ** ? بات هشتم مثنوي پدر چون دور عمرش منقضي گشت W مرا این یک وصیت کرد و بگذشت - که شهوت آتشست از وي به پرهیز بخود بر آتش دوزخ مکن تیز در آن آتش نداري طاقت سوز بصبر آبي بر این آتش زن امروز * نصیحت ۳۲ ر که در حال توانایي نيکولي نکند در وقت نا تواني سختي بيند * بیت بد اخترتر از مردم آزار نیست که روز مصیبت کسش یار نیست * حکمت ۳۳ جان در حمایت یکدمست و دنیا وجودي ميان دو عدم * دين ء ان گاری بدنیا فروشان خرند - یوسف بفروشند تا چه خرند ا لم أعهد و ވ. ހ ވގ ވ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ الا تعبدوا الشيطان إنه لكم عدو مبين * بیت بقول دشمن پیمان دوست بشکستي - ببین که از که بريدي و با که پيوستي * تنبیه ۳۴ شیطان با مخلصان بر نمي آيد و سلطان با مفلسان * * باب هشتم ۲۰۰ بیت مشو غره بر حسنِ گفتار خویش به تحسين نادان و پندار خویش ملاطفه ۳۰ : همه کس را عقلِ خود بکمال نماید و فرزند خویش بجمال نظم يكي جهود و مسلمان نزاع میکردند چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم بطیره گفت مسلمان گر این قباله من درست نیست - خدایا جهود میرانم جهود گفت - بتوریت میخورم سوگند اگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم * گر از بسیط زمین عقل منعدِم گردد بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم * مطایبه ۳۱ * ده آدمي بر سفره بخورند و دو سگ بر حیفه بسر نبرند حريص با جهاني گرسنه است و قانع بناني سير* بیت روده تنگ بيک نان تهي پر گردد ـ نعمت روی زمین پر نکند نکند دیده تنگ . ۱۹۹ باب هشتم تحذير ۲۶ پادشاه را بر خیانت کسی واقف مگردان مگر آنکه که بر قبول کلّي واثق باشی و گرنه در هلاک خود همي كوشي * W من بیت سخن گفتن آنگاه کن پسیچ كه دانی که در کار گیرد سخن مطایبه ۲۷ * x джей provision for ce face هر که نصیحت خود رائي ميکند او خود بنصيحت دگري محتاجست * ملاطفه ۲۸ W فریب دشمن مخور و غرور مداح مسخر که آن دامِ زرق نهاده است و این کامِ طمع کشاده احمق را ستایش خوش آید چون * لاشه که در کعبش دمي فربه نماید قطعه * الا تا نشنوي مدح سخن گوي که اندک مایه نفعي از تو دارد ـ اگر روزي مرادش بر نياري دو صد چندان عیوبت بر شمارد تربیت ۲۹ * متكلم را تا كسي عيب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد . 2 F باب هشتم ١٩٨ قطعه برو با دوستان آسوده بنشین چوبینی در میان دشمنان جنگ - و گر بینی که باهم یکزبانند کمان را زه کن و بر باره نه سنگ * تنبیه ۲۳ دشمن چو از همه حيلتي در ماند سلسله دوستي بجنباند - پس بدوستي کارها کند که هیچ دشمن نتواند کرد * آنگاه پند ۲۴ سر مار بدست دشمن بکوب که از احدي الحسنين خالي نباشد. اگر این غالب آمد مارکشتي و اگر آن از دشمن رستي * بیت بروز معرکه ایمن مشو ز خصمِ ضعیف - که مغز شیر بر آرد چو دل زجان برداشت یند ۲۰ خبري که داني که دلی بیازارد تو خاموش باش تا ديگري بیارد ء بیت بلبلا مژده بهار بیار خبر بد ببوم باز گذار " ۱۹۷ باب هشتم .. نشايد بني مثنوي آدم خاک زاد که در سرکند کبر تندي و باد * ترا با چنین گرمي و سرکشي نپندارم از خاکي - از آتشي * قطعه در خاک بیلقان برسيدم بعابدي - گفتم - مرا بتربیت از جهل پاک کن * گفتا ـ برو چو ** خاك تحمل كن اي فقيه یا هرچه خوانده همه در زیر خاک کن مطایبه ۲۱ * i... Ar بد خوي در دست دشمني گرفتار است که هر کجا که رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد * بیت اگر ز دست بلا بر فلک رود بد خوي ز دست خوي بد خویش در بلا باشد بند ۲۲ که در سپاه دشمن تفرقه افتاد تو جمع باش - و اگر چو بيني جمع شوند از پریشانی اندیشه کن باب هشتم ١٩٦ ર مثنوي درشتي و نرمي بهم در بهست چو رگ زن که جراج و مرهم نه است * درشتی نگیرد خردمند بیش نه سستي که ناقص کند قدر خویش ـ نه مر خویشتن را فزوني نهد نه یکباره تن در زبوني دهد * مثنوي شباني با پدر گفت ـ اي خردمند مرا تعلیم ده پیرانه یک پند * بگفتا - نیک مردي كن ـ نه چندان که گردد چیره گرگ تیز دندان حکمت ۱۹ * * دو کس دشمن ملک و دینند پادشاه بي حلم و زاهدِ بي عِلم * بیت بر سرِ ملک مباد آن ملک فرمان ده که خدارا نبود بنده فرمان بردار W حکمت ۲۰ پادشاه باید که تا بحدي بر دشمنان خشم نراند که دوستان را اعتماد نماند که آتش خشم اول در خداوند خشم افتد ـ آنگه زبانه بخصم رسد یا نرسد * ( 190 باب هشتم هر نکته که بدي را بکشد خلق را از بلاي او برهاند و اورا از عذاب خداي عز و جل * قطعه پسندید است بخشایش و لیکن منه بر ریش خلق آزار مرهم - ندانست آنکه رحمت کرد بر مار که آن ظلمست بر فرزندِ آدم * حکمت ۱۷ نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست و لیکن شنیدن رواست - تا بخلاف آن کار کنی که آن صوابست عين مثنوي * حذر کن از آنچه دشمن گوید آن کن که بر زانو زني دست تغابن - گرت راهي نماید راست چون تیر از و برگرد و راه دست چپ گیر ، W حکمت ۱۸ خشم بیش از حد وحشت آرد و لطف بي وقت هيبت ببرد * نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمي که بر تو دلیر شوند * باب هشتم ۱۹۴ بیت بشو اي خردمند از آن دوست دست که با دشمنانت بود هم نشست * حکمت ۱۴ چون در امضاي کار متردّد باشي آن طرف را اختیار کن که آزارتر بر آید * بي بیت با مردم سهل گوي دشوار مگوي ـ . با آنکه در صلح زند جنگ مجوي تا کار بزر بر آید جان در خطر افگندن نشاید - عرب گوید السيف آخر الجيل . * چو بیت دست از همه حيلتي در گسست حلالست بردن بشمشیر دست * بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو رحمت نکند * بیت دشمن چوبینی ناتوان لاف از بروت خود مزن - مغزیست در هر استخوان - مردیست در هر پیرهن * ١٩٣ باب هشتم مگذار که زه کند کمان را دشمن چو به تیر میتوان دوخت * حکمت ۱۲ سخن در میان دو دشمن چنان گوي که اگر دوست شوند شرم زده نباشي مثنوي میان دو کس جنگ چون آتش است - سخن چین بد بخت هیزم کش است * کنند این و آن خوش دگر باره دل وي اندر میان کور بخت و خجل * میان دو تن آتش افروختن نه عقلست خود در میان سوختن * قطعه در سخن با دوستان آهسته باش تا ندارد دشمن خونخوار گوش - پیش دیوار آنچه گوئی هوش دار تا نباشد در پس دیوار گوش * حکمت ۱۳ هر که با دشمنان دوستان خود صلح کند سر آزار دوستان دارد * * + باب هشتم ۱۹۲ // وم // حکمت ۱۰ هر آن سري که داري با دوست در میان منه ـ چه داني كه وقتي دشمن گردد ـ و هر بدي که تواني کردن با دشمن مرسان ـ باشد روزي دوست گردد * رازي که خواهي نهان ماند با کسي در ميان منه اگرچه معتمد بود ـ که هیچکس بر سر تو از تو مشفقتر که نباشد * قطعه خاموش به که ضمیر دلِ خویش با کسي گفتن ـ و گفتن که مگوي * اي سليم آب ز سرِ چشمه ببند - که چو پر شد نتوان بستن جوي * سخني در نهان نباید گفت ** که بهر انجمن نشاید گفت * حکمت دشمني ضعيف ضعیف که در طاعت آید و دوستي نمايد مقصود وي جز دوستان آن نیست که دشمني قوي گردد و گفته اند بر دوستي اعتماد نیست تا بتملّق دشمنان چه رسد * هر که دشمن کوچک را حقیر شمارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل گذارد * قطعه امروز بکش که میتوان کشت كاتش چو بلند شد جهان سوخت ١٩١ باب هشتم . . . : حکمت ۷ سه چيز بي سه چیز پایدار نماند - مال بي تجارت ـ و علم بي دراست . و ملك جو بي سياست * قطعه وقتي بلطف گوي و مدارا و مردمي باشد که در کمند قبول آوري دلي - وقتي بقهر گوي ـ که صد کوزه نبات گه که چنان بکار نیاید که حنظلي * حکمت ۸ رحم آوردن بر بدان ستمست برنیکان و عفو کردن از ظالمان - بیت * جور است بر مظلومان خبيث را چو تعهد کني و بنوازي بدولت تو گنه میکند بانبازي * حکمت ؟ * بر دوستي پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان غره نباید بود که آن بخيالي متبدل شود و این بخوابی متغیر گردد * بیت معشوق هزار دوست را دل ندهي - ور ميدهي ـ دل بجدائي بنهي 2E ; 2 باب هشتم 19. حکمت ۴ علم از بهر دین پروردنست نه از بهر دنیا خوردن * و هر که پرهیز و علم و زهد فروخت خرمني گرد کرد و پاک بسوخت حکمت . عالم نا پرهیزگار کور است مشعله دار يهدي به و هو لا يهتدي * بیت بي فايده هر که عمر در باخت چيزي نخرید و زر بینداخت حکمت ۶ * مُلک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد پادشاهان به نصیحت خردمندان محتاجترند که خردمندان بتقرب پادشاهان* قطعه پندم اگر بشنوي اي پادشاه ـ در همه دفتر به ازین پند نیست - جز بخردمند مفرما عمل گرچه عمل کار خردمند نیست * ١٨٩ باب هشتم - قطعه درخت کرم هر کجا بیخ کرد گذشت از فلک شاخ و بالاي او * گراميد داري کز و بر خوري W بمنّت منه اره برپاي او * قطعه شكر خداي کن که موفق شدي بخير ز انعام فضل او نه معطل گذاشتست منه که خدمت سلطان همي كني - منت شناس از و که بخدمت بداشتست* حکمت ۳ دو کس رنج بیهوده بردند و سعي بي فايده کردند - یکی آنکه مال اندوخت و نخورد و دیگر آن که علم آموخت و عمل نکرد مثنوي عِلم چندانکه بیشتر خواني چون عمل در تو نیست ناداني : نه محقق بود نه دانشمند چار پاني برو کتابي چند ـ آن تهي مغزرا چه علم و خبر که برو هیز مست یا دفتر ** ۱۸۸ Semnan 1418 4 ما باب هشتم در آداب صحبت * مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال عاقلی را پرسیدم که نیکبخت کیست و بد بخت که گفت نیکبخت آنکه خورد و کشت و بد بخت آنکه مرد و هشت بیت مکن نماز بر آن هیچکس که هیچ نکرد - که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد * حکمت ۳ * حضرت موسیٰ عليه السلام قارون را نصیحت کرد که احسن كما و أَحْسَنَ اللهُ إِلَيْكَ * نشنید و عاقبتش شنيدي * قطعه آنکس که بدینار و درم خیر نیندوخت سرِ عاقبت اندر سر دینار و درم کرد * خواهي که متمتع شوي از نعمت دنیا با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد * 5/ عرب گوید - جُدْ وَ لَا تَمْنُنْ فَإِنَّ الفَائِدَةَ إِلَيْكَ عَايِدَةٌ ـ يعني به بخش و اعطاده و منت منه که فایده آن بتو باز گردد * * ۱۸۷ باب هفتم اعدل ملوك الزمان - مظفر الدين ابو بكر بن سعد بن زنگي - ވ ސަ آدَامَ الله ايامه ونصر اعلامه * قطعه پدر بجاي پسر هرگز این کرم نکند که دستِ جودِ تو با خاندانِ آدم کرد * خداي خواست که بر عالم به بخشاید * ترا برحمتِ خود پادشاه عالم کرد * قاضي چون سخن بدین پایه رسانید و از حد قياس ما اسپ مبالغه در گذرانيد بمقتضاي حكم قضا رضا داديم ـ و از ما مصيل در گذشتیم - و بعذرِ مَا جَرَيل طريقِ مدارا گرفتیم ـ و سر بتدارک بر قدم یکدگر نهادیم ـ و بوسه بر سر و روي همدگر داديم ـ فتنه بیارامید و خصومت بصلح انجامید و ختم سخن بدین دو بیت - بود - قطعه مکن ز گردِش گيتي شکايت اي درويش - که تیره بختي اگر هم برین نسق مردي * توانگرا چو دل و دست کامرانت هست بخور به بخش که دنيا و آخرت بردي * باب هفتم ١٨٦ کرد و گفت - اي که گفتي توانگران مشتغل مناهي اند و مست ملاهي ـ نعم طايفه چنین که گفتي هستند قاصر همت و کافر نعمت ـ که ببرند و بنهند و بخورند و ندهند ـ اگر بمثل باران - نبارد و یا طوفان جهان بردارد باعتماد مكنتِ خویش از محنتِ * درویش نپرسند و از خداي تعالي نترسند * بیت گر از نيستي ديگري شد هلاک مرا هست بطرا ز طوفان چه باک بیت وَ رَاكَبَاتْ نِيَاقاً فِي هوادِجها لم يَلْفِينَ إِليَ مَنْ غَاصَ فِي الكُتب . بیت دونان چو گلیم خویش بیرون بردند * گویند - چه غم گر همه عالم مُردند قومي برين صفت که بیان کردم هستند ـ و طایفه دیگر خوانِ طالب نعمت نهاده و صلاي کرم در داده و ابرو بتواضع کشاده ــ نامند و مغفرت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگانِ حضرت پادشاه عالم - مويد من عند الله ـ مظفر و منصور علي الاعداء - - مالك ازمة الانام - حامي ثغور الاسلام ـ وارثِ مُلكِ سليمان - arminat 谐 ​١٨٥ باب هفتم W بشنید سربجیب تفکر فرو برد و بعد از تامل بسیار سر بر آورد و گفت - اي آن که توانگران را ثنا گفتي و بر درویشان جفا روا داشتي بدان که هر جا که گلست خارست و با خمر خمار است. و بر سر گنج مار و آنجا که در شهوارست نهنگ مردم خوار - است - لذت عيش دنيارا لدغة اجل در پسست ـ و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش * ع بیت جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست - گنج و مار و گل و خار و غم و شادي بهمند نظر نکنی در بستان که بید مشکست خشک - و چوب همچنان در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجور * اگر ژاله هر قطره در شدي - * چو خر مهره بازار از و پر شدي * W مقربان حضرت حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آنست که غم درویشان بخورد و بهین درویشان آنکه کم توانگران گیرد - قال الله W ވހ ر بوو. تعالي نگیرد الله و من يتوكل علي الله فهو حسبه پس روي عتاب از من بدرويش * (meglio) ! بابِ هفتم ۱۸۴ قطعه هان تا سپر نیفگني از حمله فصيح كورا جز آن مبالغه مستعار نیست * دین ورز و معرفت ـ که سخندان سجع گوي بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست * W عاقبت الامر دليلش نماند - ذلیلش کردم دست تعدي دراز W کرد و بیهوده گفتن آغاز و سنت جاهلانست که ع چون بدلیل از خصم فرو مانند سلسله خصومت بجنبانند * چون آذر بت تراش که بحجت با پسر بر نیامد بجنگ بر خاست که قَالَ الله تعالي - لين لم تنته لارجمنك * دشنامم داد سقطش گفتم * گریبانم درید * زنخدانش گرفتم * قطعه او در من و من در و فتاده ـ خلق از پيما دوان و خندان انگشت تعجب جهاني از گفت و شنید ما بدندان * ** * القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و بحکومت عدل راضي شدیم ـ تا حاکم مسلمانان مصلحتي بجوید و در میان توانگران و درويشان فرقي بگوید قاضي چون هيأتِ ما بديد و منطقِ ما * naha 8 ١٨٣ باب هفتم بتجربه آن میگویم که متعلقان بر در بر دارند و غلیظان شدادرا SI برگمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند که کس در سرای نیست - و بحقیقت راست گفته باشند * بیت بيــ آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست * W گفتم بعذر آن که از دست متوقعان بجان آمده اند و از رقعه گدایان بفغان و محال عقلست که اگر ریگ بیابان در شود چشمِ گدایان پُر شود * بیت دیده اهل طمع بنعمتِ دنیا پر نشود - همچنان که چاه بشبنم ** * * حاتم طائی که بیابان نشین بود اگر در شهر بودي از جوش گدایان بیچاره گشتی و جامه بر تن او پاره گفتا که من بر حال ایشان رحمت میبرم گفتم - نه که بر مالِ ايشان حسرت ميخوري - ما درین گفتار و هر دو بهم گرفتار - بيدقي كه براندي بدفع آن بكوشيدمي ـ و هر شاهي که بخواندی بفرزين بپوشيدگي ـ تا نقد کیسه همت همه در باخت و تیر جعبه مجد جعبه حجت همه بینداخت * 2 D باب هفتم ١٨٣ مالي که دارند و عزّتِ جاهي که پندارند برتر از همه نشینند و خود را بهتر از همه بینند نه آن در سر دارند که بکسي سر بر دارند - بیخبر از قول حکما که گفته اند هر که بطاعت از دیگران کمست و بنعمت بیش بصورت توانگرست و بمعني درويش * بیت گر بي هنر بمال کند کبر بر حکیم كَونِ خرش شمار اگر گاوِ عنبر است * * گفتم - مذمت ایشان روا مدار که خداوندان کرمند گفت خطا گفتی که بنده درمند ـ چه فایده که ابر آذرند و برکسي نمیبارند - و چشمه آفتابند و برکسي نمي تابند ـ و بر مرکب استطاعت سوارند و نمي رانند - قدمي بهر خدا نه نهند ـ و درمي بي من و اذي ندهند - و مالي بمشقت فراهم آورند و بخست نگه دارند و بحسرت بگذارند ــ و حکما گفته اند سیم - بخيل وقتي از خاک بر آید که وي بخاک در آید ވ بیت * برنج و سعي كسي نعمتي بچنگ آرد - دگر کس آید و بي رنج و سعي بر دارد * گفتم ـ بر بخلِ خداوندانِ نعمت وقوف نيافته الا بعلت گدائي - ور نه هر كه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکسان نماید محک * داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست گفتا - * 11 ative ۱۸۱ باب هفتم "moue : من بیت كان بين يديهِ ما اشتهي رَطَرْ يُغْنِيهِ ذَلكَ عن رجم العَنَاقِيد * وں ** { rutab اغلب تهیدستان دامن عصمت بمعصیت آلایند و گرسنگان نان و ربایند * چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد کین شتر صالحست یا خر دجال : * بسیار مستوران بعلت درويشي در عينِ فساد افتاده اند و عرض گرامي بباد زشت نامي داده اند * حالي W که با گرسنگي قوتِ پرهیز نماند - افلاس عنان از کف تقوي بستاند * من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت و تیغ زبان برکشید و اسپ فصاحت در میدان وقاحت جهانید - و بر من دوانید ـ و گفت - چندان مبالغه در W وصف ایشان کردي و سخنهاي پريشان گفتی که وهم تصور کند که زهر فاقه را تریاقند و یا کلیدِ خزینه ارزاق * مشتي اند متکبر و مغرور و معجب و نفور و مشتغل مال و نعمت_مفتين جاه و ثروت - سخن نگویند الا بسفاهت و نظر نکنند الا بكراهت - علما را بگدائي منسوب کنند و فقرا را به بي سر و پائي معیوب گردانند ـ بغرور E باب هفتم ١٨٠ い ​اما صاحب دنیا بعین عنایت ملحوظ است و بحلال از حرام همانا که تقریر این سخن نکردم و برهان بیان نیاوردم W محفوظ * من انصاف از تو توقع دارم * هرگز ديدي كه دستِ دعائي بركتف * بسته يا بي نواني در زندان نشسته یا پرده معصومي دریده یا كفي از معضم بريده الا بعلت درويشي + شیر مردان را بحكم ضرورت نقبها گرفته اند و کعبها سفته و محتملست که درویش را نفس در اماره مطالبت کند چون قوتِ احسانش نباشد بعصیان مبتلا گردد و از جمله مواجب سکون و جمعیت درون که خداوندان نعمت را است یکی آنکه هر روز جواني از سر گيرند و هر شب يكي صنمي در بر که صبح تابانرا دست از صباحت او بر دلست سرو خرامانرا از خجالت او پاي خجالت در گل * بیت بخون عزیزان فرو برده چنگ W سرانگشتها کرده عناب رنگ * محالست که با وجود حسن طلعت او گرد مناهي گردند یا قصدِ تباهي کنند * بیت دلي كه حور بهشتی ربود و یغما کرد که كي التفات كند بربتان يغمائي. لا & manté maninya?" ١٧٩ باب هفتم .. و درويش بي معرفت نیارامد تا فقرش بكفر انجامد ـ كه كاد الفقر و ان يكون كفراً و نشاید جز بوجود نعمت برهنه را پوشیدن یا در استخلاص گرفتاري کوشیدن - ابناي جنس مارا بمرتبه ایشان که رساند و یه علیا بیدِ سفلي چه مانه ــ نه بيني كه حق جلّ که وعلا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد ـ که اولی thote ވ لهم رِزق معلوم فَواكِهُ وهُم مُكَرمون في جَنَّاتِ النَعِيمِ ـ تا بداني كه مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیرِ نگین رزقِ معلوم * بیت تشنگان را نماید اندر خواب همه عالم بچشم چشمه آب * هر کجا سختي کشيده و تلخي چشيده را بيني خودرا بشره در كارهاي مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد و از عقوبت آخرت نه هراسد و حلال از حرام نشناسد * قطعه سگي را گر کلوخي بر سر آید ز شادي بر جهد - کین استخوانست - و گر نعشي دو کس بر دوش گیرند لیم الطبع پندارد که خوانست * གས་ akhi باب هفتم ۱۷۸ یقین است که فراغت با فاقه نه پیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نه بندد ـ يكي تحريمه عشا بسته و ديگري منتظر عشا نشسته - هرگز این بدان کي ماند * بیت خداوند روزي بحق مشتغل - * پراگنده روزي پراگنده دل پس عبادت اینان بمحل قبول نزدیکتر است که جمعند و حاضر نه پریشان و پراگنده خاطر که اسباب معیشت ساخته و باورادِ عبادت پرداخته * عرب گوید - اعوذ بالله من الفقرِ المُحب و مُجَاوَرَةِ مَن لَا أُحِبُّ ـ و در خبر آمده است - الفَقْرُ سِوَادُ الوَجْهِ و في الدارين * گفت ـ نشنیده که پیغمبر علیه السلام گفت ـ الفقر گفتم - خاموش که اشارت خواجه عالم بفقر طائفه است که مردان میدانِ رضا اند و تسلیمِ تیرِ قضا ــ نه اینان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند * رباعي اي طبل بلند بانگ در باطن هیچ بي توشه چه تدبیر کنی وقت پسیچ * روي طمع از خلق به پیچ از مردي ـ تسیح هزار دانه بر دست میچ 11 " |vv باب هفتم makramah armel " " - مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن ناپسند آمد گفتم ــ ای یار توانگران دخلِ مسکینانند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و كهفِ مُسافران و متحملِ بارِ گران از بهر راحتِ دیگران - دست تناول بطعام آنگه برند که متعلقان و زیر دستان بخورند فضله مکارم ایشان با رامیل و پیران و اقارب و جیران میرسد * نظم توانگرانرا وقف است و نذر و مهماني زکوة و اعتاق و هدي و قرباني - تو کي بدولت ايشان رسي که نتواني جز این دو رکعت و آن هم بصد پریشانی W * اگر قدرت جود است و اگر قوت سجود ـ توانگران را به میسر میشود که مالِ مرگي دارند و جامه پاک عرض مصون و دل فارغ ـ و قوتِ طاعت در لقمه لطيفست و صحت عبادت كسوه نظیف پیدا است ـ که از معده خالي چه قوت آید و از W W ع در دست تهي چه مروّت و از پاي بسته چه سیر آید و از شکم گرسنه چه خیر قطعه پراگنده خسید آن که پدید شب نبود وجه بامدادانش * * گرد آورد بتابستان مور تا فراغت بود زمستانش باب هفتم ١٧٦ supost. حکایت ۱۸ رو بزرگي را پرسیدم از معني اين حديث كه أعدَي عَدُوكَ نَفْسُكَ duae التي بين جنبیک گفت - بحکم آنکه هر آن دشمن که با وي احسان كني دوست گردد مگر نفس ـ که چندان که مدارا بيش كني مخالفت زیادت کند * قطعه فرشته خوي شود آدمي بكم خوردن و گر خورد چو بهایم بیفتد چو جماد مرادِ هر که بر آري مطیع امر تو شد خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد * حکایت ۱۹ جدال شيخ سعدي با مدعي در صفتِ توانگري و درويشي* يکي در صورت درویشان نه بر سیرت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتي در پيوسته و دفتر شکایت باز کرده و ذم توانگران Э = آغاز - و سخن بدینجا رسانیده که درویشان را دست قدرت بسته است و توانگر را پاي ارادت شکسته * کریمان را بدست اندر درم نیست. درم دارانِ عالم را کرم نیست * - IVO باب هفتم نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است ءء چنانکه مسله شرع پیش دانشمند * حکایت ۱۷ توانگر زاده را دیدم بر سر گور پدرش نشسته و با درویش بچه مناظره در پیوسته که صندوق تربت پدرم سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه درو ساخته ـ بگور پدرت چه ماند خشتي دو فراهم آورده و مشتي دو خاک بر - آن پاشیده * درویش پسر این بشنید و گفت ـ خاموش که تا پدرت زیر این سنگ گران بر خود بجنبیده باشد پدرم به بهشت ورر رسیده باشد * در خبر است - موت الفُقَرَاء رَاحَةٌ بیت خركة کمتر نهند بروي بار بیشک آسوده تر کند رفتار* قطعه مرد درویش که بارستم فاقه کشید بدرِ مرگ همانا که سبکبار آید - ** و آنکه در نعمت و در راحت و آسایش زیست مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید بهمه حال اسيري كه ز بندي برهد بهترش دان ز امیری که گرفتار آید * * \ 1) " باب هفتم ۱۷۴ 1/ ما درین بیت پیل کو تا کتف و بازوي گردان بيند شیر کو تا کف و سرپنجه مردان بیند * بودیم که دو هندو از پس سنگ سر بر آوردند و حالت بودیم قصدِ قتلِ ما کردند در دست يکي چوبي و در بغل ديگري کلوخ كوبي * جوانرا گفتم چه پايي - بیت بیار آنچه داري زمردي و زور که دشمن بپاني خود آمد بگور * تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان ، بیت شگافد نه هر که موي بتير جوشن خاي بروز حمله جنگ آوران بدارد پاي * * چاره جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامه رها کردیم و جان بسلامت بدر بردیم قطعه بکارهای گران مرد کار دیده فرست که شیر شرزه در آرد بزیر خم کمند ـ جوان اگر چه قوی بال و پیلتن باشد جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند * ۱۷۳ باب هفتم " " در خبر است از پیغمبر علیه السلام که گفت ـ بزرگتر حسرتي در روز قیامت آن باشد که بنده صالح را ببهشت برند و خداوندِ فاسق را بدوزخ * ء قطعه برغلامي که طوع خدمت تست خشم بي حد مران و طيره مگیر که فضیحت بود بروز شمار بنده آزاد و خواجه در زنجیر حکایت ۱۶ سالي از بلخ با شامیانم سفر بود و راه از حرامیان پرخطر جواني ببدرقه همراه ما شد سپر باز و چرخ انداز و سلحشور و بیش زور که ده مرد توانا كمان او را بزه نکردندي و زور آوران روي زمين پشت او را بر زمین نیاوردندي - اما متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و نه سفر کرده ـ رعد کوس دلاوران بگوش او نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده * بیت نیفتاده در دست دشمن ست دشمن اسیر بگردش نباریده باران تیر اتفاقاً من و این جوان در پي هم دوان ـ هر آن دیوار قديم - که پیش آمدي بقوت بازو بيفگندي ـ و هر درخت عظیم که ديدي بزور سرپنجه بر كندي ـ و تفاخر کنان گفتي ـ بابِ هفتم ١٧٣ قطعه وه که هرگه که سبزه در بستان بدميدي چه خوش شدي دلِ من . بگذر اي دوست تا بوقت بهار سبزه بيني دمیده از گل من حکایت ۱۵ - پارسائي بر يکي از خداوندان نعمت گذر کرد ـ دید که بنده را دست و پاي استوار بسته عقوبت همي کرد گفت اي پسر همچو تو مخلوقي را خداي عز و جل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بر وي فضیلت نهاده - شکرِ نعمت حق تعالي بجا آر چندین جفا بر وي روا مدار نباید که فردا در قیامت این بنده از تو به باشد و شرمساري بري مثنوي بر بنده مگیر خشم بسیار جورش مکن و دلش میازار - او را تو بده درم خريدي آخر نه بقدرت آفريدي * این حکم و غرور و خشم تا چند - هست از تو بزرگتر خداوند * اي خواجه ارسلان و آغوش فرمان ده خود مکن فراموش * و باب هفتم K بیت تا نداني که سخن عين صوابست مگوي ـ و آنچه داني که نه نیکوش جوابست مگوي * حکایت ۱۳ مردکي را درد چشم خاست پیش بیطاري رفت که مرا دوا کن بیطار از آنچه در چشم چهار پایان كردي در ديده او کشید * کور شد * خصومت پیش داور بردند گفت بروي هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودي پيش بيطار نرفتي * مقصود از سخن آنست که هر که نا آزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد بنزدیک خردمندان بخفت رأي منسوب گردد * قطعه ندهد هوشمند روشن رأي بفرومایه کارهاي خطير بوریا باف اگر چه بافنده است نبرندش بکارگاه حریر حکایت ۱۴ یکی از بزرگان پسري شايسته داشت وفات یافت پرسیدندش که بر صندوق تربتش چه نویسیم * گفت - آیاتِ کتاب مجیدرا W * عزت و شرف بیش از آنست که بر چنین جانها نویسند که بروزگار سوده گردد و خلایق برو بگذرند و سگان برو شاشند ـ اگر بضرورت چیزی مینویسید این دو بیت کفایت میکند - باب هفتم 1v. قطعه زنان باردار اي مرد هشيار اگر وقت ولادت مار زایند از آن بهتر بنزدیک خردمند ** که فرزندان ناهموار زایند 11 ... li 2 же * * حکایت ۱۱ سالي نزاع در میان پیادگان حاج افتاد و داعي هم در آن سفر پیاده بود * انصاف در سر و روی یکدیگر افتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشيني را شنیدم که با عدیل خود میگفت العجب پیاده عاج چون عرصه شطرنج بسر مي برد فرزين مي شود ـ يعني به از آن میشود که بود و پیادگان حاج عرصه بو بادیه را بسر بردند و بتر شدند * قطعه از من بگوي حاجي مردم گراي را - و پوستین خلق بآزار میدرد ـ حاجي تو نيستي ـ شتر است از براي آنکه بیچاره خار میخورد و بار میبرد * حکایت ۱۲ ء هندوئي نفطاندازي همي آموخت - حکیمی گفتش ترا که خانه ready نشین است نمین است بازي نه آئین است * ١٦٩ باب هفتم throat ? حالتِ خردي با مادر و پدر چنین معامله کرده اند لاجرم در بزرگي چنين مقبولند و محبوب قطعه پسري را پدر وصیت کرد كاي جوانمرد یادگیر این پند هر که با اهلِ خود وفا نکند نشود دوست روی و دولتمند لطيفه *** کردم را گفتند چرا بزمستان بیرون نمي آئي گفت ـ بتابستانم چه خرمتست که بزمستان نیز بیایم * حکایت ۱۰ فقیره درويشي حامله بود - مدتِ حملش بسر آمد * درویش را در همه عمر فرزند نیامده بود گفت ـ اگر خداي عز و جل مرا * پسري دهد جز این خرقه که پوشیده ام هرچه ملک منست انثار درویشان کنم اتفاقاً زنش پسري آورد ـ شادماني کرد و سفره * * یاران بموجب شرط بنهاد پس از چند سال که از سفرِ شام باز آمدم بمحله آن درویش برگذشتم و از کیفیت حالتش پرسیدم * گفتند بزندان شحنه در است گفتم سبب چیست گفتند پسرش خمر خورده است و عربده کرده و خونِ يكي ريخته و از شهر گریخته - پدر را بعلت آن سلسله در ناي و بندِ گران برپاي نهاده اند گفتم این بلارا بدعا از خدا خواسته است * باب هفتم ۱۶۸ ده انگشتت مرتب کرد بر دست دو بازویت مرتب ساخب بر دوش - کنون پنداري ـ اي نا چیز همت - که خواهد کردنت روزي فراموش * حکایت ۸ اعرابي را دیدم که پسر خود را میگفت ـ یا پسر خود را میگفت - يا بني إِنَّكَ مَسول يَوْمَ رناز القِيَامَةِ مَاذَا اكْتَسَبتَ لا يقال بِمن انتسبت ـ يعني ترا خواهند پرسید که عملت چیست و نگویند که پدرت کیست * قطعه جامه کعبه را که مي پوشند او نه از کرم پیله نامي شد - با عزيزي نشست روزي چند لا جرم همچو او گرامي شد * حکایت ۹ در تصانیف حکما آورده اند که کردم را ولادت معهود نیست چنانکه سایر حیوانات را - بلکه احشاي مادر را بخورند و شکمش بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کردم بینند اثر آنست این نکته را پیش بزرگي همي گفتم گفت - دلِ من * ـ بر صدق این حدیث گواهی میدهد و جز چنین نشاید بود که در ١٦٧ باب هفتم بجائي نرسيد و فرزندانِ ادیب در فصل و بلاغت منتهي شدند * ملک دانشمند را مواخذه کرد و گفت - وعده را خلاف كردي و شرط وفا بجاي نياوردي گفت اي ملک تربیت یکسانست و لیکن استعداد مختلف گرچه * قطعة سیم و زر ز سنگ آید همی در همه سنگي نباشد زر و سیم * بر همه عالم همي تابد سهیل جاي انبان میکند - جائي اديم * // حکایت ۷ يكي را شنیدم از پیران مربی که مریدیرا میگفت ـ چندانکه تعلقِ خاطر آدمي زاده بروزیست اگر بروزي ده بودي بمقام از ملائکه گذشتي . قطعه فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودي نطفه مدفون و مدهوش روانت داد و عقل و طبع و ادراک جمال و نطق و رأي و فكرت و هوش - " 2 B باب هفتم រ ។ ។ . قطعه گرچه داني که نشنوند بگو هر چه میدانی از نصیحت و پند . زود باشد که خیره سر بيني بدو پاي اوفتاده اندر بند دست بر دست میزند که دریغ نشنیدم حدیث دانشمند * پس از مدتي آنچه اندیشه کرده بودم از نکبت حالش بصورت بدیدم که پاره پاره برهم میدوخت و لقمه لقمه همي اندوخت* دلم از ضعف حالش بهم بر آمد مروت ندیدم در چنین حالت ریش درویش را بملامت خراشیدن و نمک پاشیدن - با دلِ 9 خود گفتم ـ مثنوي حريف سفله در پایان مستي نیندیشد از روز تنگدستي * درخت اندر بهاران بر فشاند زمستان لا جرم بي برگ ماند * حکایت ۶ و پادشاهي پسري باديبي داد و گفت - این فرزند تست تربیتش چنان کن که یکی از فرزندان خود * سالي چند بر و سعي کرد و 4 190 باب هفتم این سخن در گوش نیاورد - و بر قول من اعتراض کرد ـ و گفت ـ راحتِ عاجل را بتشویش محنتِ آجل منغص کردن خلاف رأي خردمندانست * مثنوي خداوندانِ کام و نيک بختي چرا سختی برند از بیم سختی برو - شادي كن - اي يار دل افروز غمِ فردا نشاید خوردن امروز * ; فکیف مرا که در صدر مروت نشسته ام و عقد فتوت بسته و ذکر انعام من در افواه عوام افتاده * مثنوي هر که علم شد بسخا و کرم بند نشاید که نهد بر درم * ء نام نكويي چو برون شد بكوي در نتواني که به بندي بروي * دیدم که نصیحت نمی پذیرد و دم گرمِ من در آهن سردِ او اثرِ نمیکند ترک مناصحت کردم و روي از مصاحبت او بگردانیدم - * يكنج سلامت بنشستم و قول حكمارا کار بستم ــ که گفته اند ـــ بلغ مَا عَلَيْكَ فَإِن لَم يقبلُوا فَمَا عَلَيْكَ . * باب هفتم ۱۶۴ و لا حول کنان گفتم که ابلیس را دگر بار معلم ملائکه چرا کردند * پير مردي جهان دیده بشنید و گفت - نشنیده که گفته اند - مثنوي پادشاهي پسر بمكتب داد لوح سیمینش برکنار نهاد ـ بر سر لوح او نوشته بزر جور اوستاد به که مهر پدر * حکایت ه پارسا زاده را نعمت بي قياس از ترکه عمان بدست اوفتاد * فسق فجور آغاز کرد و مبذري پيشه گرفت * في الجمله چيزي نماند از ساير معاصي و منکري که نکرد و مسكري که نخورد * باري به نصیحتش گفتم ـ اي فرزند دخل آب روانست و عيش آسياي گردان ـ يعني خرج فراوان مسلّم کسي را باشد که دخل معين دارد * قطعه چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن - ట్ مي گویند ملاحان سرودي - اگر باران بکوهستان نبارد بسالي دجله گردد خشک رودي * عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سيري شود سختي بري و پشيماني خوري * پسر از لذتِ ناي و نوش لا ۱۶۳ باب هفتم 11 vergen | Whate حکایت ۴ معلم کتابی را دیدم در دیارِ مغرب ترش روي تلخ گفتار بد خوي مردم آزار گدا طبع نا پرهیزگار که عیش مسلمانان بدیدن او - نبه گشتي و خواندن قرآنش دلِ مردم سیه کردي * جمعي پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه ياراي گفتار - گه عارض سيمين يکي را طبانچه زدي و گاه ساق بلورین دیگری را در شکنجه کشيدي * القصه شنیدم که طرفي از خیانت او معلوم کردند - بزدندش و براندند و مکتب اورا بمصلحي دادند - پارسائی سلیم نیک مردي حليم ـ که سخن جز بحكم ضرورت نگفتي و موجب آزار کس بزبانش نرفتي کودکان را * W * هیبت استاد نخستین از سر بدر رفت و معلم دومین را اخلاقِ ملكي دیدند - دیو یکدیگر شدند و باعتماد حلمِ او تركِ عِلم کردند ـ و در اغلب اوقات ببازیچه فراهم نشستند و لوحِ درست نا کرده بر سر یکدیگر شکستندي * W بیت اوستاد معلم چو بود کم آزار خرسک بازند کودکان در بازار * بعد از دو هفته بر در آن مسجد گذر کردم - معلم اولین را دیدم که * دل خوش کرده بودند و بمقامِ خویش باز آورده انصاف برنجیدم باب هفتم ۱۶۲ نمي داري که پسر مرا ـ سبب چیست * گفت سخن باندیشه باید گفتن و حرکت پسندیده باید کردن همه خلق را - خاصه پادشاهان را که هر چه بر دست و زبان ملوک رفته شود هراینه ** بافواه گفته شود و قول و فعل عوام را چندان اعتبار نباشد * قطعه اگر صد نا پسند آید ز درویش رفیقانش يکي از صد ندانند ـ و گریک نا پسند آید زسلطان ز اقليمي به اقليمي رسانند * پس در تهذیب اخلاق خداوند زادگان اجتهاد بیش از آن باید کرد که در حقِ عوام * قطعه هر که در خوردیش ادب نکند در بزرگي فلاح از و بر خاست ـ چوب تررا چنان که خواهي پیچ - نشود خشک جز بآتش راست * 13 بیت إن الغصون إذا قومتها اعتدلت C وَلَيْسَ يَنفَعُكَ التَقْوِيمُ بالخَشَبِ ملک را حسن تدبیر ادیب و تقرير سخن او موافق رأي آمد - خلعت و نعمت بخشید و پایگاه از انچه بود برتر گردانید : * ۱۶۱ باب هفتم دولتست * هنرمند هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بي هنر هر جا که رود لقمه چیند و سختي بيند * سختست بیت پس از جاه تحکم بردن خو کرده بناز جور مردم بردن قطعه وقتي افتاد فتنه در شام ـ هر کس از گوشه فرا رفتند * روستا زادگان دانشمند بوزيري پادشاه رفتند - پسران وزیر ناقص عقل بگدائي بروستا رفتند * بیت میراث پدر خواهي علم پدر آموز کین مال پدر خرج توان کرد بده روز * * حکایت ۳ يکي از فضلا تعلیم ملک زاده کردي و ضرب بي محابا زدي و زجر بي قياس كردي پسر از بي طاقتي شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت * پدر را دل بهم برآمد - استاد را بخواند و گفت بر پسران آحاد رعیت چندین جفا و توبیخ روا 17. که باب هفتم در تاثیر تربیت حکایت ۱ يکي از وزرا پسري کودن داشت پیش یکی از دانشمندان فرستاد این را تربيتي كن ـ مگر عاقل شود * مدتي تعلیمش کرد نبود - پیش پدرش کسی فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد * قطعه چون بود اصل جوهر قابل تربیت را در و اثر باشد ـ هیچ صیقل نکو نداند کرد آهني را که بد گهر باشد * سگ بدرياي هفتگانه مشو که چو تر شد پلیدتر باشد حکایت ۲ ** حکیمي پسران را پند همي داد که جانان پدر هنر آموزید ـ که مُلكُ و دولتِ دنیا را اعتماد نشاید ــ جاه از دروازه بدر نرود ــ و یم و زر در سفر محل خطر است یا دزد بیکبار ببرد و یا خواجه بتفاريق بخورد - اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و اگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود ١٥٩ باب ششم " 1 نکردي درین روز بر من جفا که تو شیر مردي و من پیره زن حکایت ۷ * توانگری بخیل را پسری رنجور بود - نیک خواهانش گفتند مصلحت آنست که از بهر او ختم قرآن كني و يا بذل قربان- باشد که خداي تعالي شفا دهد لختي باندیشه فرو رفت و گفت ختم مصحف بحضور اولیتر که گله دورست * صاحبدلي بشنید و * گفت - ختمش بعلت آن اختیار افتاد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان * مثنوي دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودي دست دادن بديناري - چو خر در گل بماند - ور الحمدي بخواهي صد بخواند حکایت ۸ * پیر مردیرا گفتند چرا زن نکني گفت با پیرزنانم الفتی نباشد گفتند * * زن جوان بخواه چون مكنت داري گفت مرا که پیرم با پیر زنانم الفتي نباشد - او را که جوان باشد با من چون دوستي صورت بندد * که پیرم 2 A باب ششم 10^ زرع را چون رسید وقت درو نخر امد چنانکه سبزه نو قطعه * دور جواني بشد از دست من آه - دریغ آن زمن دلفروز * قوت سر پنجه شيري برفت راضیم اکنون به پنیري چو یوز پير زني موي سیه کرده بود - * گفتمش ـ اي مامي ديرينه روز - موي به تلبیس سیه کرده گیر راست نخواهد شدن این پشت کوز حکایت ۶ * روزي بجهل جواني بانگ بر مادر زدم دل آزرده بكنجي نشست گریان همي گفت ـ مگر خوردي فراموش کردي که درشتي ميكني * قطعه چه خوش گفت زالي بفرزندِ خويش - چو دیدش پلنگ افگن و پیل تن - گر از عهد خرديت ياد آمدي که بیچاره بودي در آغوش من - ١٥٧ باب ششم 7 روم که نه پاي رفتنست گفت نشنیده که گفته اند ـ رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن ما * قطعه اي که مشتاق منزلي مشتاب - پندِ من کار بند و صبر آموز - اسپ تازي دو تگ رود بشتاب اشتر آهسته میرود شب و روز * حکایت ه جواني چست و لطیف و خندان و شیرین زبان در حلقه عشرت بود که در دلش از هیچ نوعي غم نیامدي ـ و لب از خنده فرا نياوردي * روزگاري بر آمد که اتفاق ملاقات نیفتاد * بعد از آن گل دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و هوسش پژمرده پرسیدمش که این چه حالیست * گفت تا * کودکان بیاوردم دگر کودکي نکردم * بیت چون پير شدي ز كودكي دست بدار بازي و ظرافت بجوانان بگذار مثنوي طرب نو جوان ز پیر مجوي - که دگر ناید آب رفته بجوي * باب ششم ١٥٦ بوي پياز از دهن خوبروي نغزتر آید که گل از دست زشت حکایت ۳ * مهمان پیري بودم در دیار بکر مال فراوان و فرزند خوبروي داشت * شبي حکایت کرد مرا در عمر خويش بجز این فرزند نبوده است * درختي درين وادي زيارتگاهست ـ که مردمان بحاجت خواستن آنجا روند - و من شبها در پاي آن درخت بحق نالیده ام تا مرا این فرزند بخشیده است * شنیدم که پسر با رفیقان آهسته میگفت ـ چه بودي که من آن درخت را - بدانستمی که کجا است ـ تا دعا کردمي که پدرم بمیرد * حکمت سالها بر تو بگذرد که گذر نكني سوي تربت پدرت - تو بجاي پدر چه کردي خير تا همان چشم داري از پسرت حکایت ۴ * روزي بغرور جوانی در راهي سخت رانده بودم و شبانگاه بپاي كوهي سست مانده - پير مردي ضعيف از پس کاروان همي * آمد و گفت - چه خسپي - خيز نه جاي خفتن است گفتم چون باب ششم li A بیت ز خود بهتري جوي و فرصت شمار که با چون خودي گم کني روزگار * گفت ـ چندان برین نمط بگفتم و گمان بردم که دلش در قیدِ من آمد و صيد من شد ـ ناگاه نفسي سرد از دل پر درد بر آورد و گفت - چندین سخن که گفتي در ترازوي عقلِ من وزن آن یک سخن ندارد که از قابله خویش شنیده ام که زن جوان را اگر تيري در پهلو نشیند به که پیري في الجمله امكان موافقت نبود و مفارقت انجامید مدتِ عِدت بر آمد ـ عقد نکاحش با * جواني بستند تند خوي و ترش روي ـ تهي دست بهانه جوي ـ جور و جفا میدید و رنج و عنا میکشید ـ و شکر نعمتِ حق همچنان میگفت که الحمد لله که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعمت مقیم برسیدم * بيد S با این همه جور و تند خوئي نازت بکشم که خوبروئي * قطعه با تو مرا سوختن اندر عذاب به که شدن با دگري در بهشت * * باب ششم * موانست پذیرد از آن جمله شبي میگفتم که بخت بلندت یار بود و چشم دولت بیدار که بصحبت پيري افتادي پخته جهاندیده - و گرم و سرد روزگار چشیده ـ و نیک و بد آزموده که حقوق صحبت بداند و شرط مودت بجاي آرد ـ و مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان * مثنوي تا توانم دلت بدست آرم - ور بیازاریم نیازارم - ور چو طوطي شکر بود خورش جانِ شیرین فداي پرورشت * نه گرفتار آمدي بدست جواني معجب و خيره راي سر تيز سبک پاي که هر دم هوائي پزد و هر لحظه راي زند ـ و هر شب ء جابي خسيد و هر روز ياري گيرد * قطعه جوانان خورم اند و خوب رخسار و لیکن در وفا با کس نیایند * وفاداري مدار از بلبلان چشم که هر دم برگلي ديگر سرایند * امّا طایفه پیران بعقل و ادب زندگاني کنند نه بر مقتضاي جهل : * جواني { 10μ باب ششم قیاس کن که چه حالش بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رود جاني * گفتم تصور مرگ از خیال بدر کن و وهم را بر طبیعت مسئولي مگردان - که فیلسوفان گفته اند - مزاج اگر چه مستقیم بود اعتماد بقارا نشاید و مرض اگر چه هایل بود دلالت کلی بر كلّي هلاک نکند ـ اگر فرمائي طبيبي را بخوانیم تا معالجه کند که به شوي * گفت هيهات - مثنوي خواجه در بندِ نقش ایوان است خانه از پاي پست و ویران است * دست برهم زند طبیب ظریف چون خزف بيند اوفتاده خريف * پیر مردي ز نزع مي نالید - انا پیر زن صندلش همي ماليد * چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج حکایت ۲ * پیری حکایت کرده بود که دختري خواسته بودم و حجره بگل آراسته و بخلوت باو نشسته و دیده و دل درو بسته ـ شبهاي دراز نخفتمي و بذلها و لطيفها گفتمي ـ تا باشد که وحشت نگیرد و 11 11 ١٠٢ باب ششم در ضعف و پيري حکایت ا * با طائفه دانشمندان در جامع دمشق بحثي همي گردم ، ناگاه جواني از در در آمد و گفت ـ در میان شما کسی هست که - زبان فارسي داند * اشارت بمن کردند گفتم خیر است گفت پيري صد و پنجاه ساله در حالتِ نزع است و بزبان فارسي چيزي میگوید ـ و مفهوم ما نمي گردد ـ اگر بکرم قدم رنجه شوي مزد يابي ـ باشد که میگفت - کند * وصيتي چون ببالینش فرا رسیدم این قطعه دمي چند گفتم بر آرم بکام ـ دریغا که بگرفت راه نفس - دریغا که بر خوان الوان عمر دمي چند خوردیم و گفتند بس* معناي اين سخن با شامیان بعربي گفتم ـ تعجب کردند * از عمر دراز و تاسف خوردن او بر حیات دنیا گفتمش چه گونه درین حالت گفت چه گویم - ء قطعه * ندیده که چه سختي همي رسد بكسي که از دهانش بدر میکنند دنداني - 101 باب پنجم • anguscin ــف چنین خواندم که در درياي اعظم بگردابي در افتادند با هم * چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا که اندر آن سختي بمیرد - همي گفت از میان موج -تشویر مرا بگذار و دست یار من *گیر درين گفتن جهان بر وي در آشلت - - شنیدندش که جان میداد و مي گفت - W حديث عشق از آن بطّال منیوش که در سختي كند ياري فراموش چنین کردند یاران زندگاني ز کار افتاده بشنو تا بداني ـ * که سعدي راه و رسمِ عشق بازي چنان داند ـــ که در بغداد تازي دلارامي كه داري دل درو بند ـ دگر چشم از همه عالم فرو بند - اگر ليلي و مجنون زنده گشتي حدايت عشق ازین دفتر نوشتي * Z باب پنجم 10. که با او قصه گویم همه روز - دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز * شعر مَا مَر مِن ذِكْرِ الحِمَى بِمِسْمَعِي - . ވ ولو سَمعَتْ ورى الحَمي صاحت معي . لوسم با و. با معشر الخلان قولوا اللمعافي ވ يَا لَيتَ تَدْري ما بِقَلب الموجعي . نظم تندرستان را نباشد درد ریش - جز به همدردي نگویم درد خویش گفتن از زنبور بي حاصل بود با يکي در عمر خود ناخورده نیش تا ترا حالي نباشد همچو من حالِ ما باشد ترا افسانه پیش * سوز من با ديگري نسبت مكن ـ ༦༡ او نمک بر دست و من بر عضو ريش * حکایت منظومه ۱۱ جواني پاک باز و پاک رو بود که با پاکیزه روبي در گرو بود ۱۴۹ باب پنجم شعر و رب صديق لامني في ودادها رناک گرو الم يرها يوما فيوضح له عذري قطعه کاش کآنان که عيب مي * جستند رويت اي دلستان بديدندي - تا بجاي ترنج در نظرت بيخبر دستها بريدندي * ا تا حقیقتِ معني بر صورتِ دعوي گواهي دادي ملک را در دل آمد که جمالِ او را مطالعه کند تا داند که چه صورتست که موجب چندین فتنه است * بفرمود - طلب کردند ـ در احياي عرب بگردیدند و بدست آوردند و پیش ملک در صحنِ در صحن سراچه بداشتند * ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیاه فام ضعیف اندام * در نظرش حقیر آمد ـ بحکم آنکه کمترین خُدام حرمِ او بجمال از و بیش بود و بزینت پیش * مجنون بفراست در یافت و گفت - اي ملک از دریچه چشم مجنون بجمال ليلي نظر بايستي کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلي کند . 1ء مثنوي ترا بر دردِ من رحمت نیاید - رفيق من يكي هم درد بايد * به باب پنجم ۱۴۸ تا درین روز جهان بي تو نديدي چشمم اي منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر قطعه آنکه قرارش نگرفتي و خواب تا گل و نسرین نفشاندي نخست گردش گیتی گل رویش بریخت - خاربنان بر سر خاکش برست * بعد از مفارقتِ او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگاني فرش هوس در نوردم و گرد مجالست نگردم * قطعه سود دریا نیک بودي گر نبودي بيم موج – صحبت گل خوش بودي گر نيستي تشويش خار* دوش چون طاوس مي نازیدم اندر باغ وصل این زمان اندر فراقِ یار مي پيچم چو مار حکایت ۱۰ يکي از ملوک عربرا حديث ليلي و مجنون بگفتند و شورش حالِ او که با کمالِ فصل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمامِ اختیار از دست داده بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت ـ که در شرف انسان چه خلل ديدي که خوي حيواني گرفتي - و ترک عیش آدمي گفتي * مجنون بنالید و گفت ـ ۱۴۷ باب پنجم مگر آن درویش خرقه پوش بر قرار خود مانده بود و و تغیّر در او نیامده گفتم مگر آن معلوم ترا نبردند گفت بلي بردند ـ و * * لیکن مرا با آن معلوم چنان الفتي نبود که بمفارقت آن خسته دل باشم * نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل * گفتم موافق حالِ منست انچه تو گفتي ـ که مرا در عهد جواني با جواني اتفاق مخالطت بود و صدق مودت ـ بمثابتي كه قبله چشمم جمالِ او بودي ـ و سود سرمایه عمرم وصالِ او اسکار قطعه مگر ملائکه بر آسمان و گرنه بشر ـ بحسن صورت او در زمین نخواهد بود * ۱۱ بدوستي که حراست بعد از و صحبت که هیچ نطفه چو او آدمي نخواهد بود * ناگهي پاي وجودش بگل اجل فرو رفت و دود. فراق از دودمانش بر آمد * روزها بر سر خاکش مجاورت کردم - و از جمله که در فراق او گفتم اینست - قطعه کاش کآن روز که در پاي تو شد خار اجل دست گيتي بزدي تيغ هلاکم بر سر = باب پنجم ۱۴۶ ما L از تاريکي دهليز خانه روشنائي ديدم ــ جمالي كه زبانِ فصاحت - - ant از بیان صباحت او عاجز بماند ــ چنانکه در شب تاریک صبح بر آید یا آبِ حیات از ظلمات بدر آيد * قدحي برف آب بر و شکر در آن ریخته و بعرق بر آمیخته * ندانم بگلابش مطیب کرده یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده . في الجمله Pr دست * شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر گذشته از سر گرفتم * ظِمْ بِقَلبي لا يَكَاد يُسيغه رَشفُ الزلال وَ لَو شَرِبتُ بُحُورا . قطعه خرم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنين روي اوفتد هر بامداد * مست مي بیدار گردد نیم شب - مستِ ساقي روز محشر بامداد حکایت ۹ * ** خرقه پوشي در کاروانِ حجاز همراه ما بود ـ يكي از امراي عرب مر او را صد دینار بخشیده بود تا نفقه عیال کند . ناگاه دزد خفاچه بر کاروان زدند و پاک ببردند * بازرگانان گریه و زاري کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن * بیت گر تضرع کني و گر فریاد دزد زر باز پس نخواهد داد * ۱۴۵ باب پنجم h حکایت ۷ يكي را زني صاحب جمال بود ـ در گذشت - و مادر زن پیر بعلت صداق در خانه متمکن بماند - مرد از مجاورت او فرتوتي بجان رنجيدي ـ و بحكم صداق از مجاورت او چاره نديدي * طایفه دوستان بپرسش او آمده بودند ـ يكي گفت چه گونه در فراقِ یار عزیز گفت نا دیدن زن بر من چنان دشوار نمي آيد که دیدن مادر زن ** مثنوي كُل بتاراج رفت و خار بماند ـ گنج برداشتند و مار بماند ـ دیده بر تارک سینان دیدن خوشتر از روي دشمنان دیدن * واجبست از هزار دوست برید تا يکي دشمنت نباید دید * حکایت ۸ یاد دارم که در جواني گذر داشتم بكوني و نظر داشتم بماه روي در ايام تموزي ـ که حرورش آب دهان را بخوشانيدي و سمومش وا W مغز استخوان را بجوشانيدي * از ضعف بشري ضعف بشریت تاب آفتاب نیاوردم - لا جرم التجا بسايه ديواري کردم مترقب که مگر کسي زحمت حر تموز از من ببرد و بآبي آتش من فرو نشاند . ناگاه Ί 11 باب پنجم ۱۴۴ آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی حاصل بود بحکم آن که شنیدم که روزي دو بیت از سخنان من در مجمعي گفت - قطعه نگار من چو در آید بخنده نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان - چه بودي او سر زلفش بدستم افتادي چو آستین کریمان بدست درویشان * طایفه دوستان نه بر لطف این سخن بلکه بر حسن سیرت خویش دادند * او هم در آن میان مبالغه کرده و بر فوت صحبت گواهي تاسف خورده و بخطاي خويش اعتراف کرده * معلوم کردم که از طرف او هم رغبت هست این بیتها فرستادم و صلح قديم کردم - قطعه نه مارا در میان عہدِ وفا بود - جفا كردي و بد مهري نمودي * بیکبار از جهان دل در تو بستم ندانستم که برگردي بزودي * هنوزت گر سر صلحست باز آي کز آن محبوبتر باشي كه بودي * که ۱۴۳ باب پنجم قطعه كس نيايد بپاي ديواري که بر آن صورتت نگار کنند * گر ترا در بهشت باشد جاي دیگران دوزخ اختیار کنند * این مثل بدان آوردم تا بدانی که چندان که دانا را از نادان نفرتست صد چندان نادان را از دانا وحشتست * بیت زاهدي در سماع رندان بود ـ زان میان گفت شاهد بلخی گر ملولي ز ما ترش منشین - تلخي Eshan که تو هم در میان ما رباعي جمعی چوگل و لاله بهم پیوسته تو هیزم خشک در میانشان رسته ـ چون باد مخالف و چو سرما ناخوش ـ چون برف نشسته و چون یخ بسته * حکایت ۶ رفیقي داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نان و نمک خورده و بي گران حقوق صحبت ثابت شده * آخر بسبب نفعي اندك تران Y باب پنجم ۱۴۲ // い ​حکایت ه ༡། طوطي را با زاغي در قفص کردند طوطي از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت - این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت شمار و منظر ملعون و شمائل نا موزون - يا غراب البين ليت بيني و بينك بعد المشرقين * C قطعه علي الصباح بروي تو هر که برخیزد صباح روز سلامت برو مسا باشد * بد اختري چو تو در صحبت تو بايستي ولي چنانکه توني در جهان کجا باشد * عجبتر آن که غراب نیز از مجاورت طوطی بجان آمده بود و ملول گشته * لاحول کنان از گردش گیتي همي نالید و دستهاي تغابن بر یکدیگر همی مالید و میگفت - این چه بخت نگونست و طالع دون و ايام بو قلمون - لایق قدر من آنستي که با زاغي بر . ديوار باغي خرامان همي رفتمي * بیت پارسارا بس این قدر زندان که بود در طویله رندان * صحبت تا چه گناه کرده ام که روزگارم بعقوبت آن در سلک صح چنین ابلهی خود رأي و نا جنس خيره رأي بچنين بند و مبتلا کرده است * بلا ۱۴۱ باب پنجم جات . حکمت شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است بحکم آنکه از W غيرت اغيار و مضادّة خالي نباشد . ء بیت * جستني في رفقة لتزورني اذا جتني وں وَإِن جيت في صلح فانتَ مُحَارِب قطعه بیک نفس که بر آمیخت یار با اغیار بسي نماند که غیرت وجود من بکشد بخنده گفت که من شمع جمعم أي سعدي مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد حکایت ۴ * در یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستي چون دو مغز بادام پوستي صحبت داشتیم، ناگاه اتفاق سفر افتاد * پس از مدتي که باز آمدم عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدي نفرستادي گفتم * دریغ آمدم که دیده قاصد بجمال تو روشن گردد و من محروم * قطعه یار دیرینه مرا گو بزبان پند مده که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن * رشکم آید که کسي سير نظر در تو کند ــ باز گویم که کسی سیر نخواهد بودن * 2 باب پنجم ۱۴۰ 7 بیت سري طَيْف مَن يجلو بطلعته الدجى خيالاً يوافقني علي الليل هاديا فقلت له اهلا و سهلا و مرحبا اماني الذي اهواه في عكس الدجي شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا * بنشست و عتاب آغاز کرد که چرا در حال که مرا دیدي چراغ را بکشتي گفتم گمان بردم که آفتاب بر آمد و نیز ظریفان گفته اند - قطعه گرگراني به پيش شمع آید خیزش اندر میان جمع بکش - ور شکر خنده ایست شیرین لب آستیش بگیر و شمع بكش * * حکایت ۳ يكي دوستي را مدتها ندیده بود بدید و گفت کجا بودي که مشتاقِ تو بودم گفت - مشتاقي به که ملولي * recious بیت دير آمدي اي نگار سرمست - زودت ندهیم دامن از دست * شعر که دیر دیر بینند معشوق آخر کم از آنکه سیر بینند * ۱۳۹ باب پنجم در عشق و جواني حکایت ا حسن میمندیرا گفتند - سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر يکي بديع جهان و ممتاز زمانند ـ چه گونه است که با هیچ یک از ایشان میلي و محبتي ندارد چنان که ایاز که اورا زياده حسنی نیست گفت هر چه در دل فرود آید در دیده نکو نماید هر * مثنوي * که سلطان مرید او باشد گر همه بد کند نکو باشد و آن که را پادشه بیندازد * کسش از خیل خانه ننوازد ? قطعه كسي بديده انکار اگر نگاه کند نشان صورت يوسف دهد بنا خُوبي و گر بچشم ارادت نگه کند در دیو فرشته اش نماید بچشم کروبي حکایت ۲ بي یاد دارم که شبی یار عزیزم از در در آمد چنان بی اختیار از جاي بر آمدم که چراغم بآستین کشته شد * کا باب چهارم ١٣٨ حکایت ۱۳ يكي در مسجد سنجاريه بتطوع بانگ نماز گفتي بآوازي که مستمعان را از و نفرت بودي - و صاحب مسجد اميري بود عادل و نیکو سیرت نخواستش که دل آزرده گردد گفت اي جوانمرد این مسجد را موذنان قدیمند که هر يکي را پنج دینار ادرارست و و ترا ده دینار میدهم تا بجاي ديگر روي * برین اتفاق افتاد برفت * بعد از مدتی پیش امیر باز آمد و گفت ـ اي خداوند بر من حيف كردي که بده دینارم ازین بقعه روان كردي - آنجا که رفته ام بیست دینار میدهند که جاي ديگر روم * قبول نمي کنم - امیر بخندید و گفت - زنهار نستانی که به پنجاه دینار راضي شوند * بیت به تیشه کس خراشد ز روي خارا گل چنان که بانگ درشت تو میخراشد دل * حکایت ۱۴ ناخوش آوازي ببانگ بلند قرآن همي خواند * صاحت دلي برو بگذشت و گفت - ترا مشاهره چند است گفت * هیچ گفت پس این زحمت بخود چرا ميدهي گفت از بهر خدا میخوانم * گفت از بهر خدا مخوان ، * بیت گر تو قرآن بدین نمط خواني * ببري رونقِ مسلماني * ۱۳۷ باب چهارم ! 1 ། 1 10 afy فایده برداشتي نَعِيبُ غُرَابِ الْبَین در پرده الحان اوست یا لله انار نا ހ، ވ ايت ان انكر الاصوات لصوت الحَمِيرِ در شان او* = بیت اذَا نَهَقَ الْخَطيب أبو الفوارس ވ له 5 6 صوت يهد اصطخر فارس مردمان ده بعلت جاهي که داشت بلیتش میکشیدند و اذیتش مصلحت نمي ديدند ـ تا يکي از خطباي آن اقلیم که با وي عداوت نهاني داشت باري بپرسيدن او آمده بود گفت خوابي ديده ام خیر باد گفت چه دیده گفت چنان دیدم که ترا آواز خوش بود و مردمان از نفست در راحت بودند ـ خطیب لختي بیندیشید و گفت - چه مبارک خوابست که ديدي ــ این که مرا بر عیب خویش مطلع گردانيدي ـ معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از نفسم در رنجند - توبه کردم اندرین ازین پس که نخوانم مگر بآهستگی قطعه از صحبت دوستان برنجم کا خلاق بدم حسن نمایند ـ عیبم هنر و کمال بینند خارم گل و یاسمن نمایند . * کو دشمن شوخ چشم چالاک * تا عیب مرا بمن نمایند باب چهارم 1 ! 9 شد و گفت این چه حرام زاده مردمانند که سگ را کشاده اند و سنگ را بسته * امیر از غرفه بشنید و بخندید و گفت اي حكيم از من چيزي بخواه گفت جامۀ خود میخواهم اگر انعام فرمائی * بیت امیدوار بود آدمي بخیر کسان - مرا بخیر تو امید نیست - شر مرسان : مصراع * رضينا من نوالك بالرحيل ، * سالار دزدان را بر و رحمت آمد - جامه او را باز داد و قباي پوستيني بر آن مزید کرد و درمي چند بر آن اضافه نمود * حکایت ۱۱ نجمي بخانه خود در آمد مرد بیگانه را با زن خود نشسته دید دشنام داد و سقط گفت * فتنه و آشوب برخاست ـ صاحب دلي برين واقف شد و گفت - بیت فلك تو بر اوج چه دانی چیست چون نداني که در سراي تو کیست حکایت ۱۲ - خطيبي كريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتي و فریادِ بي ۱۳۵ بابِ چهارم امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت گفت بر شما هم پوشیده نماند گفتند تو دستور مملکتي * آنچه با تو گوید با مثال ما گفتن روا ندارد گفت باعتماد آن که داند که بکس نگویم پس چرا * می پرسید * بیت نه هر سخن که بداند بگوید اهل شناخت بسر شاه سر خویستن نشاید باخت حکایت ۹ ** در عقد بيع سرائي متردد بودم - جهودي گفت من از کدخدایان قدیم این محلتم - وصف این خانه چنان که هست از من بپرس خر که هیچ عیب ندارد گفتم بجزان که تو همسایه اولي و قطعه خانه را که چون تو همسایه است ده درم سیم کم عیار ارزد - لیکن امیدوار باید بود که پس مرگ تو هزار ارزد حکایت ۱۰ * يکي یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنا گفت * فرمود تا جامه از تن وي کشیدند و از ده بدر کردند - سگان در قفاي او افتادند * خواست تا سنگي بر دارد - زمین یخ بسته بود ــ عاجز X į بابِ چهارم ۱۳۴ حکایت ٦ سحبان وایل را در فصاحت بي نظير نهاده اند ـ سالي برس سخن گفتي و لفظي را مکرر نكردي ـ و اگر همان معني جمعي اتفاق افتادي بعبارت دیگر گفتي - و از جمله آدابِ ندماي ملوک یکی اینست * * مثنوي سخن گر چه دلبند و شیرین بود سزاوار تصدیق و تحسین بود چو یکبار گفتي مگو باز پس - که حلوا چو یکبار خوردند بس * حکایت ۷ یکی را از حکما شنیدم که میگفت - هرگز کسي بجهل خود اقرار نکند مگر آن کس که چون ديگري در سخن باشد هنوز تمام نا کرده او سخن آغاز کند * ** // مثنوي سخن را سر است اي خردمند و بن - میاور سخن در میان سخن خداوند فرهنگ و تدبیر و هوش نگوید سخن تا نه بیند خموش حکایت ۸ * تني چند از بندگانِ سلطان محمود حسن میمندیرا گفتند که سلطان 1. cell fathe ١٣٢ باب چهارم * با چندین علم و ادب و فضل و حکمت با بي ديني حجت نماند علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها گفت علمِ معتقد نیست و نمیشنود - و مرا شنیدن کفر او بچه کار آید * بیت آن کس که بقرآن و خبر زو نرهي آنست جوابش که جوابش ندهي حکایت ه * جالينوس حكيم ابلهی را دید که دست در گریبان دانشمندي زده و بي حرمتي کرده بگفت اگر این دانا بودي کار او با نادان بدین جایگه نرسيدي * مثنوي دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه داناي ستیزد با سبكسار * اگر نادان بوحشت سخت گوید خردمندش بنرمي دل بجوید دو صاحب دل نگه دارند موني همیدون سركشي و آزرم جوبي - و گر از هر دو جانب جاهلانند اگر زنجیر باشد بگسلانند * d باب چهارم ۱۳۲ نهان داشتن چیست گفت تا مصیبت دو نشود يکي نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه بیت مگو اندوه خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان މވ حکایت ۳ * جواني خردمند که از فنونِ فضایل حظي وافر داشت و طبعي نادر چند آن که در محافل دانشمندان نشستي هيچ سخن نگفتي : باري پدرش گفت اي پسر تو نیز از آنچه داني چرا نگوئي گفت - ترسم که پرسندم از آنچه ندانم و شرمساري برم * قطعه آن شنيدي که صوفي ميكوفت زير نعلين خويش ميخي چند آستینش گرفت سرهنگي که بیا نعل بر ستورم بند * بیت نگفته ندارد کسی با تو کار و لیکن چو گفتي دلیلش *بیار حکایت ۴ يكي را از علماي معتبر مناظره افتاد با يکي از ملاحده و با او محتجت بر نیامد * سپر بینداخت و برگشت ـ کسی گفتش ترا - ۱۳۱ باب چهارم در فواید خاموشي حکایت ۱ يکي را از دوستان گفتم - امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار افتاده است که در غالب اوقات در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز به بدي نمي گرايد گفت - اي برادر دشمن آن به که نيکي نه بیند * بیت هنر بچشم عداوت بزرگتر عیبست - * گلست سعدي و در چشم دشمنان خارست * نازر بیت وَاحُو العَدَاوَةَ لَا يَمر بصالح إِلَّا وَ يَلْمِزُ بِكَذَابٍ اَشَرِ بیت مي نورگيتي فروز چشمه هور زشت باشد بچشمِ موشک کور حکایت ۲ بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد - پسرش را گفت نباید که این سخن را با کسي در ميان نهي گفت ـ اي پدر فرمان تراست نگویم و لیکن مرا بر فایده این مطلع گردان ـ که مصلحت در 11 7 ١٣٠ باب سيوم که اجابت دعوت سنتست دیگر روز ملک بعذر خدمتش رفت ۔ عابد برخاست و ملک را در کنار گرفت و تلطف کرد * چون ملك غایب شد یکی از اصحاب شیخ را پرسید که چندین ملاطفت با پادشاه خلاف عادت بود درین چه حکمتست * گفت - نشنیده که گفته اند - بیت / هركرا بر سماط بنشستي واجب آمد بخدمتش برخاست * مثنوي گوش تواند که همه عمر وي نشنود آواز دف و چنگ وني - دیده شکیبد ز تماشاي باغ - بي گل و نسرین بسر آید دماغ ـ گر نبود بالش آگنده پر خواب توان کرد حجر زیر سر ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش - وين شكم بي هنر پيچ پيچ صبر ندارد که بسازد به هیچ * باب سیوم کردند * مگر کودکي که بر بام رباط ببازیچه از هر طرف تیرانداختي بادِ صبا تیر او را از حلقه انگشتری بگذرانید * انگشتري را بوي ارزاني داشتند و نعمتِ بي قیاس دادندش * پسر بعد ازین تیر و کمان را بسوخت گفتند چرا چنین کردي * گفت تا رونق اولین بر جاي بماند * قطعه گه بود کز حکیم روشن رأي بر نیاید درست تدبيري - گاه باشد که کودکي نادان بغلط بر هدف زند تیري * حکابت ۲۹ درويشي را شنیدم در غاري نشسته و در بر روي خود از جهان بسته و ملوک و اغنیارا در چشم همت او شوکت نمانده * هر قطعه که بر خود در سوال کشود تا بمیرد نیازمند بود * از بگذار و پادشاهي کن گردن بي طمع بلند بود * يکي از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع بکرم اخلاق عزیزان آنست که با نان و نمک با ما موافقت کنند * شیخ رضا داد - 1 بابِ سیوم ۱۲۸ 4 دير حکمت آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لا جرم تحملِ بارِگران میکند * قطعه چه خورد شیر شرزه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود * گر تو در خانه صید خواهی کرد - ت و پایت چو عنکبوت بود* * پدر گفت اي پسر درین نوبت فلک ترا یاوری کرد و اقبال رهبري ـ تا گلت از خار و خارت از پاي بدر آمد و صاحبدولتي بتو رسید و بر تو بخشید و ترحم کرد و کسر حالِ ترا بتفقدي جبر کرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد زینهار که بدین طمع دیگر بار گرد این دام نگرد * بیت صیاد نه هر بار شکاري ببرد افتد که یکی روز پلنگش بدرد * ring چنان که يکي از ملوک پارس نگين گرانمايه در انگشتري داشت باري بحكم تفرج با تني چند از خاصان بمصلاي شيراز بيرون. رفت و فرمود تا انگشتري را برگنبدِ عضد نصب کردند ـ تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم اورا باشد * اتفاقاً چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند بینداختند * جمله خطا Leafi ١٣٧ باب سیوم پدرش بدیدن او شادمان شد و بر سلامت حالش شکر گفت * شبانگاه از آنچه بر سر او رفته بود از حالت کشتی و جور ملاح روستاییان و غدرِ کاروانیان با پدر میگفت * پدر گفت ـ اي پسر نگفتمت در وقت رفتن که تهي دستانرا دست دليري بسته است و پنجه شيري شکسته * بیت چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور - جوي زر بهتر از پنجاه من *زور پسر گفت اي پدر هر آینه تا رنج نبري گنج برنداري و تا جان در خطر ننهي بر دشمن ظفر نيابي ـ و تا دانه پریشان نکني - خرمن بر نداري - نبيني كه باندی مایه رنجي که بردم چه رع مایه گنج آوردم و بنیش که خوردم چه مایه نوش حاصل کردم بیت گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد در طلب کاهلی نشاید کرد * بیت غواص گراندیشه کند کام نہنگ هرگز نکند در گران مایه بچنگ . * U باب سيوم ١٣٦ چه دانيد اي ياران من که این جوان که این جوان هم از جمله دزدان باشد و بعياري در ميان ما تعبیه شده تا بوقت فرصت یارانرا డ خبر کند ـ پس و برانیم کاروانیانرا تدبیر پیر استوار آمد و مهابتي از مشت زن مصلحت آن مي بينم مر اورا خفته بگذاریم * در دل گرفتند - رخت بر داشتند و جوانرا خفته بگذاشتند آنگاه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت - سر بر آورد و کاروانرا رفته ديد ـ بسي بگردید و راه بجاني نبرد . - تشنه و بي نوا روي بر خاک و دل بر هلاک نهاده میگفت * بیت W مَن ذَا يُحَدِّثني وزم العيس - منا للغريب سوي الغريب انيس : ** بیت درشتي کند با غریبان کسي که نا بوده باشد بغربت بسي * او درین سخن بود که پادشاه زاده در پي صيدي از لشکریان دور افتاده بود و بالاي سرش ایستاده این سخن شنید و در هیأتش نظر * کرد - صورت ظاهرش پاکیزه دید و حالش پریشان پرسیدش که از کجائي و بدين جايگه چه گونه افتادي * برخي از آنچه بر سرش گذشته بود اعادت کرد ملک زاده را بر و رحم آمد ـ خلعت و * نعمت داد و معتمدي همراه او کرد تا بشهر خویش باز آمد * ١٢٥ باب سيوم لرزه بر اندام افتاده و دل بر هلاک نهاده * گفت اندیشه مدارید که يکي منم درین میان که پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر * جوانان هم ياري کنند مردمانرا بلافِ او دل قوي شد و بصحبت او شادمان گشتند و بزاد و آبش دستگيري کردند - جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عِنانِ طاقت از دست رفته ـ لقمه چند از فرط اشتها تناول کرد و دمي چند آب آشامید - تا دیو درونش بیارامید و خوابش در ربود و بخفت پیر مردي پخته و جهان دیده در کاروان بود گفت اي یاران من ازین بدرقه شما اندیشناکترم که از دزدان - چنان که حکایت کنند که عربي را درمي چند گرد آمده بود - شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نبردي * يكي را از دوستان بنزد خود برد تا وحشت تنهائی بدیدار او منصرف گرداند * شبي چند در صحبتِ او بود - چندان که بر در مهاش وقوف یافت ببرد و سفر کرد * بامدادان عرب را دیدند عریان و گریان گفتند حال چیست ء * مگر آن در مهاي ترا دزد ببرد گفت لا و الله بدرقه برد * قطعه هرگز ایمن زیار نه نشستم تا بدانستم آنچه خصلت اوست - زخم دندان دشمني بترست که نماید بچشم مردم دوست * بابِ سیوم ۱۲۴ سنگ بر باره حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید * * چند آنکه مقودِ کشتی بر ساعد پیچید و بر بالاي ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتي براند * بیچاره در آنجا حیران بماند * روزي دو بلا و محنت دید و سختي کشيد ـ سيوم روز خوابش گریبان گرفت و بآب انداخت بعد از شبانروزي بکنار افتاد - از حیاتش رمقی مانده بود برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکي قوت یافت ـ سر در بیابان نهاد و برفت تا تشنه و گرسنه و بي طاقت بر سر چاهي رسيد * قومي را دید بر او گرد آمده بودند و شربتي آب بيشيزي مي آشامیدند جوان را پشیز نبود آب طلب کرد - ابا کردند * دست تعدي دراز کرد - میسر نشد ـ تني چندرا فرو کوفت - مردان غلبه کردند و بی محابا بزدندش و مجروح کردند * قطعه پشه چو پر شد بزند پیل را با همه تندي و صلابت که اوست. مورچگان را چو بود اتفاق و شیر ژیان را بدرانند پوست * بحكم ضرورت خسته و مجروح در پي کاروان افتاد و برفت * شبانگاه برسیدند بمقامی که از دزدان در خطر بود کاروانیان را دید !! // ۱۲۱ باب سيوم " مثنوي چو پرخاش بيني تحمل بيار - که نرمي به بندد در کارزار لطافت کن آنجا که بيني ستيز - نبرد قز نرم را تیغ تیز بشیرین زباني و لطف و خوشي تواني که پيلي بمويي کشي بعذرِ ماضي بقدمش افتادند ـ و بوسه چند بنفاق بر سر و رویش دادند و بکشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند بستونی که از عمارت یونان در آب ایستاده بود * ملاح گفت کشتي را خللي ست - يكي يکي از شما که دلاورتر است و مردانه و زورمند باید که برین ستون برود و ریسمان کشتی بگیرد تا عمارت کنیم جوان * بغرور دلاوري که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حكمارا کار نفرمود که گفته اند - هر که را رنجي بدل رسانيدي اگر در عَقَبِ آن صد راحت برساني از پاداش آن یک رنج ایمن مباش - که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند * بیت چه خوش گفت یکتاش با خیلتاش - چو دشمن خراشيدي ايمن مباش * قطعه مشو ایمن که تنگ دل کردي / : چو ز دستت دلي بتنگ آید - : باب سيوم ۱۳۳ رخت سفر بسته * جوانرا دست عطا بسته بود زبان ثنا بر کشود . چند انکه زاری کرد یاری نکردند و گفتند. بیت بي زر نتواني که کني بركس زور ور زرداري بزور محتاج نه ملاح بي مروت از و بخنده برگردید و گفت - بیت زر نداري نتوان رفت بزور از دریا - زور ده مرد چه باشد زر یکمرد بیار جوانرا ازین طعنه دل بهم بر آمد خواست که از و انتقام کشد - کشتی رفته بود - آواز داد که اگر بدین جامه که پوشیده ام قانع شوي دريغ نيست * ملاح طمع کرد کشتی را بازگردانید * بیت بدوزد شره دیده هوشمند در آرد طمع مرغ و ماهي به بند چندانکه دست جوان بریش و گریبان ملاح رسید او را بخود در کشید و بی محابا فرو کوفت - یارانش از کشتي بدر آمدند که پشتي کنند همچنان درشتی دیدند پشت بگردانیدند - مصلحت آن دیدند که با او مصالحت کنند و باجرت كشتي مسامحت نمایند* · ۱۲۱ باب سیوم درین افگنم - مصلحت آنست که سفر کنم که ازین پیش طاقت بي در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در نوائي ندارم * قطعه : چون مرد در فتاد ز جاي و مقام خویش دیگر چه غم خورد همه آفاق جاي اوست * شب هر توانگري بسراي همي رود درویش هر کجا که شب آمد سراي اوست * این بگفت و همت خواست و پدر را وداع کرد و روان شد و در هنگام رفتن شنیدندش که میگفت ـ بیت هنرور که بختش نباشد بکام بجايي رود کش ندانند نام : * همچنین میرفت تا برسید بکنار آبي که سنگ از صلابت او بر سنگ همي آمد و آوازش بفرسنگ همي رفت بیت سهمگین آبي که مرغ آبي درو ایمن نبود کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربود * گروهی مردمان را دید که هر یک بقراضه زر در معبر نشسته 4 بابِ سیوم ۱۲۰ + قطعه گر بغريبي رود از شهر خویش سختي و محنت نبرد پنبه دوز ور بخرابي فتد از مملکت گرسنه خسید ملک نیم روز * چنین صفتها که بیان کردم در سفر موجب جمعیت خاطرست وداعيه طيب عيش - اما آنکه ازین جمله بي بهره است بخيال باطل در جهان برود و دیگر کس نام و نشانش نشنود * قطعه هر آنکه گردش گيتي بكين او برخاست بغیر مصلحتش رهبري كند -أيام - - كبوتري که دگر آشیان نخواهد دید قضا همي بردش تا بسوي دانه و دام * پسر گفت ـ اي پدر قولِ حكمارا چه گونه مخالفت کنم که گفته اند رزق اگر چه مقسومست باسباب حصولِ آن تعلق شرطست و بلا اگرچه مقدرست از ابواب دخول آن احتراز واجب * قطعه رزق هر چند بی گمان برسد شرط عقلست جستن از درها ـ گرچه کس بی اجل نخواهد مرد تو مرو در دهان اژدرها * ١١٩ بابِ سیوم گفت - خاموش که هر کس که جمالي دارد - هر کجا پاي نهد دست ندارندش پیش * نظم چون در پسر موافقت و دلبري بود اندیشه نیست گر پدر از وي بري بود * او گوهرست گو صدفش در میان مباش و. در یتیم را همه کس مشتري بود * 1 چهارم خوش آوازی که بحنجره داودي آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد پس بوسیلت این فضیلت دل مردمان صید کند و ارباب معني بمنادمت او رغبت نمایند * - اسمع الي حسن الاغاني من حسن المثاني ذَا الَّذِي حسن قطعه چه خوش باشد آواز نرم و حزین بگوش حریفان مسـ صبوح به از روي خوبست آواز خوش W * : که آن حظ نفسست و این قوت روح پنجم پيشه وري که بسعي بازو وجه كفافي حاصل كند ـ تا آب روي از بهرنان ریخته نشود - چنانکه خردمندان گفته اند - T باب سيوم ۱۱۸ ور قطعه منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست ـ هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت * و آنرا که بر مُراد جهان نیست دسترس در زاد و بوم خویش غریبست و نا شناخت دوم عالمي که بمَنطِقِ شیرین و قوتِ فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود بخدمتش اقدام نمایند و اکرام کنند * قطعه وجودِ مردم دانا مثالِ زر طلاست که هر کجا که رود قدر و قیمتش دانند * بزرگ زاده نادان بشهر وا ماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند * درون صاحبدلان به مخالطت او میل کنند و سيوم خوبروبي خوبروئي که صحبتش را غنیمت شناسند خدمتش منت دانند که گفته ـ اند و د اندكي جمال به از بسياري مال ـ روي زيبا مرهم دلهاي خسته است و کلید درهاي بسته * قطعه شاهد آنجا که رود عزت و حرمت بیند ور برانند بقرش پدر و مادر خویش * طاوس در اوراق مصاحف دیدم - گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش - (i ١١٧ بابِ سیوم || اگر بهر سر مویت هنر دو صد باشد هنر بکار نیاید چو بخت بد باشد چه کند بیت زورمند واژون بخت بازوي بخت به که بازوي سخت * .ވ پسر گفت - اي پدر فواید سفر بسیار است ـ از نزهت خاطر و جذب فواید و دیدنِ عجایب و شنیدنِ غرايب و تفرج بلدان و مجاورت خلدان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مكسب و معرفتِ یاران و تجربتِ روزگاران - چنانکه سالکانِ طریقت گفته اند - قطعه تا بدوکان و خانه در گروي هرگز اي خام آدمي نشوي ـ برو اندر جهان تفرج کن پیش از آن روز کز جهان بروي * W پدر گفت - اي پسر منافع سفر برین نمط که گفتی بسیارست ـ و لیکن پنج طایفه را مسلمست - اول بازرگاني که با وجود نعمت و غلامانِ چابک و کنیزکان دلاویز و شاگردان دلاور هر ومكنت روز بشهري و هر شب بمقامي و هر دم بتفرجگاهي از نعیم دنیا متمتع شود . * fluence باب سیوم ۱۱۶ حکایت ۲۷ دزدي گدائي را گفت - شرم نداري که از براي جوي سيم پیش هر لیم دراز میکنی گفت بیت MJ دست دراز از پي یک حبه سیم به که ** ببرند بدانگي و نيم * حکایت ۲۸ دست - مشت زني را حکایت کنند که از دهر مخالف بجان آمده بود و از حلق فراخ و دست تنگي بفغان * شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم ـ تا مگر بقوت بازو دامن كامي بكف آرم * بیت فضل و هنر ضایعست تا ننمایند ـ # و مشک بسایند : دود بر آتش پدر گفت اي پسر خیال محال از سر بدر کن و پاي قناعت در دامن سلامت -کش که بزرگان گفته اند - دولت نه بکوشید نست چاره کم جوشیدنست * بیت کس نتواند گرفت دامن دولت بزور - کوشش بی فایده است وسمه بر ابروي کور * ١١٥ باب سیوم در آندم که دشمن پياپي رسید كمان كياني نشاید کشید حکایت ۲۶ ابلهي را دیدم سمین و خلعتي در بر ثمین و مرکب تازي در زير و قصب مصري بر سر کسي گفت اي سعدي چگونه * * مي بيني اين ديباي معلم بر این حیوانِ لا يعلم گفتم خطي زشتست که بآبِ زر نوشتست قد شابه بالوري حمار بار و ورو عجلا جسدا له خوار قطعه ** بآدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش پیرونش - (( "l II' survien pust alloni - بگردد بگرد در همه اسباب و ملک و هستي او که هیچ چیز نيابي حلال جز خونش قطعه شریف اگر متضعف شود ـ خیال مبر š که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد ـ در آستانه سیمین بمین زر جوند گمان مبركه يهودي شريف خواهد شد * باب سیوم ۱۱۴ نداشت ـ ماهي بر و غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت * قطعه شد غلامي که آب جوي آرد آب جوي آمد و غلام ببرد * دام هربار ماهي آوردي ماهي اين بار رفت و دام ببرد دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صید در دامت افتاد و نتوانستي نگاه داشتن گفت ـ اي برادران چه توان کرد که مرا روزي نبود و ماهي را همچنان روزي مانده بود. صیاد * بي روزي در دجله ماهي نگيرد و ماهي بي اجل برخُشكي نه میرد * حکایت ۲۵ دست و پا بریده هزار پائي را بگشت ـ صاحبدلي بر و بگذشت گفت - سبحان الله با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بي دست و پاي نتوانست گريخت * مثنوي چو آید ز پي دشمن جان ستان به بندد اجل پاي مرد دوان * ۱۱۳ باب سيوم قطعه از زر و سیم راحتي برسان - W خویشتن هم تمتعي برگير دان که این خانه از تو خواهد ماند - خشتی از سیم و خشتي از زر گیر آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت - ببقيت مالِ او توانگر شدند و جامهاي کهن بمرگ او بدریدند و خز و دمياطي ببریدند * هم در آن هفته يکي را دیدم از ایشان بر باد پاي روان و غلامي پري پيکر در پاي او دوان ـ با خود گفتم - قطعه آه اگر مرده باز گرديدي بمیان قبیله و پیوند رد میراث سخت تر بودي وارثانرا از مرگ خویشاوند * بسابقه معرفتی که میان ما بود آستینش بکشیدم و گفتم - بیت بخور اي نیک سیرت سره مرد - كان نِكُون بخت گرد کرد و نخورد * حکایت ۲۴ * صیاد ضعیف را ماهي قوي در دام افتاد طاقت ضبط آن 4 باب سيوم ۱۱۳ ۱) حکایت ۲۳ مالداریرا شنیدم که به بخل چنان مشهور بود که حاتم طائي بسخاء ظاهر حالش بنعمت آراسته و خستِ نفس جبلي در نهادش همچنان متمکن که ناني بجاني از دست ندادي ـ و گربه ابي هریره را بلقمه ننواختي و سگ اصحاب کهف را استخواني نينداختي * في الجمله خانه اورا کسي نديدي در گشاده گشاده و سفره اورا سر کشاده * شنیدم بیت درويش بجز بوي طعامش نشنيدي مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچيدي * که در درياي مغرب راه مصر بر گرفته بود و خيالي فرعوني ری و در سر قوله تعالي حتي إِذَا أَدْرَكَهُ الغَرْقُ - ناگاه بادِ مخالف گردِ کشتی بر آمد چنانکه گفته اند ـ acety بیت با طبع ملولت چه کند دل که نسازد - با شرطه همه وقتي نبود لايق كشتي ، * دست دعا بر آورد و فریادِ بی فایده کردن گرفت ـ قال الله تعالي رو فَاذَا رَكَبوا في الفلك دعوا الله . بيت ء و دست تصرع چه سود بنده محتاج را وقت دعا بر خدا ـ وقت کرم در بغل * ١١١ باب سیوم 14 qual و خدمتگار شبي در جزیره کیش مرا بحجره خویش برد و همه شب نیار امید از سخنهاي پريشان گفتن ـ که فلان انبازم بترکستانست و فلان بضاعت بهندوستان و این کاغذ قباله فلان زمین است و فلان چیزیرا فلان ضمین گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هواي خوشست و گاه گفتي نه که درياي مغرب مشو شست - سعديا سفری دیگر در پيشست اگر آن کرده شود بقيت عمر خود بگوشه بنشینم و ترک تجارت کنم گفتم آن کدام * سفر است گفت گوگرد پارسي بچين خواهم بردن ـ شنیدم شنیدم آنجا که عظیم قیمت دارد ــ و از آنجا کاسه چيني بروم ــ و ديباي و رومي بهند ـ و پولاد هندي بحلب ـ و آبگينه حلبي به يمن ــ و برد يماني بپارس - و از آن پس ترک تجارت کنم و بدوكاني * بنشینم چندین ازین مالیخولیا فرو خواند که بیش طاقت * گفتنش نماند گفت اي سعدي تو نيز سخني بگوي از آنها که دیده و شنیده * گفتم تو چيزي نگذاشتي که من بگویم * نظم آن شنيدستي كه وقتي تاجري در بیابان بیفتاد از ستور گفت - چشم تنگ دنیا دار را یا قناعت پر کند یا خاک گور * $ باب سیوم ١١٠ W ارتفاع ولايت رسد وفا کرده شود گفت لایق قدر بلند خداوند جهان نباشد دست همت بمال چون من گداي آلودن که جو جو فراهم آورده ام گفت غم نیست که بتاتار میدهم که الخبيثات للخبيثين * قَالُوا عَجِينُ الكِلْسِ لَيْسَ بِطَاهِرِ روید ވ ވ ریار قلنا نسد به شقوق المبرز : * بیت گر آب چاه نصراني نه پاکست جهود مرده میشویم چه باکست* شنیدم که سر از فرمانِ ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمي کردن ملک فرمود تا مضمون خطاب از او بزجر و توبیخ مستخلص کردند * * مثنوي بلطافت چو بر نیاید کار سر به بي حرمتي هر که کشد ناچار بر خویشتن نه بخشاید گرنه بخشد بر و کسي ـ شاید حکایت ۲۲ * بازرگانی را دیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده ۱۰۹ بابِ سیوم (i حکایت ۲۰ W يکي از ملوک با تني چند از خاصان در شکارگاهي برمستان از عمارت دور افتاد * شب در آمد خانه دهقاني ديدند ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد * يکي از وزرا گفت لايت قدرِ پادشاهان نباشد التجابخانه دهقانی رکیک بردن - اینجا خیمه زنیم و آتش افروزیم * دهقانرا خبر شد ـ ما حضري از طعام ترتیب کرد و پیش سُلطان برد و زمین خدمت ببوسید و گفت۔ قدر بلندِ سلطان بدین قدر زایل نشدي و لیکن نخواستند که قدر دهقان بلند شود ملک را سخن گفتن او مطبوع آمد * شبانگاه * بمنزل او نقل کردند بامدادان خلعت و نعمتش بخشید - شنیدم که در رکاب ملک قدمی چند میرفت و میگفت - قطعه ز قدر و شوکت سلطان نگشت چيزي کم ز التفات بمهمانسراي دهقاني - ء کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسید که سایه برسرش افگند چون تو سلطاني حکایت ۲۱ * گداي هول را حکایت کنند که نعمت وافر داشت * يكي از ملوک گفت می نماید که مالِ بیگران داري و مارا مهمي هست. اگر برخي از آن دستگيري كني بحكم عاريت چون * باب سیوم ١٠٨ ١١ همچنین در قاع بسيط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش نمانده و درمي چند بر میان داشت - بسیار بگردید راه بجاي نبرد و هلاک شد - طایفه برسیدند - در مها پیش رویش نهاده بسختي دیدند و بر خاک نبشته وبر گر قطعه همه زر جعفري دارد مردِ بی توشه بر نگیرد کام * در بیابان حقیر سوخته را ވ ء شلغم پخته به که نقره خام حکایت ۱۹ هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعتِ پاي پوشي نداشتم بجامع کوفه در آمدم دلتنگ - يکي را دیدم که پاي نداشت ـ سپاس و شکر نعمت حق بجاي آوردم و بر بي کفشي صبر کردم و گفتم - قطعه مرغ بریان بچشم مردم سیر کمتر از برگ تره بر خوانست - و آنکه را دستگاه و قدرت نیست شلغم يُخته مرغ بریانست . い ​باب سیوم V بیت آنکس که توانگرت نمیگرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند * حکایت ۱۷ ވ اعرابي را دیدم در حلقه جوهریان بصره حکایت همي کرد که وقتي در بیابان راه گم کرده بودم و از زادِ راه با من چيزي نمانده بود و دل برهلاک نهاده بودم که ناگاه کیسه یافتم پر از مروارید - هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم که گندم بریانست و باز آن تلخي و نا اميدي که معلوم کردم که مروارید است * قطعه در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان چه در چه صدف * مرد بي توشه کاوفتاد از پاي در کمر بند او چه زر چه خزف حکایت ۱۸ * يکي از عرب در بیابان از غایتِ تشنگي همي گفت - نظم يا لَيتَ قبل منيتي يوما افوز بمنيتي وں نهر تلاطم ركبتي فاظل املا قربتي arte باب سیوم ١٠٦ : ! گفت این را چه حالتست گفتند خمر خورده و عربده کرده يكي را کشته ـ اکنون قصاص میکنند نظم * گربه مسکین اگر پر داشتي تخم گُنجشک از جهان برداشتي – عاجز باشد که دست قدرت یابد و بر خیزد و دست عاجزان بر تابد * موسي عليه السلام بحکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاه خویش استغفار و آیت و لو بسط الله الرزق لِعِبادِه لَبَغوا في الارض بر خواند * 11 } بیت ماذا اخاضِك يا مغرور في الخَطَر هلكت فليت النمل لم نظم سفله چو جاه آمد و سیم و زرش سيلي خواهد بضرورت سرش * این مثل آخر نه حكيمي زدست مور همان به که نباشد پرش * حکمت پدر را عسل بسیار است ولیکن پسر گرمی دار است * ۱۰۵ باب سیوم گر فریدون شود بنعمت و مال بي هنر را به هیچ کس مشمار پرنیان و نسیج بر نا اهل لاجورد و طلاست بر دیوار * حکایت ۱۵ W حاتم طائي را گفتند از خود بزرگتر همت در جهان دیده یا شنیده * ވ گفت بلي - روزي چهل شتر قربان کرده بودم و با امراي عرب بگوشه صحرا بیرون رفتم - خار کني را دیدم که پشته خار فراهم آورده گفتم بمهماني حاتم چرا نروي که خلقي بر سماط او گرد * آمده اند گفت - * لام ju بیت هر که نان از عمل خویش خورد نتِ حاتم طابي نبرد * من اورا بهمت و جوانمردي برتر از خود دیدم * حکایت ١٦ موسي پيغمبر علیه السلام درويشي را دید که از برهنگي بریگ اندر نهان شده بود گفت یا موسي دعائي بكن تا خداي تعالي مرا کفاف دهد که از بیطاقتي بجان آمدم * موسي عليه السلام دعا کرد تا حق تعالي او را دستگاهي داد پس از چند روزي که از * مناجات باز آمد دیدش گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده ވ the 14 ** بابِ سیوم ١٠٥ در چنين سالي مخنثي (دور از دوستان) که سخن در وصف او ترک ادبست خاصه در حضرت بزرگان - و بطريقِ اهمال از سِ آن در گذشتن هم نشاید که طایفه بر عجز گوینده حمل کنند ـ پس بدین بیت اختصار کنیم که اندکي دليل بسياري بود و مشتي نمونه خرواري ـ چنین قطعه تتري گر کشد مخبت را تتریرا دگر نباید گشت شخصي که طرفي از نعت او شنيدي در آن سال نعمت بیگران داشت و تنگدستانرا سیم و زر دادي و مسافرانرا سفره نهادي * گروهي درویشان که از جور فاقه بجان آمده بودند آهنگ دعوت او کردند و مشورت بمن آوردند * سر از موافقت باز زدم و گفتم ـ قطعه نخورد شیر نیم خورده سگ ور بسختي بمیرد اندر غار تن به بيچارگي و گرسنگي بنه و دست پیش سفله مدار foportar باب سیوم 1 حکایت ۱۳ درويشي را ضرورت پیش آمد کسي گفتش فلان نعمت بی قیاس دارد ـ اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا در قضاي آن توقف روا ندارد گفت من اورا ندانم گفت منت رهبري کنم * رهبري کنم * دستش بگرفت تا بمنزل آنکس در آورد * درویش يكي را ديد لب فرو هشته و تند نشسته - سخن نگفت و بازگشت گفتش چه کردي * گفت عطاي اورا بلقاي او بخشیدم قطعه * مبر حاجت بنزدیک ترش روي * که از خوي بدش فرسوده گردي اگر گوئي غمِ دل با کسي گوي - که از رویش بنقد آسوده گردي حکایت ۱۴ * خشک سالی در اسکندریه پدید آمد چنانکه عنان طاقتِ خلق از دست رفته بود - و درهاي آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته * قطعه نماند جانور از وحش و طیر و ماهي و مور که بر فلک نشد از بینوایی افغانش و * عجب که دودِ دلِ خلق جمع مي نشود که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش R بابِ سیوم IT بیت اگر حنظل خوري از دست خوشخوي به از شیرینی از دست ترش روي حکایت ۱۲ يکي از علما خورنده بسیار داشت و کفافِ اندک با يکي از بزرگان ط بلیغ در حق او داشت بگفت * روي از توقع وي که حسنِ درهم ء کشید و تعرض سوال از اهلِ ادب در نظرش نا پسند آمد قطعه ز بخت روي ترش کرده پیش یار عزیز مرو که عیش برو نیز تلخ گرداني بحاجتي كه روي تازه روي و خندان رو فرو نه بندد کار کشاده پيشاني آورده اند که اندکي در وظیفه او زیادت کرد و بسياري ارادت کم پس از چند روز چون محبت معهود بر قرار ندید گفت بیت بيس المطاعم حين حين الذل يكسبها القدر منتصب و القدر مخفوض بیت نانم افزود و آب رویم کاست بي نوايي به از مذلت خواست * ١٠١ بابِ سيوم قطعه ترک احسان خواجه اولیتر كاحتمال جفاي بوابان بتمنای گوشت مردن به که تقاضاي زشت قصابان حکایت ۱۱ جوانمردي را در جنگ تاتار جراحتي هولناک رسید - کسي گفتش فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهي شايد که قدري بدهد و گویند که آن بازرگان به بخل چنان معروف بود که حاتم طائي بكرم * بیت گر بجایی نانش اندر سفره بودي آفتاب تا قیامت روزِ روشن کس نديدي در جهان S جوانمرد گفت اگر نوشدارو خواهم دهد یا ندهد و اگر دهد منفعت کند یا نکند ـ بهر حال از و خواستن زهر قاتلست بیت W هر چه از دونان بمنت خواستي در تن افزودي و از جان کاستي و حکیمان گفته اند اگر آب حيات في المثل بآب روي فروشند W دانا نخرد ـ که مُردن بعزت به از زندگاني بمذلت * x ábrú باب سيوم 1۱۰ .. بیت نه چندان بخور کز دهانت بر آید وں نه چندان که از ضعف جانت برآید قطعه با آن که در وجود طعامست حظ نفس رنج آورد طعام که بیش از قدر بود گر گلشكر خوري بتكلف زيان كند ور نان خشک دِير خوري كُلشکر بود حکایت ۹ رنجوري را گفتند دلت چه میخواهد * گفت آنچه چيزي نخواهد . بیت معده چو پُرگشت و شکم درد خاست سود ندارد همه اسباب راست حکایت ۱۰ قصابي را در شهر واسط بر صوفیان درمي چند گرد آمده بود هر روز مطالبت كردي و سخنهاي با خشونت گفتي * اصحاب از خسته خاطر بودند و جز از تحمل چاره نبود * صاحب تعنت دلي از آن میان گفت نفس را وعده دادن بطعام آسانتر است که قصاب را بدرم * . ११ بابِ سیوم 7 حکایت ۷ دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدگر سیاحت کردندي * يكي ضعیف بود که بهر دو شب افطار کردي و آن دگر قوي که نا سه بار خوردي * قصارا بر درِ شهري بتهمت جاسوسي گرفتار آمدند و هر دورا بخانه کردند و درش بگل بر آوردند * بعد از دو ވ روزي هفته معلوم شد که بي گناهند در بگشادند قوي را ديدند مرده و ވ * ضعیف جان بسلامت برده * درین عجب بماندند ـ حكيمي گفت خلاف این عجب بودي که آن يکي بسيار خوار بود طاقت نوائي نداشت - هلاک شد - و آن دیگر خویشتن دار بود بر بي عادت خود صبر کرد و بسلامت بماند چو قطعه * ر کم خوردن طبیعت شد کسي را چو سختی پیشش آید سهل گیرد و گرتن پرورست اندر فراخي چو تنگي بيند از سختي بميرد حکایت ۸ يکي از حکما پسرش را نهی کرد از بسیار خوردن که سيري مردرا رنجور دارد گفت اي پدر گرسنگي بکشد * نشنیده که ظریفان گفته اند بسيري مردن به که گرسنگي بردن * گفت اندازه نگهدار كه قال الله تعالي كُلوا واشربوا ولا تسرفوا * ވ باب سیوم ۹۸ لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستي آرد بار حکایت . يكي توبت بسیار کردي و باز بشکستي تا يکي از مشایخ بدو گفت ـ چنین میدانم که بسیار خوردن عادت داري و قيد نفس از موی باریکتر است يعني توبه و نفس را چنین که تو میپروري زنجیر بگسلاند و آید روزي که ترا بدرد * بیت يكي بچه گرگ مي پرورید چو پرورده شد خواجه را بر درید حکایت ٦ در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزي چه مایه طعام باید خورد گفت صد درهم سنگ کفایت میکند گفت این قدر چه قوت دهد * حكيم گفت هذا المقدار يَحْمِلك و ما زاد على ذلك فأنت حَامِلُه يعني اين قدر ترا بر پاي همي دارد و هر چه بر این زياده كني تو حمالِ آني بیت خوردن برای زیستن و ذکر کردنست تو معتقد که زیستن از بهر خوردنست ** now ۹۷ باب سیوم قطعه هم رقعه دوختن به و الزام كنج صبر کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نوشت حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن بپاي مردي همسایه در بهشت حکایت ۴ يکي از ملوک عجم طبيبي حاذق بخدمتِ مصطفي عليه السلام فرستاد * سالی چند در دیارِ عرب بود کسي بتجربتي پيش او نيامد و معالجتي از وي در نخواست * روزي پيش سید الانبيا عليه السلام آمد و گله کرد که مرا براي معالجت اصحاب فرستاده اند و در w 9 که این مدت هیچ كس بمن التفات نکرد تا خدمتي بر این بنده معين است بجاي آرم * رسول عليه السلام فرمود که این طایفه را * طریقست که تا اشتها غالب نشود چیزی نخورند و هنوز که اشتها باقي باشد دست از طعام باز دارند * حکیم گفت اینست موجب تندرستی - پس زمین خدمت ببوسید و برفه سخن مثنوي آنگه کند حکیم آغاز انگشت سوي یا سرا که لقمه دراز ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید * باب سيوم * رسیدم و تو همچنان در مسکنت بماندي گفت اي برادر شكرِ نعمت باریتعالی بر منست که میراث پيغمبران یافتم يعني علم و تو میراث فرعون و هامان يعني مثنوي مُلكُ مِصر من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از نیشم بنالند کجا خود شکر این نعمت که زور مردم آزاري ندارم حکایت ۳ گذارم * درويشي را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه بر خرقه ميدوخت و تسلّي خاطر خود بدين بيت ميكرد ـ بنان خشک قناعت کنیم و جامه دلق که بار محنتِ خود به که بار منت خلق سکسي گفتش چه نشيني که فلان در این شهر طبع کریم و کرم عمیم دارد و میان بخدمت آزادگان بسته و بر دردلها نشسته ـ اگر بر صورتِ حال تو مطلع گردد پاسخاطر عزیزان منت دارد و غنیمت شمارد گفت خاموش که در نیستی مردن به که حاجت پیش کسی بردن که گفته اند ? ٩٥ بابِ سیوم قطعه نماند حاتم طائي و ليك تا بأبد ء بماند نام بلندش به نيكوني مشهور زكوتِ مال بدر کن که فضله وزرا چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور باب سیوم در فضیلت قناعت حکایت ا خواهنده مغربي در صف بزازانِ حلب میگفت ـ اي خداوندانِ نعمت اگر شما را انصاف بودي و ما را قناعت رسم سوال از جهان برخاستي * قطعه اي قناعت توانگرم گردان که وراي تو هیچ نعمت نیست اختيار لقمانست هر صبر کرا صبر نیست حکمت نیست حکایت ۲ دو امیر زاده در مصر بودند ـ يکي علم آموخت و ديگري مال - اندوخت آن علامه عصر شد و این عزیز مصر گشت * پس این توانگر بچشم حقارت در فقیه نظر کردي و گفتي ـ من بسلطنت Q باب دوم ۹۴ گر بي هنرم وگر هنرمند لطفست امیدم از خداوند با آن که بضاعتي ندارم ء سرمايه طاعتي ندارم او چاره کار بنده داند چون هیچ وسیلتش نماند ر سمست که مالکان تحریر آزاد کنند بنده پیر اي بار خداي گيتي آراي ء بر بنده پیر خود ببخشاي سعدي ره کعبه رضا گیر أي مردِ خدا ره خدا گیر بد بخت کسی که سر بتابد زین در که در دگر نیابد حکایت ۴۹ * حکیمی را پرسیدند از شجاعت و سخاوت کدام بهترست گفت آنرا که سخاوت هست بشجاعت حاجت نیست * بیت نوشتست بر گور بهرام گور که دست کرم به ز بازوي زور ۹۳ باب دوم طريق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل ـ هر که بدین صفتها موصوفست بحقیقت درویشست اگر چه در قباست - اما نماز و هوا پرست هوس باز که روزها بشب آرد در بندِ بي هرزه گوي شهوت و شبها بروز کند در خواب غفلت بخورد هر چه در میان آید و بگوید هرچه بزبان آید - رندست اگر چه در عباست قطعه اي درونت برهنه از تقوي و زبرون جامه ریا داري پرده هفت رنگ در بگذار تو که در خانه بوريا داري حکایت ۴۸ منظومه دیدم گل تازه چند دسته برگنبدي از گياه بسته گفتم چه بود گیاه ناچیز تا در صف گل نشیند او نیز بگریست گیاه و گفت خاموش صحبت نکند کرم فراموش گر نیست جمال و رنگ و بویم آخر نه گیاه باغ اویم من بنده حضرت كريمم S پرورده نعمت قدیمم باب دوم ۹۲ روشن کردي * فقیه را گفتند چرا دامادت را علاج نكني گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد * مصراع شوي زن زشت روي نا بینا به حکایت ۴۷ پادشاهي بچشمِ حقارت در طایفه درویشان نظر کردي * يكي از ایشان بفراست دریافت و گفت اي ملك ما درین دنیا بجيش از تو کمتریم و بعیش از تو خوشتر و بمرگ برابر و بقیامت بهتر * مثنوي اگر کشور کشائی کامرانست و گر درویش حاجتمند نانست در آن ساعت که خواهد این و آن مرد نخواهد از جهان بیش از گفن برد چو رخت از مملکت بر بست خواهي گدانی خوشتر ست از پادشاهي ظاهر درویش جامه ژنده است و موي سترده و حقیقتِ آن دِل زنده است و نفس مرده * })) قطعه نه آن که بر در دعوي نشيند از خلقي و گر خلاف کنندش بجنگ بر خیزد اگر ز کوه فرو غلطد آسیا سنگي نه عارفست که از راه سنگ برخیزد ۹۱ باب دوم - '. حکایت ۴۰ منظومه پير مردي لطيف در بغداد دخترش را بکفش دوزي داد مردک سنگدل چنان بگزید لب دختر که خون از و بچکید بامدادان پدر چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش کاي فرومایه این چه دندانست چند خاني لبش نه انبانست بمزاحت نگفتم این گفتار W هنزل بگذار و جد از و بر دار خوي بد در طبيعتي که نشست نرود جز بروز مرگ از دست حکایت ۴۶ فقيهي دختري داشت بغایت زشت روي و بجاي زنان رسيده - با وجود جهاز و نعمت بسیار کسي بمناكحت او رغبت نمي نمود بیت زشت باشد دیبق و دیبا که بود بر عروس نا زیبا * في الجمله بحكم ضرورت با ضريري عقدِ نکاحش بستند * آورده اند ء که در آن تاریخ حکیمی از سرندیپ برسید که دیده نا بینایان باب دوم ۹۰ بني آدم سرشت از خاک دارد اگر خاکی نباشد آدمی نیست حکایت ۴۴ بزرگي را پرسیدند از سیرتِ اخوان صفا * گفت کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خود مقدم دارد ــ و حکما گفته اند برادر که در بندِ خویشست نه برادر است و نه خویشست * بیت همره اگر شتاب کند همره تو نیست دل در کسي مبند که دلبسته تو نیست بيت چون نبود خویش را دیانت و تقوی قطع رحم بهتر از مودت قربي یاد دارم که مدعی درین بیت بر قول اعتراض کرد و گفت حق جل و علا در کتاب مجید از قطع رحم نهي کرده است و بمودت ذوي القربي فرموده و آنچه تو گفتي مناقص آنست گفتم غلط كردي ـ موافق قرآنست قال الله تعالي وإِن جَاهَداك علي ان تُشْرِك بي ما ليس لك به عِلْم فلا تُطِعْهما بیت * هزار خویش که بیگانه از خدا باشد فداي يک تن بیگانه کاشنا باشد • باب دوم قدم من بسعي پيشتر است پس چرا عزت تو بیشتر است تو بر بندگانِ مه روبي ع با كنيزان ياسمن بولي فتاده بدست بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان : من گفت * من سر بر آستان دارم نه چو تو سر بر آسمان دارم که بیهوده گردن افرازد هر خویشتن را بگردن اندازد حکایت ۴۳ ء * ۸۹ يکي از صاحبدلان زور آزمائی را دید که بهم بر آمده و در خشم شده و کف بردهان آورده * گفت این را چه حالتست * کسي گفت فلان دشنام داده است گفت این فرومایه هزار من سنگ * میدارد و طاقتِ سخني نمي آرد * قطعه لافِ سرپنجگي و دعوي مردي بگذار عاجز نفس فرومایه چه مردي چه زني گرت از دست بر آید دهني شيرين کن مردی آن نیست که مشتي بزني بر دهني قطعه اگر خود بر درد پیشانی پیل نه مرد است آن که در وي مردمي نيست بر لمدرا بابِ دوم ٨٨ بر من رفت* پیر گفت اي فرزند خرقه درویشان جامه رضاست هر که در این کسوت تحمّل نا مُرادي نکند مدعیست و خرقه بر وي حرام * بیت درياي فراوان نشود تیره بسنگ عارف که برنجد تنگ آبست هنوز قطعه گر گزندت رسد تحمل کن که بعفو از گناه پاک شوي اي برادر چو عاقبت خاکست خاک شو پیش از ان که خاک شوي حکایت ۴۲ منظومه این حکایت شنو که در بغداد رایت و پرده را خلاف افتاد رایت از گردِ راه و رنج رکاب گفت با پرده از طریق عتاب ء سا من و تو هم دو خواجه تاشانیم بنده بارگاه سلطانیم من ز خدمت دمی نیاسودم گاه و بیگاه در سفر بودم تو نه رنج آزموده نه حصار نه بیابان و بادگرد و غبار بابِ دوم گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختيار كردي از آن این فریق را گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج وين سعي میکند که بگیرد غریق را حکایت ۴۰ يكي بر سر راهي مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته * عابدي برسر او گذر کرد و در حالت مستقبح او نظر کرد * جوان سر بر آورد و گفت و إِذَا مَروا باللغو مروا كِرَاما نظم اذا رايت اتيما وں کن یا ساترا و حليما وره من تقبح لغوي لم لا تمر كريما قطعه متاب اي پارسا روي از گنهگار ببخشايندگي در وي نظر کن اگر من نا جوانمردم بکردار تو بر من چون جوانمردان گذر کن حکایت ۴۱ طایفه رندان بانکارِ درويشي بدر آمدند و سخنان ناسزا گفتند برنجانیدند شکایت پیش پیر طریقت برد و گفت چنين حالتي و P باب دوم ۸۶ بیت عالم که کامراني و تن پروري کند او خویشتن گمست کرا رهبري کند پدر گفت اي پسر بمجرد این خیالِ باطل نشاید روی از تربیتِ ناصحان برتافتن و راه بطالت گرفتن و علما را بصلالتي منسوب کردن - و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن - همچو آن نابينايي که شبي در وحل افتاد و گفت اي مسلمانان چراغي فرا راه من داريد زني فاجره بشنید و گفت - تو که چراغ نه بيني بچراغ چه بيني - همچنین مجلس وعظ كلبه بزاز انست آنجا تا نقدي ندهي بضاعتي نستاني و اینجا تا ارادتي نياري سعادتي نبري ـ قطعه گفت عالم بگوش جان بشنو ور نماند بگفتنش کردار با طلست آن که مدعی گوید خفته را خفته کی کند بیدار كي مرد باید که گیرد اندر گوش ور نوشتست پند بر دیوار حکایت ۳۹ صاحبدلي بمدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را ۸۵ 2 بابِ دوم بیت کوفته در سفره من گو مباش کوفته را نان تهي کوفته است حکایت ۳۷ 19 Luglio 1917 مريدي گفت پيري را چه کنم که از خلایق بزحمت اندرم از بسياري که بزیارتم همي آيند و اوقات عزیز مرا از تردد ایشان شود گفت هر چه درویشانند ایشان را وامي تشویش حاصل مي بده و هر چه توانگرانند از ایشان چيزي بخواه که دیگر گرد تو نگردند. بیت گرگدا پیشرو لشکرِ اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین حکایت ۳۸ فقیه پدر را گفت هیچ ازین سخنان دلاویز متکلمان در من اثر نمي کند بعلت آن که نمی بینم ایشان را کرداري موافق گفتار W مثنوي ترک دنیا بمردم آموزند خویشتن سیم و غله اندوزند عالمي را که گفت باشد و بس چون بگوید نگیرد اندر کس عالم آن کس بود که بد نکند نه بگوید بخلق و خود بکند باب دوم عر اگر از بهر جمعیت خاطر و فراغ عبادت مي ستانند حلالست - و اگر مجموع از بهرنان نشینند حرام * بیت نان از براي كنج عبادت گرفته اند صاحبدلان ـ نه کنج عبادت براي نان حکایت ۳۶ درويشي بمقامي رسيد که صاحب بقعه كريم النفس بود * طايفه فضل و بلاغت در صحبت او بودند ـ هر يكي بذله و لطیفه چنان ظریفان باشد همي گفتند * درویش راه بیابان قطع کرده که رسم بود و مانده شده و چيزي نخورده * يكي از آن میان بطريقِ انبساط گفت ترا هم چيزي بباید گفت * درویش گفت که مرا چون دیگران فصل و بلاغت نیست و چيزي نخوانده ام ـ بيك بیت از من قناعت کنید همکنان برغبت گفتند بگوي گفت * بیت من گرسنه در برابرم سفره نان همچون عزیم بر در حمام زنان * همه خندیدند و ظرافتش پسندیدند و سفره پیش آوردند * صاحب دعوت گفت اي يار زماني توقف کن که پرستارانم کوفته بریان میسازند * درویش سر بر آورد و گفت - - ۸۳ بابِ دوم ء بیت تا مرا هست و دیگرم باید گر نخوانند زاهدم شاید حکایت ۳۴ * مطابق این سخن پادشاهي را مهمي پيش آمد گفت اگر انجام این حالت بر مراد من باشد چندین درم زاهدان را بدهم چون حاجتش بر آمد وفاي نذرش بموجب شرط لازم آمد - يکي را از بندگان خاص کیسه درم داد که بزاهدان تفرقه کند گویند غلام عاقل و هشیار بود - همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و در مهارا و پیش ملک نهاد و گفت - زاهدان را چندان که طلب کردم نیافتم گفت این چه حکایتست آنچه من دانم درین شهر چهار صد زاهدند گفت اي خداوند جهان آن که زاهدست بوسه داد * نمیستاند و آن که میستاند زاهد نیست * ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق این طایفه خدا پرستان ارادت است و اقرار این شوخ دیده را عداوتست و انکار و حق بجانب او ست * ** بیت زاهد که درم گرفت و دینار زاهدتر از و کسی بدست آر حکایت ۳۰ يکي از علماي راسخ را پرسیدند که چه گوئی در نانِ وقف * گفت باب دوم ۸۲ باري ملک بدیدنِ او رغبت کرد - عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سفید گشته و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پري پیکر با مروحه طاوسي بالاي سرش ایستاده ـ بر سلامت حالش شادماني کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک بانجام سخن گفت من این دو طایفه را در جهان دوست میدارم علما و زهادرا * وزيري فيلسوف جهان دیده حاضر بود گفت اي ملك شرط دوستي آنست که با هر دو طایفه نيكوئي كني - علما را زر بده تا دیگر بخوانند و زهاد را چيزي مده تا زاهد بمانند * بیت نه زاهد را درم باید نه دینار چو بستند زاهدي ديگر بدست آر قطعه آنرا که سیرت خوش و سریست با خداي بي نان وقف و لقمه دریوزه زاهدست انگشت خوبروي و بناگوش دلفریب بي گوشوار و خاتم فیروزه شاهد ست قطعه و درویش نیک سیرتِ فرخنده خوي را S نانِ رباط و لقمه دریوزه گو مباش خاتون خوب صورت و پاکیزه روي را نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش 시 ​باب دوم fakihari که بعد از دیدنش صورت نه بندد وجود پارسایان را شكيبي همچنان در عقبش غلامی بدیع الجمال لطيف الاعتدال قطعه هَلِكُ النَّاسُ حَولَهُ عَطَشا تار ور و هو ساقي يُري ولا يَسْقِي وهو دیده از دیدنش نگشتي سير همچنان کزفرات مستسقي * عابد لقمه لذیذ خوردن گرفت و کسوت لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم حلاوت و تمتع یافتن و در جمالِ غلام و كنيزك نظر کردن و خردمندان گفته اند زلفِ خوبان زنجير پاي عقلست دامِ مرغ زیرک * في اند - بیت در سرکارِ تو کردم دل و دین با همه دانش مرغ زیرك بحقيقت منم امروز تو دامي الجمله دولت وقت مجموعش بزوال آمد چنان که گفته قطعه هر که هست از فقیه و پیر و مرید و ز زبان آورانِ پاک نفس چون بدنياي دون فرود آمد بعسل در بماند پاي مگس و باب دوم ۸۰ خوردي * پادشاه آن طرف بحکم زیارت بنزدیک او رفت و گفت اگر مصلحت بيني در شهر از براي تو مقامی سازیم که فراغتِ عبادت ازین به میسر شود و دیگران ببرکات انفاس شما مستفید شوند و بر اعمال صالح شما اقتدا کنند * زاهد این سخن قبول نکرد * ارکان دولت گفتند پاس خاطر ملک را مصلحت آنست که چند روزي بشهر در آئي و كيفيت مقام معلوم كني پس اگر صفاي وقت عزیزان از صحبت اغیار کدورتی پذیرد اختیار باقیست * آورده اند عابد بشهر در آمد ـ بستان سراي خاص ملک را از براي او پرداختند مقامي دلكشاي و روان آساي* مثنوي گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش همچو زلف محبوبان همچنان از نهیب برد عجوز شیر ناخورده طفل دایه هنوز بیت و افانين عليها جلنار علقت بالشجر الاخضر نار ملک در حال كنيزكي خوب روي پيشش فرستاد * نظم ازين مهپاره عابد فريبي ملائک صورتي طاوس زيبي ۷۹ باب دوم مثنوي شنیدم گوسفندي را بزرگي رهانید از دهان و دست گرگي شبانگه کارد بر حلقش بمالید روان گوسفند از وي بنالید که از چنگال گرگم در ربودي چو دیدم عاقبت گرگم تو بودي حکایت ۳۲ يکي از پادشاهان عابدی را پرسید که اوقات عزیزت چه گونه میگذرد گفت همه شب در مناجات و سحر در دعا و حاجات و همه روز در بندِ اخراجات * ملک فرمود تا وجه کفاف او معین * دارند تا بار عیال از دلِ او بر خیزد * مثنوي اي گرفتار پاي بندِ عيال دگر آزادگي مبند خيال غمِ فرزند و نان و جامه و قوت بازت آرد ز سیر در ملکوت همه روز اتفاق میسازم که بشب با خداي پردازم شب چو عقدِ نماز ميبندم چه خورد بامداد فرزندم حکایت ۳۳ يکي از متعبدانِ شام در بیشه سالها عبادت کردي و برگ درختان O باب دوم VA همي. قطعه گریختم از مردمان بکوه و بدشت که جز خداي نبودم بديگري پرداخت قیاس کن که چه حالم بود درین ساعت که در طویله نامردمم بباید ساخت بیت پاي در زنجیر پیش دوستان به که با بیگانگان در بوستان برحالتِ من رحم آورد و بده دینار از قید فرنگم خلاص کرد و با خود بحلب برد دختري داشت در عقد نكاح من آورد بكابين * صد دینار * چون مدتي برآمد دختر بد خوي بود و ستيز روي و نا فرمان - زبان درازي کردن گرفت و عيش مرا منغص داشتن چنانکه گفته اند - مثنوي زن بد در سراي مرد نکو هم درین عالمست دوزخ او زینهار از قرین بد زینهار وَقِنَا ربنا عذاب النار باري زبان تعنت دراز کرده همي گفت تو آن نیستی که پدر * من ترا از قید فرنگ بده دینار باز خرید گفتم بلي بده دينار باز خرید و بصد دینار بدست تو گرفتار کرد * باب دوم • حکایت ۳۰ ابو هريره هر روز بخدمتِ مصطفي صلي الله عليه وسلم آمدي ވހ وں گفت یا ابا هريره زرني غبا تزدد حبا يعني هر روز میا تا محبت زیاده گردد * لطيفه صاحبدلي را گفتند بدین خوبی که آفتا بست نشنیده ایم که کسي او را دوست گرفته باشد گفت از براي آنکه هر روزش میتواند * دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب قطعه بدیدار مردم شدن عیب نیست و لیکن نه چندان که گویند بس اگر خویشتن را ملامت كُني سلامت نباید شنیدن زکس حکایت ۳۱ از صحبت یارانِ دمشقم ملالتي پدید آمده بود سر در بیابان قدس وں نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتي که اسیر قید فرنگ شدم ـ در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند ـ تا يکي از روساي حلب که سابقه معرفتي ميان ما بود گذر کرد و مرا بشناخت و گفت این چه حالتست و چه گونه گذاري * گفتم ـ وء باب دوم قطعه مطلب گر توانگري خواهي جز قناعت که دولتیست هني گرغني زر بدامن افشاند تا نظر در ثواب او نكني کز بزرگان شنیده ام بسیار صبر درویش به که بذل غني اگر بریان کند بهرام گوری نه چون پائي ملخ باشد ز موري حکایت ۲۹ يكي را دوستي بود که عمل ديوان كردي مدتي اتفاق ديدنش گفت که فلانرا دیر شد که نديدي گفت من اورا نيفتاد ـ كسي نمیخواهم که بینم قصارا از کسان او يکي حاضر بود گفت چه * ء خطا کرده است که از دیدن او ملولي گفت خطائي نيست ولي * و دوست ديواني را وقتي توان دید که معزول باشد قطعه در بزرگي و دار و گیر عمل ز آشنایان فراغتي دارند روز درماندگي و معزولي دردِ دِل پیش دوستان آرند * Vo باب دوم درویش مدتي مملکت راند تا بعضي از امراي دولت گردن از طاعت او پیچانیدند و ملوک دیار از هر طرف بمنازعت برخاستند W و بمقاومت لشکر آراستند * في الجمله سپاه و رعیت بهم بر آمدند و برخي از بلاد از قبضه تصرف او بدر رفت * درویش ازین واقعه خسته خاطر همي بود تا يکي از دوستان قدیمش که در حالتِ درويشي قرين او بود از سفر باز آمد و اورا در چنان مرتبه دید و گفت منت خدایرا عز و جل که بخت بلندت ياوري کرد و اقبال رهبري تا كُلت از خار و خارت از پاي بر وں وں رسيدي - ان مع العسر يسرا - بیت آمد شگوفه گاه شگفتست و گاه خوشیده درخت وقت برهنه و وقت پوشیده و بدین پایه گفت اي برادر تعزیتم کن که جاي تهنیت نیست ـ آنگه که تو W. ديدي غم ناني داشتم و امروز تشویش جهاني مثنوي اگر دنیا نباشد دردمندیم * و گر باشد بمهرش پای بندیم بلايي زين جهان آشوبتر نیست که رنج خاطرست ار هست ور نیست باب دوم Ve W اشتر بشعرِ عرب حالتست و طرب گر ذوق نیست ترا کج طبع جانوري بیت شتر را چو شور و طرب در سرست اگر آدمي را نباشد خرست بیت و عِند هبوب النَاشِرات علي الحمي تميل غُصُون البان لا الحجر الصلد مثنوي بذکرش هر چه بینی در خروشست دلي داند درين معني که گوشست وو نه بلبل برگلش تسبیح خوانیست که هر خاري بتسبيحش زبانیست حکایت ۲۸ يکي را از ملوک مدتِ عمر سپري شد و قایم مقامي نداشت وصیت کرد که بامدادان نخستین کسي که از در شهر در آید تاج پادشاهي بر سروي نهید و تفويض مملکت بدو كُنيد * اتفاقاً اوّل کسي که از در شهر در آمد گدائی بود که در همه عمر لقمه لقمه اندوختي و خرقه بر خرقه دوختي * ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک را بجاي آوردند و ملک و خزاین بدو ارزاني داشتند . * . سرة باب دوم قطعه دوش مرغي بصبح مي نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش يکي از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید بگوش گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغي چنين کند مدهوش گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبيح خوان و من خاموش حکایت ۲۷ وقتي در سفر حجاز طایفه جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم * وقتها زمزمه کردندي و بيتي محققانه بگفتندي ـ و عابدي و در سبیل منکرِ حالِ درویشان بود بیخبر از درد ایشان تا برسیدیم - بنخيل بني هلال كودكي سياه از حي عرب بدر حي عرب بدر آمد و آوازي برآورد که مرغ از هوا در آوردي - اشتر عابد را دیدم که برقص در آمد و عابد را بینداخت و راه بیابان گرفت ـ گفتم اي شيخ در حيواني اثر کرد و ترا اثر نمیکند - نظم و و داني چه گفت مرا آن بلبلِ سحري تو خود چه آدمي کز عشق بيخبري باب دوم ۷۲ چو آهنگ بربط بود مستقیم کي از دست مطرب خورد گوشمال حکایت ۲۰ یکی را از مشایخ شام پرسیدند که حقیقتِ تصوف چیست * گفت پیش از این طایفه بودند در جهان پراگنده بصورت و بمعني جمع * و امروز قومي اند بظاهر جمع و بباطن پریشان * قطعه ء چو هر ساعت از تو بجائي رود دل بتنهائي اندر صَفائي نه بيني گرت مال و جاهست و زرع و تجارت چو دل با خدایست خلوت نشيني حکایت ۲۶ یاد دارم که شبي در کارواني همه شب رفته بودیم و سحر در کنار بیشه خُفته - شوریده که در آن سفر همراه ما بود نعره بزد و راه بیابان گرفت و یکنفس آرام نیافت * چون روز شد گفتمش این چه حالتست گفت بلبلانرا دیدم که بنالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کودکان از آب بهایم از بیشه - اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح رفته و من بغفلت خفته * VI باب دوم : نیک باشي و بدت گويد خلق به که بد باشي و نيکت بینند W ولیکن مرا بین که حسن ظن همکنان در حق من بكمالست و من * در عین نقصان بیت گرانها که مي گفتمي کردمي نکو سیرت و پارسا مردمي بیت اني لمستتر من عين جيراني والله يعلم اسراري واعلاني قطعه در بسته بروي خود ز مردم تا عیب نگسترند ما را ވ در بسته چه سود عالم الغیب داناي نهان و آشکارا حکایت ۲۴ گله کردم پیش یکی از مشایخ که فلان در حق من گواهي داده است بفساد گفت بصلاحش خجل کن نظم * نیکو روش باش تا بد سگال بنقص تو گفتن نیابد مجال N باب دوم V. قطعه اندرون از طعام خالي دار تا درو نور معرفت بيني تهي از حكمتي بعلت آن که پُری از طعام تا بيني حکایت ۲۳ بخشایش الهي گم شده را در مناهي چراغ توفيق فرا راه داشت تا بحلقه اهل تحقیق در آمد و بیمن صحبت درویشان و صدق نفس ایشان نمایم اخلاقش بحمايد مبدل گشت و دست را از هوا و هوس کوتاه کرد و زبان طاعنان در حق او دراز که همچنان بر قاعده اولست و زهد و صلاحش نا معول بیت * بعذرِ توبه توان رستن از عذاب خداي ولیک مي نتوان از زبان مردم رست طاقت جور زبانها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد و گفت از زبان مردمان در رنجم * شیخ بگریست و گفت شکر این نعمت چه گونه گذاري که بهتر از آنی که پندارندت قطعه چند گوئی که بداندیش و حسود عیب جويان من مسكينند گر بخون ریختنت برخیزند ور بید خواستنت بنشینند Hamidah 2. . • باب دوم ۶۹ و در سمع قبول من نیامد - امشب مرا طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبري کرد تا بدست این مطرب توبه کردم که دگر بارگرد سماع مخالطت نگردم * قطعه آواز خوش از گام و دهان و لب شیرین گر نغمه كُند ور نکند دل بفریبد ء ور پرده عشاق و صفاهان و حجاز است از حنجره مطرب مكروه نزیبد حکایت ۲۱ لقمان را گفته اند ادب از که آموختي * گفت از بي ادبان ـ هر چه از ایشان در نظرم نا پسند آمد از فعلِ آن پرهیز کردم * قطعه نگویند از سر بازیچه حرفي كزان پندي نگيرد صاحب هوش و گر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند آیدش بازیچه در گوش حکایت ۲۲ سحر طعام خوردي و تا سی عابدي را حکایت کنند که شبي نیم من ختمي در نماز كردي * صاحبدلي بشنید و گفت اگر نیم ناني بخوردي و بخفتي بسيار فاضلتر از آن بودي * ! : باب دوم ۶۸ درازي شب از مژگان من پرس که یکدم خواب در چشمم نه گشتست با مدادان بحکم تبرک دستار از سر و دینار از کمر بکشادم و پیش مغني نهادم و در کنارش گرفتم و بسي شکر گفتم * یاران ارادت در حق او بر خلاف عادت دیدند و بر خفت عقلِ من حمل * کردند و نهفته میخندیدند یکی از ایشان زبان تعرض دراز کرد و ملامت کردن آغاز که این حرکت مناسب حال خردمندان نكردي - خرقه مشايخ بچنین مطربي دادي که در همه عمرش درمي در کف نبوده است و قراضه در دف * مثنوي مطربي دور ازین خجسته سراي کس دو بارش ندیده در يک جاي راست چون بانگش از دهن برخاست خلق را موي بر بدن برخاست مرغ ایوان ز هول او بپرید مغز ما برد و حلق خود بدريد گفتم مصلحت آنست که زبانِ تعرض كوتاه كني كه مرا كرامت همکنان او ظاهر شد گفت مرا بر کیفیت آن مطلع گردان تا تقرب نمائیم و بر مطایبه که رفت استغفار کنیم گفتم بحکم آن W * که مرا شیخ بارها بترك سماع فرموده بود و موعظهاي بلیغ گفته 2. ۶۷ باب دوم تا شبي بمجمع بمجمع قومي برسيدم و در ان ميان مطربي ديدم ـ گاهي بیت گوئی رگ جان میگسلد زخمه سازش نا خوشتر از آواز مرگ پدر آوازش انگشتِ حریفان از و در گوش و گاهي بر لب که خاموش * يهاج الي صوت الاغاني بطيبه وانتَ مُعَنِ ان سكت تطيب نه بیند کسي در سماعت خوشي مگر وقت رفتن که دم در کشي مثنوي چون در آواز آمد آن بربط سراي کد خدا را گفتم از بهر خداي زیبقم در گوش کن تا نشنوم یا درم بكشاي تا بیرون روم في الجمله پاسخاطر یارانرا موافقت کردم و شبي بچندین مجاهده بروز آوردم * قطعه موذن بانگ بي هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشتست بابِ دوم ។។ از حکمت و موعظت با اینان بگوي - باشد که طرفي از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع گردد * لقمان گفت دریغ باشد کلمه حکمت با ایشان گفتن * قطعه آهني را که موریانه بخورد نتوان برد از و بصیقل زنگ با سیه دل چه سود گفتن وعظ نرود میخ آهني در سنگ قطعه بروزگار سلامت شکستگان دریاب که چو خیر خاطر مسکین بلا بگرداند ء سائل از تو بزاري طلب کند چيزي بده و گرنه ستمگر بزور بستاند W حکایت ۲۰ * چندانکه مرا شیخ اجل شمس الدين ابو الفرج بن جوزي بترك سماع فرمودي و بخلوت و عزلت اشارت كردي عنفوانِ شبابم غالب آمدي و هوا و هوس طالب * ناچار بخلاف رأي مربي قدمي چند برفتمي و از سماع و مخالطت حظي برگرفتمي * چون نصیحت شيخم ياد آمدي گفتمي - ช بیت قاضي اربا ما نشیند بر فشاند دست را محتسب گر مي خورد معذور دارد مست را باب دوم : بس که در خاک تندرستانرا دفن کردند و زخم خورده نمرد حکایت ۱۸ عابدي را پادشاهي طلب کرد * عابد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم ـ مگر اعتقاد در حق من زیاده کند * آورده اند که ހ ވ زهر قاتل بخورد و بمرد * قطعه آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله میکنند نماز بیت چون بنده خداي خويش خواند باید که بجز خدا نداند حکایت ۱۹ * كارواني را در زمین یونان دزدان بزدند و نعمت بیقیاس بردند بازرگانان گریه و زاري کردند و خدا و رسول شفیع آوردند - فایده نداد * بیت ވ چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه کاروان f لُقمان حکیم در آن میان بود یکی از کاروانیان گفت کلمه چند باب دوم ٦٥ قطعه دلقت بچه کار آید و تسبیح و مرقع خود را از عملهاي نکوهیده بري دار حاجت بکلاه برگي داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتري دار حکایت ۱۷ پیاده سر و پا برهنه با کاروان حجاز از گونه بدر آمد و همراه ما شد. نظر کردم معلومي نداشت خرامان همي رفت و میگفت نظم نه براشتري سوارم نه چو استر زیر بارم ته خداوند رعیت نه غلام شهریارم غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی میزنم آسوده و عمري بسر آرم اشتر سواري گفتش اي درويش كجا ميروي باز گرد که بسختي بميري * نشنيد و قدم در بیابان نهاد و برفت * چون بنخله محمود رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید و مرد * درویش ببالینش بیامد و گفت - ما بسختي نمردیم و تو بر بختي بمردي * بیت شخصي همه شب بر سر بیمار گریست چون روز شد او بمرد و بیمار بزیست قطعه اي بسا اسپ تیزرو که بماند که خر لنگ جان بمنزل برد ۶۳ باب دوم راست فرمودي اما هر که از مالِ وقف چيزي بدزدد قطعش لازم نیاید که الفقير لا يملك شياً ولا يملك ـ هر چه درویشانرا ست * وقف محتاجانست حاکم دست از و بداشت و گفت جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدي نكردي الا از خانه چنين ياري گفت اي خداوند نشنیده که گفته اند خانه دوستان بروب و دشمنان مكوب * بیت چون فروماني بسختي تن بعجز اندر مده دشمنانرا پوست بر کن دوستانرا پوستین حکایت ۱۵ يکي از پادشاهان پارسانی را گفت هیچت از ما یاد می آید گفت بلي هر گه که خدایرا فراموش میکنم بیت * هر سو دود آن کش ز در خویش براند و انرا که بخواند بدر کس نه دواند حکایت ۱۲ يكي از صالحان پادشاهی را بخواب دید در بهشت و پارسایی را * دوزخ پرسید که موجب درجات آن چیست و سبب درکات W این چه که ما بخلاف این پنداشتیم گفتند آن پادشاه بمحبت * درویشان در بهشت است و این پارسا بتقرب پادشاهان در دوزخ * M باب دوم 1 تا شود جسم فربهيلا لاغر لاغر مرده باشد از سختي گفت اي برادر حرم در پیشست و حرامي در پس ـ اگر رفتي بردي اگر خفتي مردي * ليت خوشست زیر مغیلان براه بادیه خُفت شب رحيل ولي تر جان بباید گفت حکایت ۱۳ پارسائی را دیدم بر کنارِ دریا که زخمِ پلنگ داشت و بهیچ دارو به نمیشد و مدتها در آن رنجور بود و دمبدم شكر خدايتعالي همي گفت پرسیدندش تو که باین محنت گرفتاري شکر چه مي گوئي * گفت الحمد لله که بمصيبتي گرفتارم نه بمعصيتي قطعه گر مرا زار بکشتن بکشتن دهد آن یارِ عزیز تا نگویی که در آندم غم جانم باشد گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد S که دل آزرده شد از من غم آنم باشد حکایت ۱۴ حاكم درويشي را ضرورتي پيش آمد گلیمي از خانه ياري بدزديد * فرمود که دستش ببرند صاحب گلیم شفاعت کرد که من أورا بحل کردم * حاکم گفت بشفاعتِ توحد شرع فرو نگذارم گفت ។ باب دوم و نَحْنُ اقرب اليه من حبل الوريد * سخن بدین جائي رسانيده بودم که گفتم ـ قطعه دوست نزدیکتر از من بمنست وین عجبتر که من از وي دورم چه کنم با که توان گفت که او در كنار من و من مهجورم من از شراب این سخن مست و فضله قدح در دست که رونده از کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد ــ نعره چنان زد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس در جوش 2 shock گفتم سبحان الله دوران با خبر در حضور و نزدیكان بي بصر دور * قطعه فہیم سخن چون نکند مستمع قوتِ طبع از متكلم مجوي فسخت میدانِ ارادت بیار ا بزند مردِ سخن گوي گوي حکایت ۱۲ شبي در بیابان مکه از غایت بیخوابي پاي رفتنم نماند - سر بنهادم و شتر با نرا گفتم دست از من *دار قطعه پاي مسکین پیاده چند رود كز تحمل ستوه شد بختي السلسة باب دوم ۶۰ أَشَاهِدُ مَنْ أَهْوِي بِغَيْرِ وَسيلَتِهِ فيلَحَقْنِي شَأَن أَضَلُّ طَرِيقًا W ވ نارا ثم يطفي برشه 2 يوجج نارا ވ ހ لِذَلِكَ تَراني محرقا وغرِيقا حکایت ۱۰ منظومه یکی پرسید از آن گم کرده فرزند كه اي روشن گهر پیر خردمند ز مصرش بوي پيراهن شنيدي چرا در چاه کنعانش نديدي بگفت احوالِ ما برق جهانست دمي پيدا و دیگردم نهانست گهی بر طارم اعلا نشینم گهي بر پشت پایی خود نه بینم اگر درويش بر حالي بماندي سردست از دو عالم بر فشاندي حکایت ۱۱ در جامعِ بعلبک کلمه چند بر طريق وعظ میگفتم با جماعتي که افسرده و دل مرده و راه از عالم صورت بمعني نبرده * دیدم نفسم در نمی گیرد و آتش گرم من در هیزم تر ایشان اثر نمیکند * Sw دریغ آمدم بتربیتِ ستوران و آینه داري در محله کوران - و S لیکن در معني باز بود و سلسله سخن دراز در بیان این آیت که باب دوم Join ? طاوس را بنقش و نگاري که هست خلق تحسین کنند و او خجل از پاي زشت خویش حکایت ۹ یکی از صلحاي جبل لبنان که مقامات او در دیارِ عرب مذکور بود و کرامات او مشهور بجامع دمشق در آمد و بر کنار برکه گلاسه طهارت میکرد پایش بلغزید و بحوض در افتاد و بمشقت بسیار از آنجا خلاص یافت چون از نماز بپرداختند يکي از اصحاب گفت - مرا مشکلی هست * شیخ گفت آن چیست * گفت یاد دارم که بر روي درياي مغرب ميرفتي و قدمت تر نمیشد و امروز درین یک قامت آب از هلاکت چيزي چيزي نمانده بود - درین چه حکمتست * سربجیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت - نشنیده که سید عالم محمد مصطفي 63 وبر 5 W ވ مَلَكُـ صلّي الله عليه و سلم گفت لِي مَعَ الله وقت لا يسعنِي فِيه مقرب و لا نبي مرسل و نگفت علي الدوام ـ وقتي چنين فرمود بجبرئیل و میکائیل نه پرداختي و ديگر وقت با حفصه زینب در ساختي كه مشاهدة الابرار بين التجلّي والاستتار مي نمايد و مي ربايد * دیدار مي نمائي و پرهیز میکنی بازار خويش و آتش ما نيز ميكني که و باب دوم ۵۸ - وو حکایت ۷ یاد دارم که در عهد طفولیت متعبد بودم و شاخیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر نشسته بودم و همه شب دیده بهم نبسته و مصحفِ عزیز در کنار گرفته و طایفه گِردِ ما خفته - پدر را گفتم ازینان يکي سر بر نمیدارد که دوگانه بگذارد چنان خفته اند که گوئی مرده اند گفت جانِ پدر تو نیز اگر بخفتي به از 2 * آنکه در پوستین خلق افتي قطعه 9 نه بیند مدعي جز خویشتن را که دارد پرده پندار در پیش گرش چشم خدا بيني به بخشد نه بیند هیچکس عاجزتر از خویش حکایت ۸ بزرگي را در محفلي همي ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه نمودند - سر بر آورد و گفت ـ من آنم که من دانم * بیت ހ ވޤ كفيت اذي يا من تعد محاسني علانيتي هذا و لم تدر باطني قطعه شخصم بچشم عالمیان خوب منظر است وز خبثِ باطنم سرخجلت فتاده پیش همي باب دوم .. : مثنوي بیک نا تراشیده در مجلسي برنجد دل هوشمندان بسي اگر برکه پر کنند از گلاب سگي در وي افتد کند منجلاب حکایت ۶ زاهدي مهمان پادشاهي بود چون بر سفره بنشستند کمتر از آن خورد که عادت او بود چون بنماز برخاستند بیشتر از آن کرد که ارادت به عادتِ او بود ـ تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند بیت ترسم نرسي بكعبه اي اعرابي کین ره که تو ميروي بتركستانست چون بمقام خویش باز آمد سفره خواست تا تناول کند * * يسري داشت صاحب فراست گفت - اي پدر در دعوتِ سلطان * چيزي نخوردي گفت - در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید گفت - نماز را هم قضا کن که چيزي نکردي که بکار آید * قطعه اي هنرها نهاده بر کف دست عیبها برگرفته زیر بغل تا چه خواهي خريدن اي مغرور روز درماندگي بسيم دغل & making up for / باب دوم ٥٦ في الجمله روزي تا بشب رفته بودیم و شبانگه بپاي حصاري خفته * دزد بي توفيق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میروم - او خود بغارت میرفت * پارسا بین که خرقه در بر کرد جامه کعبه را جل خر کرد چندانکه از نظر درویشان غایب گشت ببرجي بر رفت و درجي بدزدید * تا روز روشن شد آن تاریک دل مبلغي راه رفته بود ـ و رفيقان بي گناه خفته * بامدادان همه را بقلعه بردند و بزندان کردند از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم که * السَلامَةُ فِي الوحدة * قطعه چو از قومي يکي بيدانشي کرد نه که را منزلت ماند نه مه را نمي بيني که گاوي در علف زار بیالاید همه گاوان ده را گفتم منت خدارا عز و جل که از فواید درویشان محروم نماندم اگر چه از صحبت ایشان وحید شدم - و بدین حکایت مستفید گشتم و امثالِ مرا در همه عمر این نصیحت بکار آید * -- -4 -- .. .. هه بابِ دوم بيه ان لَم أَكُنْ رَاكِبَ المَوَاشِي اسعي لكم حامل الغواشي يکي از آن میان گفت از این سخن که شنيدي دل تنگ مداركه درين روزها دزدي بصورت درویشان در آمد و خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد * بیت چه دانند مردم که مردم که در جامه کیست نویسنده داند که در نامه در نامه چیست از انجا که سلامت حالِ درویشانست گمان فضولش نبردند و بياري قبولش کردند * مثنوي ظاهر حال عارفان دلقست اینقدر بس که روي در خلقست در عمل کوش و هر چه خواهي پوش تاج بر سر نه و علم بر دوش زاهدي در پلاس پوشي نيست زاهدِ پاک باش و اطلس پوش ترک دنیا و شهوتست و هوس پارسائي نه ترک جامه و بس در کج آگند مرد باید بود بر رکیچ حنت سلاح جنگ چه سود L باب دوم عره .. کلیمي که بر آن خفته بود در راه گذر دزد انداخت تا محروم نگردد * قطعه شنیدم که مردان راه خدا Arest دلِ دشمنانرا نکردند تنگ ترا کي میسر شود این مقام که با دوستانت خلافست و جنگ مودتِ اهلِ صفا چه در روي و چه در قفا ـ نه چنانکه از پست عیب گیرند و پیشت بمیرند * در برابر چوگوسپند سلیم در قفا همچو گرگ مردم خوار یت هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد حکایت ه تني چند از روندگان متفقِ سیاحت بودند و شریک رنج و راحت * خواستم که مرافقت کنم * موافقت نکردند * گفتم از کرم و اخلاق بزرگان بدیع است روي از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن که من در نفس خویش اینقدر قوت و قدرت - میشناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بارِ خاطر 1 : bar-an am um باب دوم بیت گر کشي ور جَرم بخشي روي و سر بر آستانم ورجـ بنده را فرمان نباشد هر چه فرمايي برانم s قطعه بر در كعبه سائلي ديدم که همي گفت و میگرستي خوش من نگویم که طاعتم به پذیر قلم عفو برگناهم کش حکایت ۳ ۵۳ عبد القادر گيلاني در حرم كعبه روي بر حصا نهاده هميگفت اي خداوند ببخشاي و اگر مستوجب عقوبتم در قیامت مرا نابینا بر انگیز تا در روي نيكان شرمسار نشوم قطعه * روي بر خاک عجز میگویم هر سحرگه که ياد مي آيد اي که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد حکایت ۴ آید مي دزدي در خانه پارساني در آمد - چندانکه طلب کرد چيزي نیافت - دلتنگ شده نا امید بازگشت - پارسارا خبر باب دوم در اخلاق درویشان حکایت ا يکي از بزرگان پارسائی را گفت که چه گوئي در حق فلان عابد که دیگران در حق او بطعنه سخنها گفته اند گفت در ظاهرش عیب * نمي بينم و در باطنش غیب نمي دانم * قطعه هركرا جامه پارسا بيني پارسا دان و نیک مرد انگار ور نداني که در نهادش نهادش چیست محتسب را درون خانه چه کار حکایت ۲ که درويشي را ديدم بر آستان کعبه نهاده ميناليد و مي گفت ވ یا غفور و یا رحیم تو داني که از ظلوم و جهول چه آید که ترا شاید قطعه عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم بطاعت استظهار عاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار * عابدان جزاي طاعت خواهند و بازرگانان بهاي بضاعت و من بنده امید آورده ام نه طاعت و بدرویزه آمدم نه بتجارت - ޤވ ވ ر بوو اصنع بي ما انت اهله ولا تفعل ما انا اهله * بي * اه باب اوّل . : ... تشنه را دل نخواهد آب زلال نیم خورده دهان گندیده قطعه دست سلطان دگر کجا بیند چون بسرگین در اوفتاد ترنج تشنه را دل کجا بخواهد آب کوزه بگذشته بر دهان سکنج حکایت ۴۱ اسکندرِ رومي را گفتند که دیارِ مشرق و مغرب بچه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و ملک و عمر و لشکر بیش از تو بود و چنین فتحی میسر نشد گفت میسر نشد گفت بعون خداي تعالي * هر مملكتي که گرفتم رعیتش نیاز ردم و نام پادشاهان جز به نيكويي نبردم بیت بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان برشتي برد قطعه این همه هیچست چون مي بگذرد بخت و تخت و امر و نهي و گیر و دار نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار باب اوّل و انگر بغلش نَعُوذُ بالله مردار بآفتاب مرداد سیاه را دران مدت نفس طالب بود و شهوت غالب * مهرش بجنبید و مهرش بر داشت * بامدادان ملک کنیزک را جست و نیافت ما جرا گفتند * خشم گرفت و بفرمود تا سیاه را با کنیزک cauliiinata دست و پا استقرار به بندند و از بامِ جوسق بخندق در اندازند * يکي از وزراي نیک محضر روي شفاعت بر زمین نهاد و گفت و نار سیاه را درین خطایی نیست که سایر بندگان و خدمتگاران ببخشش و انعام خداوندي معتادند گفت اگر در مفاوضه او شبي تاخير كردي چه شدي گفت اي خداوند نشنیده که گفته اند ء قطعه تشنه سوخته در چشمه روشن چو رسد تو مپندار که از پیل دمان اندیشد ملحد گرسنه در خانه خالي پرخوان عقل باور نکند کز رمضان اندیشد ملک را این لطیفه خوش آمد و گفت - سیاه را بتو بخشیدم کنیزک را چه کنم گفت کنیزک را بسیاه بخش که نیم خورده او هم اورا شايد * * قطعه هرگز او را بدوستي مپسند که رود جاي نا پسندیده ۴۹ باب اول بنادان آنچنان روزي رساند که صد دانا دران حیران بماند مثنوي بخت و دولت بكارداني نيست جز بتأیید آسماني نيست اوفتادست در جهان بسیار بي تمييز ارجمند و عاقل خوار کیمیاگر بغصه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج حکایت ۴۰ یکی را از ملوک عرب کنیزک چینی آورده بودند در غایت حسن و جمال * خواست که در حالت حالت مستي با وي جمع آيد * دختر ممانعت کرد ملک در خشم شد و مراورا از بندگان بسياهي * I w بخشید ــ که لب زبرینش از پره بینی بر گذشته بود و زیرینش جني از طلعتش که صخر طلعتش برميدي بگریبان فرو هشته - هيكلي بود و عين القطر از بغلش بكنديدي * ed گویی تا قیامت زشت روبي S ختمست و بر يوسف نكوئي شخصي قطعه نه چنان كريه منظر کز زشتي او خبر توان داد 2 با برده 2 & bine the me 3 nostrils harrer side margin V. باب اوّل Val حکایت ۳۸ گروهي از حکما در بارگاه كسري در مصلحتي سخن میگفتند ـ بزرجمہر خاموش بود گفتند- چرا درین بحث با ما سخن نگوئي * گفت وزرا بر مثالِ اَطِبّاء اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را ـ پس چون بینم که رأي شما بر صوابست مرا دران سخن گفتن حکمت نباشد * قطعه چو کاري بي فضول من بر آید مرا در وي سخن گفتن نشاید و گر بینم که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینم گناه است حکایت ۳۹ هارون الرشيد را چون مُلكِ مصر مسلم شد گفت بخلاف آن طاغي که بغرور ملك مصر دعوي خدائي کرد نبخشم این مملکت را مگر بکمترین بندگان سياهي داشت گودن نام او خُصيب - ملک مصر را بوي ارزاني داشت گویند عقل و كفايت او بحدي که طایفه حرات مصر شکایت آوردند که بود کنار نيل باران بي وقت آمد ـ تلف شد * گفت پشم بايستي - وس * کاشته پنبه کاشتن تا تلف نشدي * صاحبدلي بشنید و گفت * مثنوي اگر روزي بدانش در فزودي ز نادان تنگ روزيتر نبودي بودیم بر ۴۷ باب اول حکایت ۳۶ دو برادر بودند - يکي خدمت سلطان كردي و ديگري بسعي بازو نان خوردي باري این توانگر درویش را گفت چرا خدمت سلطان * نميكني تا از مشقت کار کردن برهي * گفت تو چرا کار نکني تا از مذلّت خدمت رهائي يابي که حکما گفته اند نان جوین خوردن و بر زمین نشستن به که کمر زرین بستن و بخدمت ایستادن بیت بدست آهک تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر قطعه عمر گرانمایه درین صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا أي شكم خيره بناني بساز تا نکني پشت بخدمت دو تا W کسی پیش نوشیروان عادل مژده آورد که خداي عزّ و جلّ فلان دشمنت برداشت گفت هیچ شنيدي که مرا فرو خواهد * گذاشت * بیت مرا بمرگ عدو جاي شادماني نيست که زندگاني ما نيز جاوداني نيست K tabian bueris. حكاية بابِ اوّل ង។ لا مثنوي يکي را زشت خوبي داد دشنام تحمل کرد و گفت اي نیک فرجام بتر زانم که خواهي گفتن آني که دانم عیب من چونمن نداني حکایت ۳۵ W با طایقه بزرگان در کشتي نشسته بودم * زورقي در پاي ما غرق شد و دو برادر بگردايي در افتادند. يکي از بزرگان ملح را گفت که بگیر آن هر دو را تا ترا صد دینار بدهم * ملاح در آب رفت تا يکي را خلاص کرد * ديگري هلاک شد گفتم بقیتِ عمرش نمانده بود از آن سبب در گرفتن او تأخیر افتاد * ملاح بخندید و گفت آنچه تو گفتي یقین است و دیگر خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود بسبب آنکه وقتی در بیابان مانده بودم این مرا بر اشتر نشاند و از دست آن دیگر تازیانه خورده بودم در طفلي گفتم صدق * مَن عَمِلَ صالحاً فلنفسه اساء فعليها و من قطعه * تا تواني درون كس مخراش کاندرین راه خارها باشد کار درویش مستمند بر آر الله العظیم که که ترا نیز کارها باشد لا باب اول ۴۰ ملک از سر خطاي او در گذشت * صاحبدلي برين حال اطلاع یافت و گفت ـ قطعه تا دلِ دوستان بدست آري بوستان پدر فروخته به پختن دیگ نیک خواهان را هر چه رخت سر است سوخته به كن با بداندیش هم نکوئي کن دهنِ سگ بلقمه دوخته به حکایت ۳۴ یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشمناک که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام داد بمادر هارون ارکان دولت را گفت جزاي این چنین کس چه باشد یکی اشارت بکشتن کرد و ديگري * بزبان بریدن و ديگري بمصادره و نفي * هارون گفت اي پسر کرم آنست که عفو کني و اگر نتواني تو نیز دشنام مادرش ده اما نه چندان که انتقام از حد گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد * قطعه نه مردست آن بنزدیک خردمند که با پیل دمان پیکار جوید بلي مرد آنکس است از روي تحقیق که چون خشم آیدش باطل نگوید بابِ اوّل عم حکایت ۳۲ سياحي گيسوان بر تافت که من علویم ــ و با قافله حجاز بشهر در آمد که از حج مي آيم ـ و قصیده پیش ملک برد که * - من * گفته ام يكي از ندماي ملک در آن سال از سفر آمده بود گفت من او را در عید اضحي در بصره ديدم ـ حاجي چگونه باشد و دیگر میگفت پدرش نصراني بود در ملاطیه علوي چگونه باشد و شعرش در دیوان انوري یافتند ملک فرمود تا بزنند و برانند که چندین * دروغ چرا گفتي گفت اي خداوندِ روي زمين سخني ديگر بگویم اگر راست نباشد بهر عقوبت که فرمانی سزاوارم گفت آن گفت * قطعه غريبي گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آبست و یک چهچه دوغ گر از بنده لغوي شنيدي مرنج جهاندیده بسیار گوید دروغ ملک بخندید و گفت ازین راستتر سخن در عمر خود Sw بفرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند * حکایت ۳۳ * نگفته ይ * آورده اند که يکي از وزرا بر زیردستان رحمت آوردي و صلاح همکنان جستي اتفاقًا بخطاب ملک گرفتار آمد * همکنان در موجب استخلاص او سعي کردند و موکلان بروي در معاقبتش ملاطفت کردندي و بزرگان دیگر در سیر نیک او بپادشاه گفتند تا باسمته Expecte لا #. IM. ! بابِ اوّل رباعي دورانِ بقا چو بادِ صحرا بگذشت تلخي و خوشي و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد برگردن او بماند و بر ما بگذشت ملک ار این نصیحت او سودمند آمد و از سر خونِ او در گذشت عذر خواست * W حکایت ۳۱ ۴۳ وزراي نوشيروان در مهمي از مصالح مملکت اندیشه میکردند و هر يكي بر وفق دانش خود رأي ميزد ملک نیز همچنین اندیشه میکرد * بزرجمهررا رأي ملك اختيار افتاد * وزیران در سرگفتندش رأي ملک را چه مزیت ديدي بر فکر چندین حکیم گفت آنکه انجام کار معلوم نیست و رأي همکنان در مشيت الله تعالي است که صواب آید یا خطا ـ . پس موافقت بموجب W رأي ملك اولیتر است تا اگر خلاف صواب آید بعلت متابعتِ او از معاتبت او ایمن باشیم مثنوي خلاف رأي سلطان رأي جُستن بخون خویش باشد دست شستن اگر خود روز را گوید شبست این بباید گفت اینک ماه و پروین باب اول ۴۲ ? ملک را گفتار درویش استوار آمد گفت از من چيزي بخواه : * گفت آن میخواهم که دیگر بارم زحمت ندهي گفت مرا پندي بده گفت بیت دریاب کنون که نعمتت هست بدست کین دولت و ملک میرود دست بدست حکایت ۲۹ } يکي از وزرا پیش ذو النون مصري رفت و همت خواست که روز و شب بخدمت سلطان مشغولم و بخیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان * ذو النون بگریست و گفت اگر من از خداي تعالي چنين ترسيدمي که تو از سلطان از جمله صديقان بودمي * قطعه گر نبودي اميد راحت و رنج پاي درویش بر فلک بودي ور وزیر از خدا بترسيدي همچنان کز مَلِك مَلَک حکایت ۳۰ بودي پادشاهي بكُشتن بي گناهي فرمان داد گفت اي ملك موجبِ خشمي که ترا بر منست آزار خود مجوي گفت چگونه گفت . این عقوبت بیک نفس بر من بر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند $ • ۴۱ باب اول درویش از انجا که فراغ ملک قناعتست سر بر نیاورد و التفات نکرد ـ و پادشاه از انجا که سطوت سلطنت است بهم بر آمد گفت این طایفه خرقه پوشان بر مثال حیوانند * وزیر گفت پادشاه روي زمين بر تو گذر کرد - چرا خدمت نكردي و شرط W ادب بجاي نياوردي * گفت بگو ملک را توقع خدمت از کسي دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس ވ ވ رعايا اند نه رعایا از بهر طاعت ملوک چنانکه گفته اند قطعه پادشاه پاسبان درویشست گرچه نعمت بفر دولت اوست گوسفند از براي چوبان نیست بل که چوبان براي خدمت اوست S قطعة أخري يكي امروز كامران بيني دیگریرا دل از مجاهده ریش روز که چند باش تا بخورد خاک مغز سر خیال اندیش فرق شاهي و بندگي بر خاست چون قضاي نوشته آید پیش اركسي خاک مرده باز کند نشناسد توانگر از درویش * و 1 باب اول ۴۰ * متسع معین کردند ارکان دولت و اعیان حضرت حاضر شدند * پسر چون پیل مست در * آمد بصدمتي که اگر کوه آهنین بودي از جاي بركندي استاد دانست که جوان از و بقوت برترست - بدان بندِ غریب که از وي نهان داشته بود با وي در آویخت * جوان دفع آن ندانست * استاد او را بدو دست از زمین بر وا داشت و بر بالای سر برد و بر زمین زد * غریو از خلق برخاست* ملک فرمود تا استاد را خلعت و نعمت دادند - و پسررا زجر و ء دست ملامت کرد که با پرورنده خویش دعوی مقاومت كردي و بسر نبردي گفت اي خداوند استاد بزور و قوت بر من نیافت - بل که در علم کشتی دقیقه مانده بود که از من دریغ همیداشت - امروز بدان دقیقه بر من دست یافت * استاد گفت از بهر چنین روز نگه میداشتم - که حکما گفته اند دوسترا چندان قوت مده که اگر روزي دشمني کند با او مقاومت نتواني کرد - نشنیده که چه گفت آنکه از پرورده خود جفا دید ـ قطعه يا وفا خود نبود در عالم یا مگر کس درین زمانه نکرد کس نیاموخت علم تیر از من که مرا عاقبت نشانه نکرد حکایت ۲۸ درويشي مجرد بگوشه صحرائي نشسته بود * پادشاهي برو بگذشت * • ۳۹ بابِ اوّل : و بر و قطعه حذر کن ز دودِ درونهاي ريش که ریش درون عاقبت سرکند بهم بر مکن تا تواني دلي که آهي جهاني بهم برکند تاج شاه کیخسرو نوشته بود حکمت قطعه چه سالهاي فراوان و عمرهاي دراز که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت چنانکه دست بدست آمدست ملک بما بدستهاي دگر همچنین بخواهد رفت حکایت ۲۷ يكي در صنعت گشتي بسر آمده بود * سیصد و شصت بند فاخر درین علم دانستي و هر روز بنوعي ديگر کشتي گرفتي مگر گوشه خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلي داشت سیصد و پنجاه نه بندش در آموخت - مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختي * پسر در صنعت و قوت بسر آمد و کسی را با او امکان مقاومت نبودي - تا بحدي که پیش سلطان گفت استاد را فضيلتي بر منست از روي بزرگي و حق تربیت است و الا بقوت از و کمتر نیستم و بصنعت با او برابرم * ملک را این ترک ادب از وي پسندیده نیامد * بفرمود تا مصارعت کنند * مقامي که I باب اوّل ۳۸ مثنوي مهتري در قبول فرمانست ترک فرمان دلیل حرمانست هر که سیمای راستان دارد سر خدمت بر آستان دارد حکایت ۲۶ ظالمي را حکایت کنند که هیزم درویشان خريدي بحيف و تونگران را دادي بطرح * صاحبدلي بر او بگذشت و گفت * بیت ماري تو که هر کرا به بيني بزني یا بوم که هر کجا نشيني بكني قطعه زورت از پیش میرود با ما با خداوند غیب دان نرود زورمندي مكن بر آهلِ زمین تا دعاني بر آسمان نرود ظالم ازین سخن برنجید و روي ازو درهم کشید و برو التفاتی نکرد تا شبي که آتش از مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرم بر خاکستر گرمش نشاند . اتفاقاً همان * صاحبدل بر و بگذشت * شنیدش که با یاران همي گفت ندانم که این آتش از کجا در سراي من افتاد گفت ـ از دود دل درویشان * --- لا بابِ اوّل ۳۷ که چنین بود مرین بنده را مکروهي برسد پس بدست تو اولیتر که سوابق نعمت برین بنده داري و ايادي منتِ بي شمار و حكما گفته اند - ! مثنوي گر گزندت رسد ز خلق مرنج که نه راحت رسد ز خلق نه رنج از خدا دان خلاف دشمن و دوست که دلِ هر دو در تصرف اوست گرچه تیر از کمان همي گذرد از کماندار بیند اهل خرد حکایت ۲۵ W يکي از ملو عرب متعلقان دیوان را فرمود که مرسوم فلانرا W چندانکه هست مضاعف کنند که ملازم درگاه است و مترصد فرمان - و سایر خدمتگاران بلهو و لعب مشغولند و در اداي خدمت W متهاون * صاحبدلي بشنید و گفت علو درجات بندگان بدرگاه حق جل و علا همین مثال دارد * وعلا نظم دو با مداد گر آيد کسي بخدمت شاه سیوم هر آینه در وي کند بلطف نگاه امید هست پرستندگان مخلص را که نا امید نگردند ز آستان اله بابِ اوّل ۳۶ پیغامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگواري ندانستند و بي عزتي کردند اگر خاطر عزیز فلان احسن الله عواقبه بجانب کرده ما التفات كند در رعایت خاطرش هر چه تمامتر سعي شود که اعیان این مملکت بدیدار او مفتخر و جواب مکتوب را منتظر خواجه چون برین وقوف یافت از خطر اندیشید که اگر بملاً افتد فتنه نه باشد جواب مختصر في الحال چنانكه مصلحت دید بر ظهر ورق نوشت و روان کرد * يکي از متعلقان ملک برین واقعه مطلع شد و ملک را اعلام کرد و گفت فلان را حبس فرموده با ملوک نواحي مراسلت دارد * ملک بر آمد و کشف این خبر فرمود * قاصد را بگرفتند و رساله را بخواندند * نوشته بود که حسنِ ظن بزرگان بیش از فضیلت بنده که بهم است و تشریف قبولي که فرموده اند بنده را امکان اجابت آن نیست بحکم آنکه پرورده نعمت این خاندانم و باندک مایه خاطر با ولي نعمت خود بیوفائي نتوان کرد که گفته اند - بیت آنرا که بجاي تست هردم كرمي عذرش بنه او کند بعمري ستمي از ء ملک را حق شناسي او پسند آمد * نعمت و خلعت بخشید و خواست که خطا کردم و ترا بی گناه بیا زردم گفت اي خداوند بيگناه بنده درین حالت شما را گناهي نمي بيند بلكه تقدير خدايتعالي ۳۵ بابِ اوّل 7 )= و وزیر را گفت چه مصلحت مي بيني * مي بيني گفت اي خداوند بصدقه گور پدرت این حرام زاده را آزاد کن تا مرا هم در بلا نیفگند ـ گناه از منست که قولِ حکما را معتبر نداشتم که گفته اند ـ چو قطعه كردي با کلوخ انداز پیکار سر خود را بناداني شكستي چو تیر انداختي در روي دشمن حذر کن کاندر آماجش نشستي حکایت ۲۴ ملک زوزن را خواجه بود کریم النفس و نیک محضر که همکنان را در مواجهه خدمت کردي و در غیبت نیکو گفتي * از وي حرکتي در نظر ملک ناپسندیده آمد * مصادره کرد و عقوبت فرمود سرهنگان ملک بسوابق نعمت معترف بودند و اتفاقاً * W بشکرِ آن مرتهن * پس در مدتِ توكيل او رفق و ملاطفت کردندي و زجر و معاتبت روا نداشتندي * قطعه صلح با دشمن اگر خواهي هر گه که ترا در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن سخن آخر بدهن میگذرد موذیرا سخنش تلخ نخواهي دهنش شیرین کن s آنچه مضمونِ خطاب ملک بود از عهده بعضي بيرون آمد و به بقيتي در زندان بماند يکي از ملوک آن نواحي در خفيه * بابِ اوّل ۳۴ سلطان را دل ازین سخن بهم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاكِ من اولیترست از خونِ بیگناهی ریختن * سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بیگران بخشید و آزاد کرد گویند که ملک هم در ان هفته شفا یافت * * قطعه همچنان در فکر آن بیتم که گفت پيل باني بر لب درياي نيل زیر پایت گرنداني حالِ مور همچو حالِ تست زير پاي پيل حکایت ۲۳ * * يکي از بندگان عمر ولیث گریخته بود کسان در عقبش رفتند و باز آوردند وزیر را با وي غرضي بود * اشارت بکشتن او کرد تا دگر بندگان چنین حرکت نکنند بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت ـ بیت هرچه رود بر سرم چون تو پسندي رواست بنده چه دعوي کند حکم خداوند را ست اما بموجب آنکه پرورده نعمتِ این خاندانم نخواهم که در قیامت بخونِ من گرفتار آئی اگر این بنده را بخواهي کشت باري بتاويل شرعي بکش تا در قیامت مواخذ نباشي * ملک گفت تاویل چه گونه کنم گفت اجازت فرمائی تا من وزیر را بکشم آنگه بقصاص او مرا بفرماي کشتن تا بحق کشته باشي * ملک بخندید . لا بابِ اوّل هر که با پولاد بازو پنجه کرد ساعِدِ سیمین خود را رنجه کرد باش تا دستش ببندد روزگار پس بکام خویشتن مغزش برآر حکایت ۲۲ W ۳۳ * یکی را از ملوک مرضیهایل بود که اعاده ذکر آن موجه نبود طايفه حكماي يونان متفق شدند که مرین درد را دوائي نيست مگر زهره آدمي که بچندین صفت موصوف بود * ملک بفرمود تا طلب کردند * دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکما گفته بودند * ملک پدر و مادرش بخواند و بنعمت بیگران خوشنود گردانید و قاضي فتويلي داد که خونِ يکي از رعيت ريختن براي سلامتي نفس پادشاه روا باشد جلاد قصد کشتنش کرد . پسر روي بسوي آسمان کرد و تبسم نمود * ملک گفت که درین چه جاي خنده است * پسر گفت ناز فرزندان بر پدر و مادر باشد و دعوي پيش قاضي برند و داد از پادشاهان خواهند ـ اکنون پدر و مادر بعلت حطام دنیا مرا بخون در سپردند و قاضي بکشتنم فتوي داد وأسلطان صحتِ خویش در هلاك من بيند ـ بجز خداي تعالي پناهي ندارم * * بیت پیش که بر آورم ز دستت فریاد هم پیش تو از دست تو میخواهم داد * حالت ... بابِ اوّل ۳۲ !. خواهي که خداي بر تو بخشد با خلقِ خداي كن نكوبي يکي از ستم دیدگان بر و بگذشت و در حال تباهي او نظر کرد و گفت - ملک قطعه نه هر که قوتِ بازو و منصبي دارد بسلطنت بخورد مال مردمان بگذاف توان بحلق فرو بردن استخوان درشت ولي شكم بدرد چون بگیرد اندر ناف حکایت ۲۱ * مردم آزاری را حکایت کنند که سنگي بر سرِ صالحي زد درویش را مجال انتقام نبود - سنگ را با خود نگاه میداشت تا وقتي که بر آن لشكري خشم گرفت و در چاهش کرد درویش در آمد و آن سنگ را بر سرش کوفت گفت تو کیستی و این سنگ بر سر من چرا زدي گفت من فلانم و این سنگ همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدي * گفت چندین مدت کجا بودي گفت از جاهت اندیشه میکردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت شمردم که زیرکان گفته اند ـ beat way مثنوي ناسزاي را چو بيني بختيار عاقلان تسلیم کردند اختیار چون نداري ناخن درنده تیز با ددان آن به که کم گيري ستیز 1 لا " .. ۳۱ بابِ اوّل حکایت ۲۰ عاملي را شنیدم که خانه رعیت خراب كردي تا خزانه سلطان آبادان کند بی خبر از قول حکما که گفته اند بي هر که خلقِ خداي تعالی را بیازارد تا دلِ مخلوقي بدست آرد خداي تعالي همان خلق را بروي گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد * بیت آتش سوزان نکند با سپند و آنچه کند دودِ دلِ مستمند لطيفه • گویند سرور در جمله حیوانات شیرست کمترین جانوران خرو باتفاق خردمندان خر باربر به از شیر مردم در مثنوي * مسكين خر اگرچه بي تميزست چون بار همیکشد عزیزست گاوان و خران بار بردار به از آدمیان مردم آزار ملک را طرفي از نمایم اخلاق او معلوم شد بشکنجه کشیدش و بانواع عقوبت بکشت قطعه حاصل نشود رضاي سلطان ء تا خاطرِ بندگان نجوئي H بابِ اوّل ۳۰ ملک زاده روي ازین سخن در هم کشید که موافق رأیش نیامد و گفت خداي عزّ و جلّ مرا مالک این مملکت گردانیده است تا بخورم و به بخشم نه پاسبانم که نگهدارم * بیت قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشیروان نمرد که نام نگو گذاشت حکایت ۱۹ * آورده اند که نوشیروان عادل را در شکارگاهي صيدي كباب مي کردند * نمک نبود * غلامي بروستا فرستادند تا نمک آورد . نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان تا رسمي نگردد و ده خراب نشود گفتند از این قدر چه خلل زاید گفت بنیادِ ظلم در جهان اوّل اندک بوده است و هر که آمد برو مزید کرد تا بدین غایت رسید * قطعه اگر ز باغ رعیت ملک خورد سيبي بر آورند غلامان او درخت از بیخ به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریانش هزار مرغ بسيخ بیت نماند ستمگار بد روزگار بماند برو لعنت پایدار لا I بابِ اول قطعه چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید روند خلق بدیدارش از بسي فرسنگ ترا تحمّل امثال ما بباید کرد که هیچکس نزند بر درخت بی برسنگ حکایت ۱۸ ملک زاده گنج فراوان از پدر میراث یافت * دست کرم بر کشاد ۲۹ دادِ سخاوت بداد و نعمت بی قیاس بر سپاه و رعیت بریخت * بي قطعه نیا ساید مشام از طبله عود بر آتش نه که چون عنبر ببوید بزرگي بايدت بخشندگي کن که دانه تا نیفشاني نروید و يکي از جلساي بي تدبير نصيحتش آغاز کرد که ملوک پیشین این نعمت را بسعي اندوخته اند و براي مصلحت نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعها در پیشست و دشمنان در پس نباید که در وقت حاجت درماني : قطعه اگر گنجي کني برعامیان بخش رسد هر کتخدايي را برنجي چرا نستاني از هر یک جوي سيم که گرد آید ترا هر روز گنجي بابِ اوّل ۲۸ س و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن چندانکه مقربانِ حضرت آن بزرگ بر حال من واقف شدند با کرامم در آوردند و برتر مقامی معین کردند اما بتواضع فروتر نشستم و گفتم ـ بیت ء بگذار که بنده کمینم تا در صف بندگان نشینم گفت الله الله چه جای این سخنست بیت گر بر سر و چشم من نشيني نازت بکشم که نازنيني * في الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیثِ ذلتِ یاران در میان آمد ـ گفتم ـ قطعه چه جرم دید خداوندِ سابق الانعام که بنده در نظر خویش خوار میدارد خدایر است مسلم بزرگواري و لطف که جرم بیند و نان بر قرار میدارد حاکم را این سخن پسندیده آمد و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعدة ماضي مهیا دارند و مونت ایام تعطیل وفا کنند * شكر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در حالت بیرون آمدن این سخن بگفتم - : . ۲۷ بابِ اول چون سفر دریاست سودمند و خطرناک یا گنج برگيري يا در تلاطم بميري * بیت یا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار و يا موج روزي افگندش مرده برکنار مصلحت ندیدم ازین بیش ریش درونش خراشیدن و نمک پاشیدن * بدین دو بیت اختصار کردم و گفتم ـ قطعه ندانستي که بيني بند بر پاي چو در گوشت نیامد پند مردم دگر ره گرنداري طاقت نيش مكن انگشت در سوراخ کردم حکایت ۱۷ * تني چند در صحبت من بودند ـ ظاهر حال ایشان بصلاح آراسته * يكي از بزرگان در حق این طایفه حسنِ ظن بلیغ داشت و ادراري معین کرده بود مگر يکي از ايشان حرکتي کرد نا مناسب حالِ درویشان ظنِ آنشخص فاسد شد و بازار اینان کاسد * خواستم تا بطريقي كفاف يارانرا مستخلص کنم آهنگ * خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد * معذورش داشتم * بحکم آنکه گفته اند * قطعه در میر و وزیر و سلطان را وسیلت مگرد پیرامن بي باب اول ۲۹ W بیت الا لا تحزنن اخا البليه و للرحمن الطاف خَفِيّه بیت منشین ترش از گردش ایام که صبر تلخست و لیکن بر شیرین دارد در آن مدت مرا با جمع یاران اتفاق سفر حجاز افتاد * چون از زیارتِ مگه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد * ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان گفتم حال چیست * ء * گفت چنانکه تو گفتي طایفه حسد بردند و بخیانتم منسوب کردند و ملک در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود و یاران قدیم و دوستان صمیم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرینه فراموش کردند * بحكم قطعه خدا چون کسي اوفتاد همه عالمش پاي بر سر نهند چو بینند کاقبال دستش گرفت ستایش گنان دست بربر نهند في الجمله بانواع عقوبت گرفتار بودم تا در این هفته گه مژده سلامتي حجاج برسيد از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارتِ من قبول نکردي که عمل پادشاه بابِ اوّل کشید رفیق این سخن بشنید - بهم بر آمد و روي در هم سخنهاي رنجش آمیز گفتن گرفت که این چه عقل و کفایتست و فهم و درایت - و قول حكما درست آمد که گفته اند دوستان در زندان بکار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند قطعه دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف ياري و برادر خواندگي دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالي و درماندگي W * و دیدم که متغیر میشود و نصیحت من بتعرض میشنود * بنزدیک صاحب دیوان رفتم - بسابقه معرفتي که میان ما بود صورتِ حالش بگفتم تا بكاري مختصرش نصب کردند * چند روز برین بر آمد لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش به پسندیدند کارش از آن در گذشت و بمرتبه برتر از آن متمکن گشت و همچنین نجم سعادتش در ترقي بود تا باوج ارادت رسید و مقرب حضرتِ سلطان شد و مشار اليه بالبنان ومعتمد عليه عند الاعيان بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم بیت ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار s که آب چشمه حیوان درون تاریکیست باب اول ٢٥ قطعه مكن فراخ روي در عمل اگر خواهي که وقتِ رفع تو باشد مجال دشمن تنگ تو پاک باش و مدار اي برادر از کس باک ء زنند جامه نا پاک گازران بر سنگ ވ گفتم حکایت آن روباه مناسب حالِ تست که دیدندش گریزان و افتان و خیزان کسي گفتش چه آفتست که موجب چندین مخافتست * گفت شنیدم که شتر را بسخره میگیرند * گفتند اي سفیه شتر را با تو چه مناسبتست و ترا با و چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان بغرض گویند که این شتر است و گرفتار آیم کرا غم تخليص من باشد تا تفتیش حالِ من تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده باشد و ترا همچنان فضیلت و دیانت و تقويلي و امانت - اما حسودان در کمینند و مدعیان گوشه نشین - اگر آنچه حسن سیرتِ تست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه آبي و محل عتاب افتي در آن حالت کرا مجال مقالت باشد مصلحت آن مي - * کند و تا که ملتِ قناعت را حراست كُني و تر رياست گوئي که بینم عاقلان گفته اند ـ بيت بدریا در منافع بیشمارست اگر خواهي سلامت بر کنارست ۲۳ بابِ اوّل تن آسانی گزیند خویشتن را زن و فرزند بگذارد بسختي و در علم محاسبه چنانکه معلومست چيزي دانم ـ اگر بجاه - شما جهتی معین گردد که موجب sw جمعیت خاطر باشد بقیه عمر از عهده شکرِ آن نتوانم بیرون آمدن گفتم اي يار عمل پادشاه دو طرف دارد امیدنان و بیم جان ـ و خلاف رأي خرد مند انست بدین امید در آن بیم افتادن قطعه کس نیاید بخانه درویش که خراج زمین و باغ بده * يا بتشويش و غصه راضي شو یا جگربند پیش زاغ بنِه وء گفت این سخن موافق حال من نگفتي و جواب سوال من نیاوردي - نشنیده که گفته اند هر که خیانت ورزد دستش از حساب بلرزد * راستي موجب رضاي خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست و حکما گفته اند چهار کس از چهار کس بجان برنجند حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غمّاز و روسپي از محتسب ـ و W آنرا که حساب پاکست از محاسبه چه باکست G بابِ اوّل ۲۲ بیت اگر صد سال گبر آتش فروزد و گریکدم در او افتد بسوزد افتد که ندیم حضرتِ سلطان زر بیابد و گاه باشد سر برود - و حکما گفته اند از تلون طبع پادشاهان پر حذر باید بود که گاه بسلامي برنجند و گاه بدشنامی خلعت دهند - و گفته اند ظرافت بسیار هنر ندیمان است و عیب حکیمان : بیت تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار بازي و ظرافت بندیمان بگذار حکایت ۱۶ * يکي از رفیقان شکایتِ روزگار نامساعد بنزدیک من آورد که کفاف اندک دارم و عِیال بسیار و طاقتِ فاقه ندارم بارها در دلم آمد که باقلیم دیگر روم تا در هر صورت که زندگاني کنم کسي را بر نیک و بد من اطلاع نباشد * بیت بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست بس جان بلب آمد که برو کس نگریست باز از شماتت اعداء اندیشم که بطعنه در قفاي من سعي مرا در حق عیال بر عدم مروت حمل کنند ـ و گویند قطعه به بین آن بي حميت را که هرگز ء نخواهد ديد روي نيک بختي بخندند ۲۱ بابِ اول * حکایت ۱۵ يکي از وزرا معزول شد و بحلقه درویشان در آمد و برکت صحبت ایشان دروي اثر کرد و جمعیت خاطرش دست داد * ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود * قبول نکرد و گفت معزولي به كه مشغولي * رباعي آنانکه بگنج عافیت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند کاغذ بدریدند و قلم بشکستند و ز دست و زبان حرف گیران رستند ملک گفت - هر آینه ما را خردمندي كافي بايد که تدبیر مملکت را شاید گفت نشان خردمند کافي آنست که بچنین کارها تن در ندهد * بیت هماي بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد * مثل سیاه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شیر بچه وجه اختیار افتاد گفت تا فصله صیدش میخورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی میکنم گفتند اکنون که بظل حمایتش در آمدي و بشكر نعمتش اعتراف کردی چرا نزدیکتر نياي تا بحلقه خاصانت در آورد و از بندگان مخلصت شمارد گفت همچنان از بطش او ایمن نیستم * بابِ اوّل ۲۰ هر کجا چشمه بود شیرین مردم و مرغ و مور گرد آیند حکایت ۱۴ يکي از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت مستي كردي و الشكر را بسختي داشتي قصارا چون دشمن صعب روي نمود همه پشت بدادند * بیت چو دارند گنج از سپاهي دريغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ چه مردي كُند در صف کارزار که دستش تهي باشد از روزگار یکی را از آنانکه غدر کردند با منش دوستي بود * ملامتش کردم و گفتم دونست و ناسپاس و سفله و حق ناشناس که باندی تغیر حال از مخدوم قدیم خود بر گردد و حقوق نعمت سالیان نوردد گفت اگر بگویم معذور داري - شاید که اسپم بي جو بود و نمدزین در گرو و سلطان که بزر با سپاهي بخيلي کند با او بجان جوانمردی نتوان کرد * بیت زر بده مرد سپاهي را تا سر بنهد و گرش زر ندهي سر بنهد در عالم إِذَا شَبِع الكَمِي يصول بطشا و خاوي البطن يبطش بالفرار 2 ١٩ بابِ اوّل مثنوي حرامش بود نعمت پادشاه که هنگام فرصت ندارد نگاه مجال سخن تا نه بيني ز پیش به بیهوده گفتن مبر قدر خویش چندین ملک گفت این گداي شوخ چشم مبذر را برانید که نعمت باندک مدت بر انداخت ـ انداخت - نداند که خزینه بیــ s المال لقمه مساكينست نه طعمه اخوان شیاطین بیت * ابلہي کو روز روشن شمع كافوري نهد زود بيني كش بشب روغن نباشد در چراغ يکي از وزراي ناصح گفت اي خداوند مصلحت آن مي بينم چنین کسانرا وجه كفاف بتفاريق مجري دارند تا در نفقه که ༡ اسراف نکنند - اما آنچه فرمودي از زجر و منع مناسب سیرتِ ارباب همت نیست یکی را بلطف امیدوار گردانیدن و باز يكي بنوميدي خسته خاطر کردن * ه بیت بروي خود در اطماع باز نتوان کرد چو باز شد بدرشتي فراز نتوان کرد قطعه کس نه بیند که تشنگان حجاز بلب آب شور گرد آیند ! ! بابِ اوّل ۱۸ بیت ما را بجهان خوشتر ازین یکدم نیست کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست درويشي سرو پا برهنه بیرون بزیر قصرش بسرما خفته بود و گفت بیت اي آنکه با قبال تو در عالم نیست گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست 9ء ملک را این کلام خوش آمد * صره هزار دینار از روزن بیرون داشت و گفت اي درويش دامن *بدار گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم پادشاه را بر ضعف حال او رحمت زیاده گشت * خلعتي بر ان مزید کرد و بیرون پیش او فرستاد * درویش آن نقدرا باند مدت بخورد و تلف کرد و باز آمد بیت قرار بر کف آزادگان نگیرد مال نه صبر در دلِ عاشق نه آب در غربال در حالتی که ملک را پرواي او نبود حالش بگفتند * بهم برآمد و روي از اين سخن در هم کشید و ازینجا گفته اند اصحاب W فطنت و خبرت که از جدت و سورت پادشاهان بر حذر باید بود که غالب همّتِ ایشان بر معضلات امور مملکت متعلق باشد و تحمّل ازدحام عوام نکنند * X بابِ اوّل حکایت ۱۱ IV درويشي مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج بن يوسفرا خبر کردند - بخواندش و گفت دعاي خير درحقِ من كن * گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدا این چه دعاست * گفت دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را * مثنوي اي زبردست زیر دست آزار گرم تا کی بماند این بازار بچه کار آیدت جهان داري مردنت به که مردم آزاري حکایت ۱۲ * يکي از ملوک بي انصاف پارسایی را پرسید که از عبادتها کدام افضلترست * گفت ترا خواب نیم روز تا در آن حالت یک نفس خلق را نيازاري * قطعه ظالمي را خفته دیدم نیم روز گفتم این فتنه است خوابش برده به آنکه خوابش بهتر از بیداریس آنچنان بد زندگانی مرده به حکایت ۱۳ يکي را از ملوک شنیدم که شبي در عشرت روز کرده بود و همه شب ب مي خورده و در پایان مستی این بیت میگفت بابِ اول ١٦ ។ بیت درویش و غني بنده این خاک درند و آنانکه غنی ترند محتاج ترند آنگه روي روي بمن کرد و گفت از انجا که همت درویشان است معامله ايشان خاطري همراه من کنید که از دشمن صعب اندیشناکم گفتم بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دش صدق * زحمت نه بيني نظم ببازوان توانا و قوتِ سردست خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست دشمنِ بترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید که گرز پای در آید کسش نگیرد دست هر انکه تخم بدي کشت و چشم نيکي و چشم نيکي داشت دماغ بیهوده پخت و خیال باطل بست ز گوش پنبه برون آر و دادِ خلق بده داد و گر تو مي ندهي روز دادي هست مثنوي بني آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند چو عضوي بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کر محنت دیگران بی بي غمي نشاید که نامت نهند آدمی قوي : باب اول + رعیت آنطرف بجملگي مطيع فرمان گشتند * چون این سخن بشنید نفسي سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانمر است يعني وارثان مملکت قطعه درین امید بسر شد دریغ عمر عزیز که آنچه در دلمست از درم فراز آید امیدِ بسته بر آمد ولي چه فایده از آنکه امید نیست که عمر گذشته باز آید قطعه كوس رحلت بكونت دستِ اجل اي دو چشمم وداع سر بکنید اي كف دست و ساعد و بازو همه تودیع یکدگر بکنید بر من افتاد مرگ دشمن کام ا آخرای دوستان گذر بکنید روزگارم بشد بناداني من نکردم شما حذر بکنید حکایت ۱۰ سالي بر بالین تربتِ يحيي پيغمبر علیه السلام معتكف بودم در جامع دمشق * يكي از ملوک عرب که به بي انصافي موصوف بود اتفاق بزیارت آمد و نماز گذارد و حاجت خواست * F باب اول ۱۴ حوران بهشتي را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست بیت فرقست میان آنکه یارش در بر با آنکه دو چشم انتظارش بر در حکایت ۸ هرمز تاجدار را گفتند از وزیران پدر چه خطا ديدي کد بند * فرمودي * گفت خطائي معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بیگرانست و بر عهد من اعتماد كلي ندارند ترسیدم گزند خویش قصدِ هلاک من کنند پس قولِ حكمارا که از بیم کار بستم که گفته اند قطعه از آن کز تو ترسد بترس اي حكيم و گر با چو او صد براي بجنگ نه بيني که چون گربه عاجز شود بر آرد بچنگال چشم پلنگ از آن مار بر پاي راعي زند که ترسد سرش را بکوبد بسنگ حکایت ۹ يکي از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيري و امید از زندگاني قطع کرده ناگاه سواري از در در آمد و بشارت آورد که فلان قلعه را بدولتِ خداوندی کشادیم و دشمنان اسیر شدند و سپاه و * ۱۳ باب اول تطاول او بجان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرفش بدر رفت * ء قطعه پادشاهي کو روا دارد ستم بر زیردست دوستدارش روز سختي دشمن زور آور است با رعیت صلح کن و ز جنگ خصم ایمن نشین زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست حکایت ۷ پادشاهي باغلام عجمي در کشتی نشسته بود * غلام هیچ وقتي دريا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاري آغاز کرده و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نگرفت * ملک را عیش از او منغص شد - چاره نمیدانستند * حکیمي در ان كشتي بود گفت اگر فرماني من اورا خاموش کنم * پادشاه گفت غایت لطف باشد * حکیم فرمود تا غلام را بدریا انداختند باري چند غوطه خورد * مویش بگرفتند و سوي کشتي آوردند بهر دو دست در دنبال کشتی آویخت باز در کشتي آوردند * چون بر آمد بگوشه بنشست و قرار گرفت * ملک را پسندیده آمد - گفت درین چه حکمتست گفت اول محنت * غرق شدن نچشیده بود قدر سلامتي کشتي نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که بمصیبت گرفتار آید * كسي قطعه اي سير ترا نان جوین خوش ننماید معشوق منست آنکه بنزدیک تو زشتست * باب اول ۱۳ روزي در مجلس او کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون * وزیر ملک را پرسید که فریدون گنج و ملک و حشم نداشت - برو پادشاهي چه گونه مقرر شد گفت - آنچنانکه شنيدي خلقي برو بتعصب گرد آمدند و تقویت کردند پادشاهی یافت * وزیر گفت اي ملک چون گرد آمدن - خلق موجب پادشاهیست تو خلق را چرا پریشان میکنی مگرس پادشاهي نداري * بیت همان به که لشکر بجان پروري که سلطان بلشکر کند سروري گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چیست گفت پادشاه را * عدل باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در سایه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست * مثنوي نکند جور پیشه سلطاني که نیاید زگر چوباني پادشاهي که طرح ظلم فگند پاي ديوار ملک خویش بکند ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع نیامد بند فرمود و بزندان فرستاد بسي بر نیامد که بني عم سلطان بمنازعت برخاستند و بمقاومت لشکر آراستند و ملک پدر خواستند - قومی که از دست "1 باب اول : نظم توانم آنکه نیازارم اندرونِ کسي حسود را چه کنم کو ز خود برنج درست بمير تا برهي اي حسود کین رنجیست که از مشقت آن جز بمرگ نتوان رست شوربختان بآرزو خواهند مقبلان را زوال نعمت و جاه گرنه بیند بروز شَپَره چشم چشمه آفتاب را چه گناه راست خواهي هزار چشم چنان کور بهتر که آفتاب سیاه حکایت ۶ یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده * خلق از مکاید ظلمش بیجان آمدند و از گربت جورش راه غُربت گرفتند * * چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزینه تهي ماند و دشمنان از هر طرف زور آوردند قطعه *** هر که فریادرسي روز مصیبت خواهد گو در ایام سلامت بجوانمردي كوش بنده حلقه بگوش او ننوازي برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش باب اوّل ۱۰ زمین شوره سنبل بر نیارد درو تخم عمل ضایع مگردان نکویی با بدان کردن چنانست که بد کردن بجاي نیک مردان حکایت ه سرهنگ زاده را بر در سراي اغلمش دیدم که عقل و كياستي و فهم و فراستي زايد الوصف داشت هم از عهد خردي آثار بزرگي در ناصیه او پیدا و لَمَعانِ انوار در جبین او مبين و هویدا و بسي دلها از او شیدا ء بیت بالاي سرش ز هوشمندي مي تافت ستاره بلندي في الجمله مقبول سلطان آمد که جمالِ صورت و کمالِ معني داشت و حكما گفته اند توانگري بهنرست نه بمال بزرگي بعقلست نه بسال * ابناي جنس او برو حسد بردند و بخيانتي متهم کردند و در کشتن او سعی بیفایده نمودند * مصراع کند دشمن چه چون مهربان باشد دوست ملک پرسید که موجب خصمي ایشان در حق تو چیست گفت در سایه دولت خداوندي همکنانرا راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمتِ من - دولت و اقبال خداوندي باقي باد* ٩ باب اوّل في ديديم بسي آب ز سر چشمه خرد و چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد الجمله وزیر پسر را بخانه برد و بناز و نعمت بپرورد و استاد ادیب را بتربیتش نصب کرد تا حسن خطاب و رد جواب و سایر آداب ملوکش بیاموخت تا در نظر همکنان پسندیده آمد * باري وزیر از شمایل و اخلاق او در حضرت ملک شمه میگفت که تربیت عاقلان دروي اثر کرده است و جهل قدیم از جبلّت او W بدر برده * ملک را از این سخن تبسم آمد و گفت بیت عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود سالي دو برین بر آمد طایفه اوباش محله در او پیوستند و عقدِ مرافقت بستند تا بوقت فرصت وزیر را با دو پسرش بکشت و نعمت بیقیاس برداشت و در مغاره دزدان بجاي پدر بنشست و عاصي شد * ملک را خبر کردند * ملک دست تحیر بدندان گرفت و گفت نظم شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسي ناکس بتربیت نشود اي حكيم كس باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره بوم خس 93 باب اول > با فرومایه روزگار مبر كز ني بوريا شكر نخوري وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرها به پسندید و بر حسن رأي ވ و ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملكه فرمود عين حقیقتست که اگر در سلک صحبت آن بدان تربيت يافتي يكي از ایشان شدي اما بنده امیدوار است که بصحبت صالحان تربیت پذیرد و خوي خردمندان -گیرد که هنوز طفلست و سیرت بغي و عناد آن گروه در نهادِ وي متمکن نشده است و در حدیثست که ما من مولود الا و قد يُولد علي فِطرة الإسلام ثُمّ و ވ ابواه یهودانه و ينصرانه و يمجسانه قطعه W با بدان یار گشت همسر لوط خاندان نبوتش گم شد سگ اصحاب کهف روزي چند پي نیکان گرفت و مردم شد این بگفت و طایفه از ندماي ملک باو بشفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم * رباعي داني که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد بابِ اوّل بيت قرص خورشید در سیاهی یونس اندر دهان ماهي شد مردان دلاوران از کمین بدر جستند و دست همه را یگان یگان بر کتف بستند بامدادان بدرگاه ملک حاضر آوردند و همه را بکشتن * S * اشارت فرمود * اتفاقا در آن میان جوانی بود که میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش نودمیده يکي از وزرا پاي تخت ملک بوسه داد و روي شفاعت بر زمین نهاد و گفت - این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از ريعان جواني تمتَّع نيافته توقع بكُرِّم و اخلاقِ خداوندي آنست که بخشیدن خون او بر بنده منت نهد * ملک روي ازین سخن در هم W کشید و موافق رأي بلندش نیامد و گفت بیت پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نا اهل را چون گردگان برگنبد است نسل و تبار اینان منقطع کردن اولیترست و بیخ و بنیاد ایشان بر آوردن بهتر که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاهداشتن کار خردمندان نیست قطعه ابر اگر آب زندگي بارد هرگز از شاخ بید بر نخوري E بابِ اول ء؟ حکایت ۴ طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعيت بلدان از مکایدِ ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب - بحكم آنکه ملاذي منيع از قله کوهي بدست آورده بودند و ملجا و ماواي ساخته * مدیران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند اگر این طایفه برین نسق روزگاري مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتنع گردد * مثنوي درختي که اکنون گرفتست پاي به نيروي شخصي برآيد ز جاي ورش همچنان روزگاري هلي بگردونش از بیخ بر نگسلي سر چشمه شاید گرفتن ببیل چو پر شد نشاید گذشتن بپیل سخن برین مقرر شد که یکی را بتجسس ایشان بر گماشتند فرصت نگاهداشتند تا وقتي که بر قومي رانده بودند و بقعه و خالي مانده تني چند از مردان واقعه دیده و جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند * شبانگاه که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح بکشادند و غنایم بنهادند - نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاخت خواب بود چندانکه پاسی از شب بگذشت * ! و X . باب اول آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک طایفه آهنگ گریز کردند - پسر نعره بزد و گفت - اي مردان بکوشید تا جامه زنان نپوشید سوارانرا بگفتن او تهور زیادت گشت و بیکبار حمله * کردند شنیدم که در آن روز بر دشمن ظفر یافتند * ملک سر و * 414me چشمش ببوسید و در کنارش گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولي City * عهد خویش کرد برادران حسد بردند و زهر در طعانش کردند خواهرش از غرفه بدید - دریچه برهم زد پسر بفراست دریافت و دست از طعام باز کشید و گفت - مجالست که هنرمندان بمیرند وبي هنران جای ایشان گیرند * * بیت } کس نیاید بزیر سایه بوم ور هما از جهان شود معدوم پدر را از این حالت آگاهي دادند برادرانش را بخواند و گوشمالي * * بواجبي داد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه مرضي معين کرد تا فتنه فرو بنشست و نزاع برخاست * از اینجا گفته اند ده درویش در کلیمی بخسپند و دو پادشاه در اقلیمی در نگنجند قطعه نيم ناني گر خورد مرد خداي بذل درویشان کند نیم دگر هفت اقلیم ار بگیرد پادشاه همچنان در بند اقليمي دگر ** بابِ اوّل پدر بخندید و ارکان دولت به پسندیدند و برادران بجان برنجیدند* نظم تا مرد سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد هر بیشه گمان مبر که خالیست شاید که پلنگ خفته باشد شنیدم که آن مدت میلک را دشمن صعب روي نمود * چون دو لشكر روي بهم آوردند اول کسیکه اسپ در میدان جهانید آن پسر بود و گفت قطعه آن نه من باشم که روز جنگ بيني پشت من آن منم کاندر میان خاک و خون بيني سري کآنکه جنگ آرد بخون خویش بازي ميکند روز میدان آنکه بگریزد بخون لشكري این بگفت و بر سپاه دشمن زد - تني چند از مردان کار دیده بینداخت و بازگشت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت قطعه اي که شخص منت حقیر نمود تا درشتي هنر نه پنداري اس لاغر میان بکار آید روز میدان نه گاو پرواری ۳ بابِ اوّل نظم بس نامور که زیر زمین دفن کرده اند کز هستیش بروی زمین یک نشان نماند و آن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند زنده است نام فرخ نوشیروان بخیر گذشت که نوشیروان نماند گرچه بسي خيري كن اي عزيز و غنیمت شمار عمر ز آن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند حکایت ۳ ملک زاده را شنیدم که کوتاه قد بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروي * روزي پدرش بكَراهيت و استخفاف دروي نظر کرد * پسر بفراست دریافت و گفت اي پدر کوتاه خردمند به از نادان بلند نه هر چه بقامت مهتر بقيمت بهتر الشاة نظيفة الفيل جيفةٌ أقل جبال الأرض طور C وإنه لاعظم عِند الله قدرا و منزلا قطعه آن شنيدي که لاغر دانا گفت روزي بابله فربه اسپ تازي اگر ضعیف بود هم چنان از طویله خر به بابِ اول که تو گفتي که آنرا روي در مصلحتي بود و این را بنابر خبثي حکما گفته اند دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز ـ بیت دروغیکه حال دلت خوش کند به از راستي کت مشوش کند هر که شاه آن کند که او گوید حيف باشد که جز نکو گوید این لطیفه بر طاق ایوان فریدون نوشته بود * مثنوي جهان اي برادر نماند بکس دل اندر جهان آفرین بند و بس مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت که بسیار کس چونتو پرورد و گشت چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روي خاک حکایت ۲ ء يکي از ملوک خراسان سلطان محمود سبکتگین را بخواب دید بعد از وفات او بصد سال که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده - مگر چشمان که همچنان در چشم خانه همي گرديدند و نظر میکردند * سایر حکما از تاویل آن عاجز ماندند مگر درويشي که خدمت بجاي آورد و گفت - هنوز چشمش نگرانست که ملکش با دیگر انست t گلستان باب اول در سیرتِ ملوک حکایت پادشاهي را شنیدم که بگشتن اسيري اشارت کرد . بیچاره در آن abnie حالت نوميدي بزباني که داشت ملک را دشنام دادن گرفت , سقط گفتن که گفته اند هر که دست از جان بشوید هرچه در disticl بیت * دل دارد بگوید * trouble whe ملک اذا يئس الانسان طال لسانه - و کسنور مغلوب يصول علي الكلب بیت وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سرِ شمشیر تیز پرسید که چه میگوید * يکي از وزراي نيك محضر گفت tu sarfr - tester bee zage علي m الناس و اي خداوند میگوید که و الكاظمين الغيظ والعافين عن الله يحب المحسنين * ملک را برو رحم آمد و از سر خون او در گذشت * وزیر دیگر که ضد او بود گفت ابناي جنس مارا نشاید که در حضرت پادشاهان جز براستي سخن گفتن * این شخص ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک روي ازین سخن در هم کشید و گفت مرا آن دروغ وي پسنديده تر آمد ازین راست t مقدمه ட் باب پنجم در عشق و جواني * باب ششم در ضعف و پيري * باب هفتم در تاثیر تربیت باب هشتم در آداب صحبت * تاريخ كتاب در آن مدت که مارا وقت خوش بود ز هجرت شش صد و پنجاه و شش بود مراد ما نصیحت بود ـ گفتیم حوالت باخدا کردیم و رفتیم * • • ١٩ مقدمه أما باعتماد وسعتِ اخلاق بزرگان که عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند کلمه چند برسبیل اختصار از نوادر و آثار و حکایات و اشعار و سیر ملو ماضي درين كتاب درج کردیم و برخي از عمر گرانمایه برو خرج نمودیم * موجب تصنیف کتاب گلستان این بود و بالله التوفيق I قطعه * بماند سالها این نظم و ترتیب W ز ما هر ذره خاک افتاده جائي غرض نقشیست کز ما یاد ماند که هستي را نمي بينم بقائي مگر صاحبدلي روزي برحمت ء کند در کار درویشان دعاني امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ايجاز سخن مصلحت چنان دید تا مر این روضه رعنا و حديقه غلبا چون بهشت بهشت باب اتفاق افتاد ازین سبب که مختصر آمد تا بملالت نینجامد W * * باب اوّل در سیرتِ پادشاهان * باب دوم در اخلاق درویشان * باب سیوم در فضیلت قناعت * باب چهارم در فواید خاموشی ** D مقدمه ۱۸ و مرکز علمائي متبحر اگر در سیاقتِ سخن دلیري کنم شوخي كرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده و شبه در بازار جوهریان جوي نیرزد و چراغ پیش آفتاب پرتوي ندارد و مناره بلند در دامن کوه الوند پست نماید مثنوي * هر که گردن بدعوي افرازد دشمن از هر طرف بدو تازد سعدي کافتاده است آزاده کس نیاید بجنگ افتاده اول اندیشه و آنگهی گفتار پایی پیش آمده است پس دیوار نخل بندم ولي نه در بوستان شاهدم من ولي نه در كنعان لقمان حکیم را گفتند حکمت از که آموختي گفت از نابینایان که تا جاي نه بينند پائي نه نهند قدم الخروج قبل الولوج * S مصراع S مرديت بيازمائي انگهي زن کن نظم گرچه شاطر بود خروس بجنگ چه زند پیش باز روئین چنگ گربه شیر است در گرفتن موش لیک موش است در مصاف پلنگ IV مقدمه دولت جاوید یافت هر که نیکو نام زیست كز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را وصف ترا گر کند ور نکند اهل فضل حاجت مشاطه نیست روي دلارام را عذر تقصیر خدمت و موجب اختیار عزلت * تقصيري و تقاعدي که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندي میرود بنابر آنست که طایفه حکماء هند در فضیلت بزرجمهر سخن میگفتند - آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن و بطئست یعنی درنگ بسیار میکند - مستمع را بسي منتظر باید بود وي تقرير سخن کند بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که * تا چه گویم به از پشيماني خوردن که چرا گفتم * مثنوي سخن دان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن مزن بي تأمل بگفتار دم ء نکو گوئي گر دیر گويي چه غم بیندیش و آنگه بر آور نفس و زان پیش بس کن که گویند بس بنطق آدمي بهتر است از دواب دواب از تو به گر نگوئي صواب فکیف در نظر اعیانِ خداوندي عز نصره که مجمع اهل دل است مقدمه 17 و مؤيد - مظفر علي الاعداء ـ ظهير سرير سلطنت - مشیر تدبير ـ مملکت - كهف الفقراء - ملاذ الغرباء - مربي الفضلاء محب الاتقياء - افتخار آلِ فارس - يمين الملك - ملك الخواص - فخر الدولة و الدين - غياث الاسلام والمسلمين - عمدة الملوك والسلاطين - ابو بكر بن ابو نصر طال الله عمره و اجل قدره و شرح صدره و ضاعف اجره که ممدوح اکابر آفاقست و مجمع مکارم اخلاق * بیت هر که در سایه عنایت اوست گنهش طاعتست و دشمن دوست بر هر يکي از ساير بندگان و حواشي خدمتي معین است که اگر در اداي آن برخي تهاون و تکاسل روا دارند هرآینه در معرض خطاب آیند و محل عتاب مگر برین طایفه درویشان که شکر ء نعمت بزرگان برایشان واجب است و ذكر جميل و دعاي خير لازم - و اداي چنين خدمتي در غیبت اولیتر ست که در حضور که این بتصنع نزدیکست و آن از تکلف دور و باجابت مقرون * نظم پشتِ دوتاي فلک راست شد از خرمي تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین خاص کند بنده مصلحت عام را ١٥ مقدمه W - متکلمان را بکار آید و مترسلان را بلاغت افزايد * في الجمله هنوز از گل بوستان بقيتي موجود بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود بحقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه - سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار - ذخر زمان ـ کهف الائمان - المويد من السماء - المنصور علي الاعداء ـ عضد الدولة القاهرة ـ سراج الملة الباهرة - جمال الأنام ـ مفخر الاسلام ـ سعد بن - اتابك الاعظم - شاهنشاه المعظم - مالك رقاب الاسم - مولي ملوك العرب و العجم - سلطان البر و البحر - وارث ملک سليمان - مظفر الدين ابو بكر بن سعد بن زنگي ادام الله تعالي اقبالهما و جعل كلّ خير مآلهما و بكرشمه لطف خداوندي مطالعه فرمايد نظم گر التفات خداوندیش بیاراید نگار خانه چيني و نقش ارژنگیسی امید هست که روي ملال در نکشد ازین سبب که گلستان نه جای دلتنگیست علي الخصوص که دیباچه همایونش بنام سعد ابو بكر سعد بن زنگیست ذكر امير كبير فخر الدین ابو بکر بن ابو نصر * دیگر عروس فکرِ من از بي جمالي سر بر نیارد و دیده یاس از پشت پائي خجالت بر ندارد و در زمره صاحب جمالان متجلي نشود مگر آنگه که متحلي گردد بزیور قبول امير كبير عالم عادل . مقدمه ۱۴ آن پر از لاله های رنگارنگ وین پر از ميوهاي گوناگون باد در سایه درختانش گسترانیده فرش بوقلمون با مداد که خاطر باز آمدن براي نشستن غالب آمد دیدمش دامنی پرازگل و ریحان و سنبل و ضمیران فراهم آورده و عزیمت شهر کرده گفتم گل بوستان را چنانکه داني بقائي نباشد و عهدِ گلستان را وفاني نه حکما گفته اند هرچه دیر نپاید دلبستگي را * و ވ نشاید گفتا پس طریق چیست گفتم براي نزهت ناظران و قسمتِ حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عيش ربیعش را بطيش خريف مبدل نکند که مثنوي بچه کار آیدت زگل طبقي از گلستان من ببر ورقي گل همین پنج روز و شش باشد وین گلستان همیشه خوش باشد حالي آویخت - الكريم اذا وعد وفي فصلي دو در آن چند روز اتفاق در من اين سخن بگفتم از دامن گل بریخت و در دامنم بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که - ۱۳ مقدمه محاوره او گردانیدن مروت ندانستم که یار موافق بود و محبّ می صادق * بیت چو جنگ آوري با كسي در ستیز که ازوي گزيرت بود یا گریز بحكم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و آوان دولت ورد رسیده * بیت پیراهن سبز بر درختان چون جامه عید نیکبختان قطعه اوّل آرد بهشت ماه جلالي بلبل گوینده بر منابر قضبان برگل سرخ از نم افتاده لالي همچو عرق بر عذار شاهد غضبان تاشبي ببوستان با یکی از دوستان اتفاق مبيت افتاد * موضعي ވ خوش و خرم و درختان دلکش درهم - گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقدِ ثریا از تاکش در آویخته قطعه روضة ماء نهرها سلسال و دوحة سجع طيرها موزون * مقدمه ۱۳ که فردا چو پیک اجل در رسد بحكم ضرورت زبان در کشي يکي از متعلقانِ منش بر حسب این واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیه عمر در دنیا معتکف نشیند و خاموشي گزيند اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش آر گفتا بعزتِ عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود بر ع عادت مألوف و طريق معروف - که آزردن دوستان جهلست و کفارت یمین سهلست - خلاف راه صوابست و عکس رأي اولو الالباب ذو الفقار علي در نیام و زبان سعدي درگام * قطعه زبان در دهان اي خردمند چیست کلید در گنج صاحب هنر چو در بسته باشد چه داند کسي که جوهر فروش است یا پیلور قطعه اگرچه پیش خردمند خاموشي ادبست بوقت مصلحت آن به که در سخن كوشي دو چیز طیره عقلست دم فرو بستن بوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشي في الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوت نداشتم و روي از نا مقدمه 1 عمر برفست و آفتاب تموز W اندكي ماند و خواجه غره هنوز اي تهي دست رفته در بازار ترسمت ابر نياوري دستار هر که مزروع خود خورد بخوید وقت خرمنش خوشه باید چید پندِ سعدي بگوش جان بشنو ره چنین است مرد باش و برو بعد از تأمل اين معني که مصلحت آن دیدم در نشیمن عزلت نشینم و دامن از صحبت فرا خود چینم و دفتر از گفتهاي هنا پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم * بیت زبان بريده بكنجي نشست صم و بكُم 9 به از کسي که زبانش نباشد اندر حکم تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بودي و در حجره هم . جليس برسیم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط و ملاعبت | کود W و بساطِ مراغبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوي تعبد بر نگرفتم رنجیده بمن نگه کرد و گفت قطعه کنونت که امکان گفتار هست بگو اي برادر بلطف و خوشي C مقدمه سبب تالیف کتاب گلستان یکشب تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچه دل را بالماس آب ديده مي سفتم و این بيتهاي مناسب حال خود مي گفتم ل مثنوي هر دم از عمر میرود نفسي جون نگه میکنم نماند بسي اي که پنجاه رفت و در خوابي مگر این پنج روز دريابي خجل آنکس که رفت و کار نساخت كوس رحلت زدند و کار نساخت خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل هر که آمد عمارتي نو ساخت رفت و منزل بديگري پرداخت و آن دگر پخت همچنین هوسي وین عمارت بسر نبرد کسي یار نا پایدار دوست مدار دوستي را نشاید این غدار نیک و بد چون همي بباید مرد خنگ آن کس که گوي نيكي برد برگ عيشي بگور خويش فرست کس نیارد ز پس تو پیش فرست مقدمه .... 3 ; نظم نداني که من در اقالیم غربت چرا روزگاري بکردم درنگي برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم افتاده جهان در هم چون موي زنگي همه آدمي زاده بودند لیکن چو گرگان بخونخوارگي تيز چنگي درون مردمي چون ملك نيك محضر برون لشكري چون هزبران جنگي چو باز آمدم کشور آسوده دیدم پلنگان رها کرده خوي پلنگي چنان بود در عهد اول که دیدم جهان پرز آشوب و تشویش و تنگی چنین شد در ایام سلطان عادل اتابك ابو بكر بن سعد زنگي نظم اقلیم پارس را غم از اسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان درت مأمن رضا بر تست پاس خاطر بیچارگان و شکر برما و بر خداي جهان آفرین جزا يارب زباد فتنه نگهدار خاک پارس چندانکه خاک را بود و بادرا بقا مقدمة بدو گفتم که مشکي يا عبيري که از بوی دلاویز تو مستم بگفتا من گل ناچیز بودم ولیکن مدتي با گل نشستم کمال همنشین در من اثر کرد و گرنه من همان خاکم که هستم اللهم متع المسلمين بطول حياته و ضاعف ثواب جميله و حسناته و ارفع درجة اودائه و ولاته و دمر علي اعدائه و شناته بما تلي في القرآن من آياته اللهم آمين بلده و احفظ ولده نظم لقد سعد الدنيا به دام سعده و ايده المولي بالوية النصر ء -96 كذلك تنشا لينة هو عرقها و حسن نبات الارض من كرم البذر ایزد تعالي و تقدس خطه پاک شیراز را بهیبت حاکمان عادل و همّت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگاه دارد مقدمه .. مجلس تمام گشت و بآخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم ذكر محامد پادشاه اسلام انار الله بُرهانه ابوبکر بن سعد زنگي ذكرِ جمیل سعدي که در افواه عوام افتاده است مي سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الحبيب حديثش که همچو شکر مي خورند و رقعه منشاتش که چون کاغذ زر برند بر کمالِ فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره زمان قایم مقام سليمان ناصر اهل اثمان شاهنشاه معظم اتابک اعظم مظفر الدين ابو بكر بن سعد بن زنگي ظل الله في ارضه رب ارض عنه وارضه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده * لا جرم کافه انام از خواص و عوام بمحبتِ او گزائیده اند كه الناس علي دين ملوكهم* رباعي ز آنگه که ترا بر من مسکین نظرست آثارم از آفتاب مشهور ترست گر خود همه عیبها بدین بنده درست هر عیب که سلطان به پسندد هنر است نظم گلي خوشبوي در حمام روزي رسید از دست محبوبي بدستم مقدمه عاكفان كعبه جلالش بتقصير عبادت معترفند که ما عبدناك حق عبادتک و واصفان حليه جمالش بتحير منسوب که ما عرفناك حق معرفتك قطعه گر کسي وصف او زمن پرسد بي دل از بي نشان چه گوید باز عاشقان کشتگان معشوقند بر نیاید زکشتگان آواز حکایت یکی از صاحبدلان سربجیب مراقبه فرو برده بود و در بحر مكاشفه مستغرق شده آنگاه که از آن حالت باز آمد يکي از اصحاب اورا بطريق انبساط گفت از آن بوستان که تو بودي جون ما را چه تحفه کرامت آوردي گفت بخاطر داشتم که دامنی پر کنم و هدیه اصحاب را برم چون بدرخت گل برسم برسیدم بوي گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت نظم اي مرغ صحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بي خبرانند کان را که خبر شد خبرش باز نیامد اي برتر از خيال و قیاس و گمان و وهم و ز هرچه گفته اند شنیدیم و خوانده ایم مقدمه بیت شفيع مطاع نبي كريم قسیم جسیم بسیم وسیم بیت چه غم دیوار است را که باشد چون تو پشتیبان چه ه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان نظم بلغ العلي بكماله كشف الدجي بجماله حسنت خصاله جميع صلوا عليه و آله ; ; که هرگاه که يکي از بندگان گنهگار پریشان روزگار دست انابت بامید اجابت بدرگاه حق جل و علا بردارد ایزد تعالي دروي نظر نکند بازش بخواند باز اعراض کند بازش بتضرع و زاري بخواند نسبحانه تعالي گويد يا ملائكتي قد استحييت من عبدي و ليس له رب غيري فقد غفرت له يعني دعوتش را اجابت کردم و حاجتش را بر آوردم که از بسياري دعا و زاري بنده شرم همیدارم حق بیت كرم بین و لطف خداوندگار گنه بنده کردست و او شرمسار مقدمه ع پرده ناموس بندگان بگناه فاحش ندرد و وظیفه روزي بخطاي منكر نبرد قطعه اي كريمي که از خزانه غیب گبر و ترسا وظیفه خور داري دوستان را کجا کني محروم تو که با دشمنان نظر داري فراش بادِ صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد و دایه ابر بهاري را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد و درختان را بخلعت نوروزي قباي سبز ورق در بر کرده و اطفال شاخ را بقدوم موسم ربیع کلاه شگوفه بر سر نهاده و عصاره نايي بقدرتش شهد فائق شده تخم خرما بتربیتش نخل باسق گشته قطعه ابر و باد و خورشید و فلک در کاراند تا تو ناني بكف آري و بغفلت نخوري همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبري در خبرست از سرور کائنات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفي عليه الصلوة و السلام و . مقدمة گلستان شیخ مصلح الدين سعدي شيرازي بسم الله الرحمن الرحيم منت خدايرا عز و جل که طاعتش موجب قربتست و بشکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیاتست و چون بر می آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتي شكري واجب * بیت از دست و زبان که بر آید ء کز عهده شکرش بدر آید اعملوا آل داود شكرًا و قليل من عبادي الشكور قطعه بنده همان به که ز تقصیر خویش عذر بدرگاه خدا آورد ورنه سزاوار خداوندیش کس نتواند که بجا آورد باران رحمت بیحسابش همه را رسیده و خوان نعمت بیدریغش همه جا کشیده B گلستان شيخ مصلح مصلح الدين سعدي شيرازي گلستان شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي از بوستان ننازم بسرمایه فضل خویش بدریوزه آورده ام دست پیش ـ شنیدم که در روز امید و بیم بدان را به نیکان ببخشد کریم - تو نیزار بدي بينيم در سخن بخلق جهان آفرین کار کن * 1 1 PE 480-SA Siddiqi, Sarshar. Shelf List پتھر کی لکیر ؛ نظمیں اور غزلیں مصنف سرشار صدیقی 112 p. 18 cm. In Urdu. Text partially vocalized. I. Title. PK2200.S4675P3 راچی ، هما را اداره (1962) Title transliterated: Patthar ki lakir. S A 66-1289 PL 480: P-U-362 Library of Congress (27)